علی انجیدنی / رادیو کوچه
باز در موقعیت عجیب دیگری گرفتار شده بودم. دیدن استاد جراحی، وضعیت بهم ریخته حوری، صندلی در هوا چرخاندن یکی از مقربان درگاه، اولین روز کشیک، همه و همه نشانههایی از اوضاعی ناجور میداد. با خودم فکر کردم الان یک گند اساسی به اورژانس بیمارستان مرکزی بهشت میزنم و هم آبروی معاون اجرایی بهشت و حوری را میبرم و هم دل دکتر مسعودی را شاد میکنم. قوت قلبی به خودم دادم که بیشتر مواظب حرفها و رفتارم باشم تا اتفاق بدی نیافتد.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
نزدیک شدم و با صدایی آمرانه خطاب به بیمار قبلی و بزن بهادر فعلی گفتم: «آقا اینجا بیمارستان است شما هم خدای ناکرده تا چند دقیقه قبل بیمار بودید و این آقا هم فرد محترمی است و سنی ازایشان گذشته و جای پدربزرگ ما هستند، خجالت بکشید.» استاد جراحی تا چشمش به من افتاد گفت: «این پدرسگ اینجا چه غلطی میکند؟ پدربزرگ هم هفت جد و آباد خودته. نمک به حرام.» گفتم: «بفرما حوری خانم. داریم از استادمون طرفداری میکنیم طلب داره، فحش هم میده. اصلن به من چه؟» رو کردم به بیمار مقرب و گفتم: «بزن داداش صندلی رو که تنش میخاره.» بیمار هم نامردی نکرد و صندلی را محکم کوبید توی ملاج من و خون فواره زد و من کف اورژانس ولو شدم. همه پرسنل ریختند دور و برم و کد اغتشاش اعلام شد. ماموران حفاظت بیمارستان رسیدند و تا میخواستند بیمار مقرب ضارب یا به عبارتی ضارب مقرب و بیمار را دستگیر کنند چند مامور لباس شخصی بیسیم در دست سر رسیدند و همه مامورین به احترام آنها کنار کشیدند.
به بیمار مذکور گفتند: «حاج آقا. حالتان خوب است انشااله؟ مشکلی که برایتان پیش نیامده؟» من همانطوری که روی زمین افتاده بودم گفتم: «زکی. اون ضارب است شما حال او را میپرسید؟» حاج آقای مقرب سابقن بیمار رو به من کرد و گفت: «من به شما ضربهای نزدم. من شیطان را از خودم دور کردم . مطمئن باشید اگر ضربه به شما خورده بود الان به دیار سکون نقل مکان کرده بودید آقای دکتر.» با آه و ناله گفتم: «دیار سکون دیگر چه خراب شدهای است؟» حوری که داشت خونهای روی پیشانیام را تمیز میکرد گفت: «بعضی از آدمها که به بهشت میآیند و به علتی دیگر جهنم هم برایشان کفایت نمیکند به عالم دیگری منتقل میشوند که دیار سکون نام دارد . آنجا جهان آخر است. جایی که هیچ چیز و هیچ کس هیچ گونه حرکتی ندارد. همه چیز ثابت است و بدون تغییر. فرض کن تو در آنجا باشی و میلیونها سال در یک جا بدون هرگونه تکان و حرکتی ثابت بمانی. این مرگ اخروی است دکی جان.»
کلهام را تکان دادم و فلسفه وجود بیمارستان و اورژانس در بهشت را درک کردم. کار پرسنل اورژانس در بخیه و پانسمان سرم تمام شده بود و با کمک آنها به اتاق ویزیت خودم برده شدم. دکتر مسعودی که از ماجرا خبر دار شده بود به اورژانس آمد و پس از غرولند کردن به من گفت: «اگر نمی توانید کشیک را ادامه دهید به پزشک جانشین اطلاع بدهم به اورژانس بیاید.» من سریع جواب دادم: «نیازی نیست حالم خوبه. علما میگویند فقط دفع شیطان کردهاند ولی نمیدانم چرا سرمن بخیه خورده است، شاید شیطان زیر پوست من بوده است؟» دکتر مسعودی با پوزخندی گفت: «البته در شیطان زیر جلد شما رفتن که شکی نیست ولی اینکه از آنجا خارج شده یا نه؟ جای سووال وجود دارد.»
