مطلبهایی که در این بخش تارنمای رادیو کوچه منتشر میشود یا بر اساس تقاضای مدیر وبلاگ و یا انتخاب دبیر روز است و نگاهی بیطرفانه در آن حاکم است که میتواند از هر گروه یا دسته و یا مرامی باشد. این رادیو باز نشر وبلاگستان را فرصتی برای نقد و بررسی آن میداند. این بخش با هدف ایجاد فرصت نقد و بررسی در فضای رسانهای وب منتشر میشود و بیشک نظر نویسندگان آن است و نه رادیو کوچه. کوچه خود را موظف به انتشار عمده نظرهایی میداند که در وبلاگستان منتشر میشود و از آن مطلع میشود.
مقاله پایین نوشته بزرگمهر شرفالدین است. انتشار یافته به شماره ١٧٧ مجله چلچراغ سال ١٣٨۴
استنلی میلگرم در سال 1963 یک آگهی در روزنامههای آمریکا به چاپ رساند و از داوطلبانی که میخواستند قدرت حافظه خود را آزمایش کنند، خواست تا آخر هفته به آزمایشگاه او بیایند.در این آگهی آمده بود که این آزمایش بیشتر از یک ساعت وقت آنها را نمیگیرد و به هر داوطلب 5 دلار دستمزد داده میشود. روز مقرر نزدیک به صد نفر مقابل آزمایشگاه میلگرم صف کشیدند. دکتر میلگرم نگاهی به جمعیت انبوه انداخت. آدمها از بیست تا پنجاه ساله خودشان را به آنجا رسانده بودند. قسمت اول نقشهاش درست از آب در آمده بود.
بعد دکتر، آنها را یکییکی به اتاق آزمایش برد. به آنها گفت که برنامه آزمایش کمی تغییر کرده و آنها میخواهند میزان تاثیر تنبیه بر یادگیری را اندازهگیری کنند. خودش پشت میزی نشست و از داوطلب (الف) خواست پشت دستگاهی شوک الکتریکی بنشیند. آن دو از پشت دیوار شیشهای، شخص سومی را میدیدند که در اتاق مجاور روی یک صندلی شکنجه نشسته بود و دستها و پاهایش را بسته بودند. دکتر از شخص سوم سوال میکرد و هر بار که او اشتباه جواب میداد، از داوطلب (الف) میخواست دکمه شوک را فشار دهد. بعد فریادهای مرد بیچاره اتاق را پر میکرد.
دکتر برگه سوالها را کنار میگذاشت و دستور میداد که شوک دوباره تکرار شود. شرکتکننده (الف) که حسابی از ماجرا خوشش آمده بود، باز دکمه را فشار میداد و بار دیگر فریادهای طرف سوم بلند میکرد. دکتر میدانست که دستگاه شوک خراب است. شرکتکننده (ب) هم که به صندلی بسته شده بود، یک بازیگر حرفهای بود و وظیفه داشت بعد از فشار هر دکمه، نقش یک انسان شکنجه شده را بازی کند؛ فریاد بکشد،گریه کند و ملتمسانه از آنها بخواهد که او را رها کنند. اما هیچ کدام از فریادهای او، داوطلب (الف) را از فشار دکمهها باز نمیداشت. دکتر دستور میداد و داوطلب با هیجان دکمه را فشار میداد. بعضی وقتها،داوطلب(الف) خودش وارد عمل میشد، سوال میپرسید، وقتی جواب اشتباه میشنید، ولتاژ را بالا میبرد و دکمه را فشار میداد.
آزمایشهای میلگرم واقعن بیرحمانه بود، اما بیرحمی انسانها را هم بر ملا میکرد.
او با این آزمایش ساده نشان میداد، انسانها بیشتر از آنکه به حال زیردستان خود دل بسوزانند، نگران اطاعت از دستورات ما فوق هستند. آدمها بیشتر از آنکه به وجدان خود فکر کنند، تحتتاثیر موقعیتی قرار میگیرند که در آن قرار گرفتهاند.
پیش از آزمایش میلگرم، آدمها هنوز در این فکر بودند که چگونه سربازهای نازی حاضر شده بودند روزانه پنج هزار نفر را در کورههای آدمسوزی بیندازند و عین خیالشان هم نباشد،آیا آنها تحت تاثیر مواد مخدر و یا هیپنوتیزم بودند؟
آزمایشهای میلگرم جوابی برای این سوال پیدا کرد.
سربازها اگر چه مجبور به کاری غیرانسانی شده بودند، پیش از هر چیز به اطاعت و تبعیت میاندیشیدند. آنها هنگامی که با شلیک گلوله دیگران را از پا در میآوردند و میلیونها نفر را در گورهای دسته جمعی میریختند، حتا لحظهای هم به وجدان خود رجوع نمیکردند. پشت دستگاه شکنجه نشسته بودند و بعد از شنیدن هر فرمان دکمه را فشار داده بودند.
دکتر میلگرم در مقالهای با عنوان ((خطرات سر سپاری)) نوشت
من در آزمایشهای خود نشان دادم که که یک انسان عادی حاضر است صرفن بهخاطر دستور یک دانشمند پیش پا افتاده، انسان دیگری را تا حد مرگ عذاب دهد. جیغهای مرد شکنجهشونده هیچ تاثیری بر وجدان او ندارد. انسانها دوست دارند وقتی دستوری به آنها داده میشود تا آخر آن را عملی کنند.
در همان سالها بود که گروه (پینک فلوید) در آلبوم دیوار خود سرود: ((وقتی بزرگ شدیم و به مدرسه رفتیم/معلمهایی بودند که هر طور میتوانستند/بچهها را آزار میدادند/با طعنهزدن/و افشا کردن هر نقطه ضعفی که آنها با وسواس پنهان کرده بودند/اما در شهر همه خوب میدانستند/وقتی معلمها شب به خانه برمیگردند/زنان چاق و روانیشان/آنها را میان انگشتشان فشار میدهند/تا جانشان در آید.))
شش سال بعد، در اوج جنگ ویتنام، میلگرم نامهای از یک سرباز آمریکایی دریافت کرد که در سال 1963 در آزمایش او شرکت کرده بود. سرباز نوشته بود:((من نمیدانستم چرا در آن لحظه باید کسی را عذاب دهم. اما حالا که در جنگ هستم میفهمم که تنها عده معدودی از آدمها وقتی کاری خلاف وجدانشان انجام دهند، متوجه اشتباهشان میشوند. در جنگ هر روز و هر ساعت تجربه اتاق شکنجه تکرار میشود. ما تحتتاثیر دستور ما فوق دست به کارهای میزنیم که با اعتقاداتمان تضاد کامل دارد)).
میلگرم مدتها درباره آزمایشش در روزنامهها حرف زد و مصاحبه کرد.
او میگفت: «قدرت مطلق، فساد مطلق میآورد. انسانهایی که ناگهان در جایگاه قدرت قرار گرفتهاند، طبیعت حیوانی خود را بر ملا میکنند و از آزار دادن دیگران لذت میبرند. اما آیا قدرت ذاتن فسادآور است؟
در سال 1971 دکتر زیمباردو در دانشگاه استنفورد آزمایشی انجام داد که بار دیگر جهان را لرزاند.
گویی این دو دوست کمر بسته بودند تا هویت انسان را لگد مال کنند و به بشریت بفهمانند که انسانها، انسان نیستند که گرگ یکدیگرند. آزمایش فیلیپ زیمباردو که به ((زندان استنفورد)) مشهور شد آنقدر برای جهان تلخ و تکاندهنده بود که میتوانید صدها مقاله پیرامون آن در سایتهای اینترنتی پیدا کنید.
زیمباردو از طریق یک آگهی در یک روزنامه افراد داوطلب را جمع کرد. به داوطلبان گفته شد که آنها قرار است دو هفته نقش زندانی و زندانبان را بازی کنند و به ازای هر روز 15 دلار خواهند گرفت. پنجرههای آزمایشگاه دانشگاه استنفورد را پوشاندند و آنجا را تبدیل به زندان کردند. داوطلبان هر کدام در نقش خود (زندانبان و یا زندانی) وارد آزمایشگاه زندان شدند. دوربینهای مدار بسته،مستقیمن رفتار آنها را برای گروه آزمایشکننده پخش میکرد. بعد گذشت چند روز خشونت آنچنان بالا گرفت که کنترل داوطلبان از دست خارج شد و دکتر زیمباردو آزمایش را نیمهکاره پایان داد.
واقعن عجیب بود. زیمباردو و گروه او از میان هفتاد نفر داوطلبی که به دانشگاه آمده بودند، 24 نفری را انتخاب کرده بود که از نظر روانی سالمتر بهنظر میرسیدند. اما همه آنها در روزهای پایانی رفتاری کاملن سادیستی از خود نشان میدادند. زندانبانها حتا رفتن به دستشویی را هم موکول به اجازه کرده بودند و به هیچ کس اجازه نمیدادند که به دستشویی برود. بعد زندانیها را به دستشویی بردند و آنها را مجبور کردند که با دستهای خالی توالتها را تمیز کنند، بعضی را مجبور کردند بدون لباس روی زمین سفت بخوابند، در پایان، کار به شکنجههای جسمی و جنسی هم کشیده شد.
زیمباردو کاملن اتفاقی (با انداختن سکه) افراد را به دو گزوه زندانیان و نگهبانان تقسیم کرده بود، اما بعد از آزمایش زندانیها آنقدر ترسیده بودند که فکر میکردند زندانبانها به خاطر جثه بزرگترشان انتخاب شدهاند. حقیقت این بود که هیکل زندانیان و زندانبانها با یکدیگر زیاد تفاوت نداشت. آنچه باعث شده بود زندانیان اینقدر احساس حقارت کنند لباس آنها بود. زندانبانها یونیفرمهای تمیز و اتو کشیده به تن داشتند، در صورتی که لباس زندانیان کرباس بود، آنها حتا لباس زیر هم نداشتند. نگهبانها باتومهای چوبی نیز داشتند و مهمتر اینکه عینکهای آفتابی که با زندانیها چشم در چشم نشوند.
روز قبل از آزمایش، زندانبانها را در یک سالن جمع کردند. به آنها هیچ دستورالعمل خاصی داده نشد. جز اینکه حق ندارند از خشونت جسمانی استفاده کنند. ((شما مسوول کنترل و اداره زندان هستید. به هر شیوه که میخواهید)).
اما تنها بعد از گذشت چند روز زندانبانها چنان خشن شده بودند که زیمباردو هم از آنها میترسید. زندانبانها بر عکس زندانیها میتوانستند در ساعات خاصی به مرخصی و خانه بروند آنها آنقدر از این این قدرت سادیستی خوششان آمده بود که در ساعتهای اضافه کاری هم آنجا میماندند بدون اینکه توقع افزایش حقوق داشته باشند.
زندانیها دمپایی پلاستیکی به پا داشتند و به جای اسم با شماره آنها را صدا میزدند. یک زنجیر هم به دور پای آنها بسته بودند تا مدام به آنها یاد آوری کنند که زندانی هستند، نه موجودات آزمایشی. برای اینکه موقعیت طبیعیتر جلوه کند پیش از آزمایش به زندانیان گفته شد که در خانه بمانند و منتظر تماس آنها باشند. بعد پلیسها را به در خانه آنها فرستادند تا آنها را به جرم حمل اسلحه دستگیر کنند. پلیسها هنگام دستگیری حقوقشان را به آنها متذکر شدند. در اداره پلیس از آنها انگشتنگاری شد و بعد با ماشین حمل زندانی به ((آزمایشگاه زندان)) منتقل شدند.
رفتار زندانبانها آنقدر بد بود که روز دوم شورشی در زندان آغاز شد. نگهبانان با مهارت ((و البته با خشونت)) شورش را مهار کردند. بعد زندانیان را به دو گروه تقسیم کردند. بعضیها را سلول خوب اسکان دادند و بقیه را در سلولهای بد. به این ترتیب آنها در بین زندانیان این تصور را به وجود آوردند که بین آنها خبرچین وجود دارد. این شیوه به قدری موثر بود که دیگر شورش کلانی در زندان صورت نگرفت. جالبتر از همه اینکه در همان زمان این شیوه عینن در زندانهای آمریکا صورت میگرفت.
آیا ریشههای خشونتطلبی انسانها در اعماق وجودشان، ریشهها و سر چشمههای مشترکی دارد؟
زیمباردو خودش شخصن اعتراف کرد که آنقدر جذب آزمایش شده بود که از روز سوم خودش هم به عنوان رییس زندان وارد عمل شد. روز چهارم خبر رسید که زندانیها نقشه فرار دارند. زندانبانها تصمیم گرفتند که زندانیان را به یک زندان متروک که دیگر پلیس از ان استفاده نمیکرد ،منتقل کنند. خوشبختانه پلیس به آنها اجازه استفاده نداد. ((به خاطر مسایل بیمه)). و این عصبانیت زندانبانها را بر انگیخت. در روزهای بعد سختگیری به اوج خود رسید. آنها زندانیان را مجبور میکردند ساعتها شنا بروند و یا برایشان آواز بخوانند. آنها را برهنه میکردند و به تحقیرشان میپرداختند. بعد برای شکنجه، غذای آنها را به حداقل رساندند.
