مطلبهایی که در این بخش تارنمای رادیو کوچه منتشر میشود یا بر اساس ارسال مدیر وبلاگ و یا انتخاب دبیر روز است و نگاهی بیطرفانه در آن حاکم است که میتواند از هر گروه یا دسته و یا مرامی باشد. این رادیو باز نشر وبلاگستان را فرصتی برای نقد و بررسی آن میداند. این بخش با هدف ایجاد فرصت نقد و بررسی در فضای رسانهای وب منتشر میشود و بیشک نظر نویسندگان آن است و نه رادیو کوچه. کوچه خود را موظف به انتشار عمده نظرهایی میداند که در وبلاگستان منتشر میشود و از آن مطلع میشود.
میخواهم بگویم روزگار سیاه اما یقین دارم که روزگار سیاه وجود ندارد و اگر هم وجود دارد، دست ساخته خود ماست.
ماجرای لیلا و حسن، زوجی که متاسفانه روزگار سیاه را برای خود انتخاب کردهاند حکایتی است تلخ، اما عبرت آموز. ماجرای ایندو از آنجا آغاز شد که یکی از همکاران ما از حضور زنی بههمراه ۲ کودکش در خیابان های شهر خبر داد. زنی بهنام «لیلا» که شبانه بههمراه «فردین» و «فرشید» کودکان ۱۲ و ۶سالهاش مشغول جمعآوری انواع قوطی نوشابه، پلاستیک، نان خشک و … در سطح شهر مشهد هستند.
آدرس آنها را میگیریم و در نهایت به محل زندگیشان که یکی از روستاهای محدوده جاده میامی است، میرسیم.
با ورود به یک چهار دیواری و مخروبهای که داخل آن مملو از زباله است، چند قلاده سگ با تکان دادن دمهای خود به سراغمان میآیند. قصد حمله ندارند چرا که به حدی لاغرند که بهراحتی میتوان متوجه شد فقط دنبال غذا هستند. همراه عکاس و راننده روزنامه، مشغول بررسی اوضاع هستیم که از درون دخمهای، زنی که از نظر چهره حدود ۵۰ ساله است به استقبال ما میآید. ۲ پسر بچه او را دنبال میکنند و از گوشه مخروبه، دودی دیده میشود و مردی که با جسمی نحیف خم شده است.
کنجکاوی ما بیشتر میشود. با خود میگویم: «خدایا، اینجا کجاست؟ اینها، اینجا چه میکنند؟ اینجا که جای زندگی نیست؟ پس کمد لباس، یخچال، اجاق گاز، پنکه، اتو، میز، صندلی، کیف و کتاب بچهها و … آنها کجاست؟»
با کمی دقت متوجه میشوم که تمام زندگی آنها به خودشان و لباسی که بر تن دارند، خلاصه می شود.هیچ اثری از لوازم منزل حتا کهنهاش دیده نمیشود. جایی برای نشستن نیست و به ناچار روی تپه خاکی مینشینم تا صحبتهای این خانواده ۴ نفری را گوش کنم.
عامل بدبختی
مرد خانواده از داخل دخمه بیرون نمیآید و اصرار ما هم کارساز نیست. به سراغش میروم تا او را از نزدیک ببینم. با دیدن چهره او آه از نهادم بلند میشود. دلیل تمام بدبختیها، مصائب، سختیها، فلاکت و روزگار سیاهشان را متوجه میشوم. میفهمم که چه عامل و چه چیزی آنها را بهاینروز انداخته است. بسیاری از کسانی را که این چنین گرفتار شده بودند دیده بودم ولی هیچوقت تصور نمیکردم که بلای خانمان سوز اعتیاد، خانوادهای را به این مرحله از زندگی برساند.
لیلا مادر خانواده متولد سال ۵۸ و حسن پدر خانواده متولد سال ۵۹ است، اما چهره آنها به افراد ۵۰ ساله بیشتر شباهت دارد تا به فردی ۳۰ ساله. هر دو آلوده به مواد مخدر از همه جا رانده و گرفتار. شوهر خانواده حاضر به صحبت نیست. نای صحبتکردن هم ندارد. بچهها با دیدن ما کمی کنجکاو می شوند اما لحظهای بعد بهدنبال کار خود میروند.