بالاخره دکتر مسعودی به محل کار خود برگشت و من با ترفندی حوری را از استاد جراحی جدا کردم و به داخل اتاق ویزیت آوردم. ماجرا را از او پرسیدم. گفت: «از قرار معلوم در عالم خاکی استاد جراحی شما در حین جراحی فتق حاج آقا مرتکب اشتباه بزرگی شده و حاج آقا را کلن از مردی مرخص نمودهاند و بعد از آن که حاج آقا متوجه ماجرا میشوند استاد جراحی در سانحه تصادف که شما زحمت ایجادش را کشیده بودید به این دیار نقل مکان مینمایند. حالا این دو در اورژانس بیمارستان بهشت همدیگر را ملاقات مینمایند و باقی ماجراها که خودت شاهد بودی.»
گفتم: «آهان. پس بنده هم در این ماجرا نقشی داشتهام که خودم خبر نداشتهام؟ بگو چرا ترکشی از آن نصیب من شد.» در حین صحبت بیمار دیگری وارد اتاق ویزیت شد و حوری خداحافظی کرد که برود. میخواستم بگم حالا استاد جراحی چرا آمده بود اورژانس که صدایم را نشنید و در را بست. بیمار دوم مشکل خاصی نداشت و گفت آمده است برای انجام معاینات و آزمایشات چک آپ . با خنده به او گفتم: «ببخشید. شما آمدهاید چک آپ شوید که چه بشود؟» با اعتماد به نفس جواب داد: «چون در اینجا همیشه در حال خوردن و خوابیدن و استراحت کردن هستیم گفتم نکند خدای ناکرده بیماریهایی مثل نقرس، دیابت، چربی خون سراغم بیاید.» گفتم: «حالا فرض کن که این بیماریها رو گرفتی. چه فرقی برایت میکند؟ مگر قرار است در بهشت هم دوباره فوت کنی عزیز من؟اینجا بهشت است برادر من. برو حالش رو ببر.»
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: «مثل اینکه آقای دکتر تازه تشریف آوردهاند و از چیزی خبر ندارند . اگر کسی در اینجا بیماری لاعلاج یا صعب العلاج بگیرد و نیاز به مراقبت مداوم پیدا کند باید به دیار دیگری منتقل شود که ما به آن دیار مفلوکان میگوییم. البته اسم اصلی آن چیز دیگری است که کسی اجازه بر زبان آوردن آنرا ندارد.» عصبانی شدم و گفتم: «ای بابا.این که نشد. چه دیار تو دیاریه اینجا. ما فکر میکردیم فقط سه عالم داریم که تازه یکی از آنها سرکاری است و فقط سووال جواب میکنند، نگو چند تا عالم و دیار فرعی هم این دوروبرها هست که ما بیخبر بودیم.یا معلمهای دینیمون ازشون بیخبر بودند، یا اینکه بازم میخواستند ما رو سورپرایز کنند.»
صدای مهیبی اتاق ویزیت رو در برگرفت که میگفت: «حالا عالم برزخ را مسخره میکنی آقای دکتر؟ نکنه هوس تنبیه بهشتی به سرت زده؟» صدای نکیر بود که چهار ستون بدنم را به لرزه در آورد. دستپاچه شدم و زیر لب گفتم گوه خوردم و رو به مریض کردم و پرسیدم: «ببخشید شما دفترچه دارید؟»….( ادامه دارد)
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
۱ Comment