شبها وقتی گمان میشد دوربینها خاموش است و گروه آزمایشکننده دانشگاه را ترک میکردند، رفتارهای سادیستی زندانبانها به اوج میرسید. گروه آزمایش با دیدن صحنههای خشونت در نیمه شب به راستی شوکه شدند. بسیاری از شرکتکنندهها تا مدتها از فشار روانی رنج میبردند. آزمایش در روز ششم تمام شده اعلام کردند. تقریبن تمام زندانبانها از پایان زود هنگام آزمایش ناراحت بودند.
تجربه زندان استنفورد در رسانهها بازتاب گستردهای داشت. این آزمایش ((به پیروی از آزمایش میلگرم)) به آدمها فهماند خیلی هم به مهربانی هم امید نبندند. شهروندان بیآزارند چون دست و پایشان بسته است. کافی است کمی به آنها مجال بدهی تا وحشیانگی درون خود را آشکار کنند.
دو زندانی استنفورد در روزهای اول آنچنان تحت فشار عصبی قرار گرفتند که زیمباردو بلافاصله آنها را با دو نفر دیگر جایگزین کرد. یکی از زندانیها خود زنی کرد. یکی از شدت ترس لال شده بود ((البته معلوم شد او خودش را به مریضیزده تا از آن زندان لعنتی خلاص شود. زیمباردو او را معالجه کرد و به زندان بر گرداند.)) زندانی شماره 416 آنقدر از رفتار زندانبانها آزرده بود که دست به اعتصاب غذا زد. او را به سلول انفرادی انداختند. بعد زندانبانها به زندانیان گفتند اگر میخواهند زندانی شماره 416 از انفرادی آزاد شود باید همه پتو های خود را تحویل دهند. زندانیان ترجیح دادند همه پتوهای خودشان را داشته باشند و زندانی شماره 416 تا صبح از سرما بلرزد. زیمباردو از این رفتار آنقدر شوکه شده بود که شخصن وارد عمل شد و به زندانبانها گفتند زندانی انفرادی را آزاد کنند.
بعد زیمباردو به زندانیان گفت که اگر تمام در آمد خود را ((روزی 15دلار)) به زندانبانها ببخشند، همان روز آزاد میشوند. بیشترشان بلافاصله قبول کردند. زیمباردو نوارهای زندان را برای پنجاه نفر از دوستانش نمایش داد. تنها یک نفر از آنان– یک زن – گفت که این آزمایش غیراخلاقی بوده است. ۴٩نفر دیگر یا خندیدند و یا آرزو داشتند کاش جای زندانبانها بودند.
دو ماه بعد از آزمایش، مجری برنامه تلویزیونی توانست زندانی شماره 416 (که بیش از دیگران مورد شکنجه و آزار قرار گرفته بود) و خشنترین زندانبان (که خود را جان وین مینامید) روبهروی هم قرار دهد. آنها گفتند رفتارشان آن طور بوده چون فکر میکردند از آنها چنین انتظاری میرود و قرار است کلیشه زندانیان و زندانبانها را در سینما بازی کنند. با این حال هر دو اعتراف کردند ماجرا در ابتدا با بازی کردن شروع شده و بعد این نقش انقدر درونی شده که کنترل از دستشان خارج شده است. پس از آن اریک فروم نقد تندی بر آزمایش زندان استنفورد نوشت. او گفت نتیجه زیمباردو از این آزمایش بسیار ساده انگارانه بوده است و نتایج حاصل از این زندان آزمایشگاهی را نمیتوان به جامعه واقعی تعمیم داد. زیمباردو به این انتقادها جوابی نداد، چرا که شانس با او یار بود. چند ماه بعد از پایان آزمایش او، رسواییهای زندانهای سن کوئنتین و اتیکا در آمریکا بر ملا شد.
زندانیان اتیکا در سال 1971 شورشی عظیم به راه انداختند. آنها خواستار امکانات رفاهی، حمام و امکان ادامه تحصیل بودند. شورش با حمله پلیس و کشته شدن 40 نفر پایان یافت. رسانهها نوشتند زندانیها در هنگام حمله گلوی گروگانها را بریدهاند. اما بعد خبر رسید بیشتر گروگانها با گلولههای پلیس از پای در آمدهاند. تجربه زندان اتیکا نتایج آزمایش زیمباردو را به کلی تایید کرد.
آدمها وقتی اجازه بیابند هر کاری را که بخواهند انجام میدهند. یک افسر پلیس وقتی به این مقام میرسد، ممکن است به راحتی سواستفاده از دیگران را آغاز کند. در واقع موقیعت است که رفتار آدمها را شکل میدهد و نه باورهای شخصی آنها.
تجربه زندان استنفورد و اتیکا و سن کوئنتین در هزاره سوم هم تکرار شد. زندان ابوغریب که در زمان رژیم صدام به زندان شکنجه مشهور بود، بعد از حمله آمریکا و سقوط صدام باز هم شکنجهگاه باقی ماند. عکسهایی که از زندانیان برهنه ابوغریب به بیرون نشت کرد، اگر چه برای روزنامهها بسیار جنجالآفرین بود، اما خبر تازهای در بر نداشت. سربازان آمریکایی و انگلیسی این بار در عراق به مدل میلگرم و زیمباردو تجسم بخشیده بودند.
در سال 1984 تنها 4000هزار زندانی سیاسی در این زندان کشته شده بودند و اجسادشان تحویل کارخانههای صابونسازی شده بود. اما در سال ٢٠٠٣ و ٢٠٠۴ وحشیگری تفاوتی با رژیم بعثی سابق نداشت. زندانبانها سگها را به جان زندانیان برهنه میانداختند. آنها را با صندلی کتک میزدند و با پوتین بر روی پاهای برهنهشان میپریدند. مردها را مجبور میکردند لباس زنانه بپوشند و از زندانیان برهنه زن و مرد فیلمبرداری میکردند. یک بار یک زندانی را روی جعبهای قرار دادند و کیسههای ماسه روی سرش گذاشتند و به اعضای بدنش سیم وصل کردند تا ادای شوک الکتریکی را درآورد. (تکرار عینی آزمایش میلگرم در دنیای واقعی). زندانبانهای زندان ابوغریب روی بدن زندانیان دشنام مینوشتند، به گردن آنها قلاده میبستند، لامپهای شیمیایی را میشکستند و روی بدن زندانیان مایع فسفری میریختند، روی آنها ادرار میکردند، اسلحه خود را روی شقیقهشان فشار میدادند، به آنها تجاوز جنسی میکردند. یک بار صورت یک زندانی را به دیوار کوبیدند و بعد خودشان بخیه زدند. عکسهای بعدی از این هم تکاندهندهتر بود. زنها و مردهایی که کنار اجساد ایستاده بودند و عکس یادگاری انداخته بودند.
زیمباردو گفت بار دیگر کسالت زندانبانها و احساس قدرت، آنها را به سوی سواستفادههای غیرانسانی و رفتار پورنو گرافیک سوق داده است. زندان ذاتن یک تجربه غیرانسانی است و در هر دولتی نمود پیدا کند (رژیم صدام و یا آمریکا) به سواستفاده خواهد انجامید.سربازان آمریکایی در موقعیتی مشابه زندان استنفورد قرار گرفته بودند و طبیعی بود که دست به چنین کاری بزنند. بعد گفته شد سربازان تحت تاثیر مافوقهای خود در پنتاگون بودهاند و از دونالد رامسفلد مجوز رسمی داشتهاند. تفاوتی نداشت. این مدل هم تجربه تلختر از میلگرم را اثبات میکرد.
زندانبانهای ابوغریب با پوشاندن سر زندانیان در یک گونی، بیش از هر چیز انسان بودن آنها را انکار کرده بودند.
اگر شما بر انسانی قدرت بیابید که به خاطر لباس و یا طرز زندگیاش در زندان، شباهتی به انسان ندارد، راحتتر به رفتارهای غیرانسانی روی میآورید.
شیفتگان نازی آنچنان شیفته خون آریایی خود بودند که به راحتی یهودیان را در کوره ها می انداختند. با این همه یک سوال هنوز ذهن را میآزارد.
اگر قدرت ذاتن فسادآور است، آیا همه ما مشغول سواستفاده از زیردستان خود نیستیم؟
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»