سرگرمی آنها بازی با سگها، مخلوط کردن آب و خاک و گلبازی است. تاکنون به مدرسه نرفتهاند. مادر خانواده خود گرفتار اعتیاد است اما از نظر جسمی وضعیت بهتری نسبت به شوهرش دارد.
میگوید: «عصرها راهی مشهد میشوم و با ۲ فرزندم هر چه قابل فروش باشد از گوشه و کنار خیابان ها جمع میکنیم و به انبار ضایعات تحویل میدهیم. روزی چند هزار تومان بهدست میآوریم.»
میپرسم خرج مواد مخدرتان چهقدر است؟ با ناراحتی می گوید: شوهرم روزی ۶ هزار تومان کریستال مصرف میکند. از گذشتهاش میپرسم و او ادامه میدهد: «روزگار خوبی داشتیم، کار شوهرم جمع کردن نان خشک بود اما اعتیاد او را زمینگیر کرده است و من به ناچار تا پاسی از شب آشغال و ضایعات جمع میکنم.»
از وضعیت فامیل و پدر و مادر شوهرش و خود او جویا میشوم و او میگوید: «خبری از آنها نداریم و فقط میدانم که آنها هم با گرفتاریهایی روبهرو هستند و نمیتوانند بهما سر بزنند.»
لیلا و حسن تا ۲ ماه پیش اجارهنشین بودند اما بهدلیل نپرداختن اجاره، اکنون در این بیغوله زندگی می کنند. بعضی از همسایهها برای آنها غذا میآورند و به قول خودشان، کسی کاری با آنها ندارد. اما نمیدانم چرا کسی با آنها کاری ندارد؟ به راستی شناسایی و کمککردن به چنین افرادی که در اعتیاد غرق شدهاند و کسی را هم ندارند، به عهده کیست؟ رفع گرفتاری آنها، رهایی از اعتیاد و … وظیفه همه ماست اما در این بین وظیفه دستگاهها و نهادهای حمایتی و خدماتی همچون بهزیستی، کمیته امداد، موسسه های خیریه و … را هم باید اضافه کرد. دستگاههایی که برای ارایه خدمات، کوتاهی نمیکنند اما نحوه شناسایی و پذیرش چنین افراد و خانوادههایی باید بیش از پیش مورد توجه قرار گیرد.
گناه این بچه ها چیست؟ لیلا و حسن خود را بیچاره کردهاند اما نمیدانم گناه «فردین» و «فرشید» چیست؟ چرا باید چنین پدر و مادری نصیب آنها شود؟
نظارهگر آنها میشوم. هنوز با چند قلاده سگ مشغول بازی هستند. فردین پسر بزرگتر از زخمهای به جا مانده بر اثر نیش پشهها مینالد. میگوید: «شبها اینجا پر از پشه است و نمیتوانیم بخوابیم.» میپرسم کی حمام رفتی؟ میگوید: «حمام نمیرویم. مادرم ما را به یک چاه موتور که کنار روستاست میبرد و آنجا آبتنی میکنیم. میگویم دوست داری به مدرسه بروی و او با لبخندی بر لب فقط سرش را به علامت بله، بالا و پایین میبرد. در این خرابه از آب لولهکشی، برق و … خبری نیست. آب خوردن را از همسایه میگیرند و شبها ماه و ستارههای آسمان تنها روشنایی آنها محسوب میشود. از کسی نمیترسند چون دیگر چیزی ندارند که ببازند. نمیدانم سرنوشت این بچهها به کجا ختم خواهد شد؟ بچههایی که چنین پدر و مادری دارند، آیا فردا همینها جزو زورگیرها، کیف قاپها، خردهفروشان مواد مخدر و … نخواهند بود؟ تکلیف آنها چیست؟
این پدر و مادر راه خود را بههر دلیلی درست انتخاب نکردهاند، اما امیدوارم روزگار سیاه برای فردین و فرشید هیچگاه رقم نخورد. هنگام خداحافظی و وقتی که درون خودرو روزنامه نشستم، راننده که تحت تاثیر این صحنهها قرار گرفته بود یکی از بچهها را صدا زد. صبحانهای را که همسرش بهاو داده بود به دست بچهها داد.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»