Saturday, 18 July 2015
25 March 2023
طنز در پزشکی - قسمت چهاردهم

«سه‌شنبه‌ها با حوری»

2010 July 01

علی انجیدنی / رادیو کوچه

از این سوال من بیمار و هم‌راه او به خنده افتادند‌. صورتم از گفتن چنین سوال احمقانه‌ای قرمز شده بود. خودم را جمع و جور کردم و گفتم‌: «ببخشید. یک آن فکر کردم توی اون دنیا هستم و دارم مریض می‌بینم وگرنه این‌جا بیمه به چه کار می‌آید و همه الحمداله بیمه تکمیلی هستند.» عصر خیلی زود گذشت و هوا تاریک شد‌. من در حالی‌که منتظر پزشک شیفت شب بودم که برسد و شیفت را از من تحویل بگیرد داشتم به روزهای آینده فکر می‌کردم. با خودم فکر کردم هفته آینده سهمیه اضافی بهشت من تمام می‌شود و من باید سه روز را در جهنم بگذرانم. تحمل عذاب‌های جهنم بعد از چند وقت بی‌عذابی به نظر سخت و ناممکن می‌آمد.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

افکار دیگری هم توی ذهنم می‌آمد‌: فکر نازنین‌، معاون اجرای بهشت‌، که اگه ازش بخوام با بودن من در بهشت به طور دائم موافقت کنه آیا قبول می‌کنه؟ فکر حوری‌، که چند روزی بود درست و حسابی ندیده بودمش و همه‌اش تو استرس اتفاقات ریز و درشتی که پشت سرهم برایم می‌افتاد بودم‌. فکر شغل جدیدم و کار با دکتر مسعودی که مطمئن بودم بالاخره کار دست من می‌دهد و می‌خواهد سر به تن من نباشد. تو همین فکر‌ها بودم که پزشک شیفت شب آمد و خواستم اورژانس را تحویل او بدهم. قیافه‌اش برایم خیلی آشنا بود‌. پرسیدم‌: «ببخشید آقای دکتر پزشکی را کجا خوانده‌اید؟» گفت‌: «جزیره فیجی.» با خودم گفتم چرا باید قیافه‌اش برایم آشنا باشد من را چه به فیجی. اهمیتی ندادم و داشتم وسایلم را جمع و جور می‌کردم تا اورژانس را ترک کنم که آقای دکتر جزیره فیجی با انگلیسی شکسته بسته‌اش گفت‌: «حالا دکتر علی ما رو تحویل نمی‌گیرند پارسال دوست امسال آشنا.»

از جزایر فیجی

گفتم: «ببخشید. اسم من رو از کجا می‌دونید؟ من رو از کجا می‌شناسید‌؟» گفت: «اختیار دارید قربان. مگه ممکنه کسی شما رو نشناسه‌؟ حداقل صابون شما به تن خیلی‌ها خورده است.» به خودم گفتم: «غلط نکنم در مورد این بنده خدا هم مرتکب اشتباه یا خطایی شده‌ام و تا قضیه بیخ پیدا نکره بهتر از سوال و جواب اضافی فرار کنم و با یک خداحافظی سریع این گفت‌وگو رو تمومش کن»، ولی طرف ول کن نبود و گفت: «توی یکی از شهرهای مالزی‌، شما و اون دوست خوش سبیل‌تان داشتید تو پارک دوچرخه‌سواری می‌کردید. من و نامزد مورد علاقه‌ام برای اولین سفر مشترکمون اومده بودیم اونجا‌.

گفتم: «بقیه‌اش را نمی‌خواد تعریف کنی. حتمن من یه جایی باعث تصادف‌، سقوط و یا مرگ شما شده‌ام‌. من شرمنده‌ام و عذرخواهی می‌کنم.» گفت: «خیر آقای دکتر. نمی‌دانم عمدن خود را به فراموشی زده‌اید و یا واقعن یادتان نمی‌آید شما با ما سر صحبت را باز کردید تا جایی‌که شب ما را به خانه دوست‌تان دعوت کردید ماهم که در آن‌جا غریب بودیم خوشحال شدیم از این‌که دوستانی مثل شما پیدا کردیم‌. خلاصه چند روزی که آن‌جا بودیم شما به ما به ویژه به نامزد من خیلی محبت کردید. حتا چند بار با او برای قدم زدن به پارک رفتید. او خیلی به شما علاقه‌مند شده بود تا جایی‌که شما برای او پادشاهی بودید که در خواب می‌دید و در بیداری پیدا کرده بود‌. راستی آقای دکتر، چرا شما علاقه داشتید همه را به خود علاقه‌مند کنید؟

می‌دانید پس از برگشت به جزیره فیجی نامزدی ما بهم خورد؟ بعدها شنیدم چند بار دیگر با شما ملاقات کرده و با شما به مسافرت هم رفته بود. می‌دانید بعد از این‌که دیگر او را کنار گذاشتید و ترکش کردید از ناراحتی خودکشی کرد؟» حرف‌های دکتر شیفت شب مثل پتک روی سرم کوبیده می‌شد و فقط حرکات لب‌های او را می‌دیدم و به جای شنیدن کلماتش صدای پتک در گوشم نواخته می‌شد. احساس سرگیجه بدی به من دست داده ‌ هم‌کار جدید با گفتن این جمله صحبت‌هایش را تمام کرد‌: «فقط دوست داشتم یک روز بیاد بتونم این حرف‌ها رو رودررو با شما در میان بگذارم تا کمی آرام شوم قصد مزاحمت نداشته و ندارم. خوش باشید جناب آقای دکتر مسوول جدید اورژانس بیمارستان بهشت.»

این کلمات آخر را با چنان تمسخری بیان کرد که خودم حالت تهوع گرفتم‌. خداحافظی کردم و نیاز داشتم سریعن به هوای آزاد دست پیدا کنم. در محوطه باغ بیمارستان زیر نور چراغ‌های رنگارنگ بیمارستان بهشت شروع به قدم زدن کردم. صدای آشنایی را از پشت سرم شنیدم. برگشتم .صدای دل‌نواز حوری بود که داشت دنبال من می‌آمد و مرا صدا می‌زد. چه شانسی آوردم‌. احساس کردم در آن لحظه به او خیلی نیاز داشتم‌. حوری نزدیک من رسید و گفت‌: «چطوری دکی جون‌؟ نبینم افسرده و تنها تو تاریکی قدم بزنی؟ استاد جراحی تون دوباره بستری شده و من رفته بودم عیادتش . الان از پیش اون میام کلی بد و بیراه نثار تو کرد. پیرمرد بیچاره.تمام مشکلات گذشته و حالش رو تقصیر تو می‌دونه؟»

گفتم: «اون تنها نیست حوری جان. همه و همه این فکر رو دارند‌. نمی‌دونم 40 یا 50 سالی که من تو اون دنیا این ور و اون ور می‌رفتم کارم فقط ضربه زدن به بخت بقیه بوده و یا آدم‌های دیگه هم این کار‌ها رو می‌کردند و خودشان خبر نداشتند.» حوری که حالا داشت شانه به شانه من در باغ بیمارستان قدم می‌زد دستم را گرفت و ادامه داد‌: «تا جایی‌که من می‌دونم همه آدم‌ها تو زندگی‌شون باعث ایجاد مشکل برای بقیه شده‌اند و به خیلی از این مشکلاتی که ایجاد می‌کردند هم آگاه نبودند و وقتی این‌جا اومدند متوجه شده‌اند که خیلی‌ها به خاطر کارهای اون‌ها دچار آسیب شده‌اند و یا حتا مرده‌اند. ولی در مورد تو دکی جون فکر کنم آمار مشکل ایجاد کردنت یه کم از متوسط مشکل زایی بقیه آدم‌ها بالاتر بوده است. درست نمی‌گم‌؟»

لبخندی زدم و گفتم: «ای. چی بگم. این‌جوری می‌گن وله. حوری جان؟ ببخشید. کارهای که این‌جا هم انجام می‌دهیم ممکنه باعث ایجاد مشکل برای بقیه بشود‌. نکنه فردا بیان یقه مون رو بگیرند که تو چند وقت قبل فلان بلا را سر فلانی آورده‌ای‌؟» حوری خندید و گفت: «نه دکتر جون. این‌جا نمی‌تونی کاری بکنی که باعث ایجاد مشکل برای بقیه بشه‌. اگه مشکل هم ایجاد کنی حساب و کتاب لحظه‌ای وجود داره و با بازداشت‌گاه بهشت و عذاب‌های جهنم فوری باهات تسویه حساب می‌شه.  صحبت‌مان گل انداخته بود و به جاهای تاریک و پرت باغ بیمارستان رسیده بودیم‌. روی چمن‌ها نشستیم‌. تا به خودم اومدم دیدم روی چمن‌ها خوابیده‌ام و حوری توی بغلم است‌. استرس شدیدی تمام تنم رو فرا گرفت و به حوری گفتم‌: «نکنه دوباره برام مشکلی پیش بیاد آخه من اون روز تو اون جلسه محاکمه به همه قول دادم دنبال این کارها نروم.

حوری خندید و با صدای نازی گفت: «اون محاکمه قبل از ملاقاتت با معاون اجرایی بهشت بود‌. تو الان نورچشمی ایشان هستی و ایشان دستور داده‌اند که کلیه محدودیت‌ها برای شما لغو شود و ضمنن حالا حالا هم از جهنم خبری نیست و تا اطلاع ثانوی بهشتی شده‌ای آقای دکتر.» از خوشحالی جیغ بلندی کشیدم و گفتم: «آخ جون.» یک آن فضا روشن شد و یک فرد بلند بالا با یک شیپور آویزان به گردن جلوی ما ظاهر شد‌. با ترس و لرز گفتم: «جان. فرمایشی داشتید؟» طرف گفت: «من اسرافیل هستم. شما جیغ کشیدید. این‌جا ایجاد هر صوتی بالاتر از صد دسی بل در حوزه کاری و مسوولیت من است و کسی حق ایجاد آن بدون هماهنگی با من را ندارد….» ( ادامه دارد)

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , ,