علی انجیدنی / رادیو کوچه
توضیح دادن برای حضرت اسرافیل از پاسخ سوالات نکیر و منکر دادن سختتر بود به خصوص اینکه گوشهایش هم از شدت صدای شیپورش سنگین بود و حرفهای من را درست نمیشنید و یا حداقل اینجوری وانمود میکرد. تا به خودم آمدم متوجه شدم از حوری خبری نیست و غیب شده است. جالب بود، یکبار دیگه هم که در آن مجتمع با اون حوری نطلبیده با همسر گرامی برخورد کردیم و ایشان شروع به سرو صدا کردند بازهم حوری غیبش زد. فکر کردم اینها یک سیستم مقابله با شرایط بحرانی دارند و تا حس میکنند فضا ملتهب است سریعن غیبشان میزند.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
اسرافیل ول کن ماجرا نبود و میگفت باید مرا به «کانون مراقبت از بهشتیان ناآرام» ببرد. گفتم: «آنجا دیگر چه جایی است؟» اسرافیل انگار سوالم را نشنید مرا مثل پرکاهی بلند کرد و با خود به آسمان برد. داخل یک ساختمان بزرگ شبیه زندانهای آمریکا که از بیرون مثل قصر میمانند شدیم. کمکم داشت هول برم میداشت که نکند این فرشته مقرب کار دست من بدهد و در بهشت زندانی بشوم. به فکرم رسید از پارتی استفاده کنم و به او بگویم آشنای کی هستم ولی ترسیدم شاید برای نازنین بد بشود و اینکه برای هر کاری بخواهم از کوپن او استفاده کنم ممکن است فردا کار ضروریتری پیش بیاید و دیگر کمکم نکند.
وارد اتاق مدیر کانون شدیم. همه به احترام حضرت اسرافیل از جا برخاستند. مدیر کانون که آقای نسبتن مسنی بود با سری که کاملن بانداژ شده بود از پشت میزش به طرف اسرافیل آمد و در حالیکه دستهایش را روی سینهاش گذاشته بود تعظیمی کرد و گفت: «قربان چرا خودتون زحمت کشیدهاید میفرمودید یگان ویژه انتظامی ما میرفتند و این مردک را با خودشون به اینجا میآوردند.» صدایم در آمد که: «آقای محترم. درست صحبت کنید. من پزشک مسوول اورژانس بیمارستان مرکزی بهشت هستم. خجالت بکشید.» انگار تیری به قلب مدیر اصابت کرد. عصبانی شد و فریاد زد: «من یک پدری از تو و اون اورژانس بیمارستانتان در بیاورم. این قیافه من را که میبینی شاهکار همان اورژانس و گوسالههای شبیه تو در اوجاست. من …»
یکدفعه به خودش آمد و متوجه حضور حضرت اسرافیل شد و من و من کنان گفت: «ببخشید جناب اسرافیل. یکدفعه از کوره در رفتم. چشم. من خودم به کار ایشان رسیدگی میکنم. میتوانید بفرمایید خطایایشان از چه نوع و درجهای بوده است؟» اسرافیل گفت: «تولید صوت بالاتر از 100 دسی بل بدون هماهنگی. طبق بند 3 ماده 12 متمم قانون اصلاحی عمل کنید.» من در حالیکه رنگم مثل گچ سفید شده بود با ترس و لرز پریدم وسط صحبتشان و گفتم: «این بند و مند چی هست؟ من فقط یک جیغ ساده کشیدم آن هم از خوشحالی.» مدیر کینه شتری کانون نگاه غضبآلودی به من انداخت و تشکری دوباره از حضرت اسرافیل کرد و تا دم در او را بدرقه کرد.
وقتیکه مطمئن شد اسرافیل از ساختمان خارج شده است به سمت من برگشت و گفت: «خوب آقای دکتر. پزشک و مسوول اورژانس. امشب یک آشی برای شما تدارک دیدهایم با دو وجب روغن حیوانی روی آن. فقط امیدوارم برای چربی خونتان ضرری نداشته باشد. تلافی همه بلاهایی که اون اورژانس خراب شده سر من آورد را شما به عنوان مسوول آن باید پس بدهید.» دیدم هوا خیلی پس است و چارهای نیست و باید از کوپن نازنین استفاده کنم وگرنه این مدیر عصبانی امشب خشتکمان را حتمن بادبان خواهد کرد. گفتم: «جناب مدیر. اولن من تازه مسوول اورژانس شدهام یعنی واقعیت قضیه یک روز است. ثانین من از آشنایان خانم نازنین …. نازنین .. نازنین؟؟» هرچی به مغزم فشار آوردم فامیل نازنین یادم نیامد. فکر کردم اصلن شاید اینجا او را به نام دیگری میشناسند.
ادامه دادم: «بعله من از آشنایان نزدیک معاون محترم اجرایی بهشت هستم. شما میتوانید با دفتر ایشان تماس بگیرید و از صحت و سقم ماجرا خبر بگیرید.» مدیر کانون که انگار عصبانیتر شده بود گفت: «آشنای هر که میخواهی باش. من فعلن با تو کار دارم. تا معاون اجرایی بهشت، بر فرض درست بودن ادعای تو، بفهمند که اینجا هستی ما کار خودمان را کردهایم و دلمان خنک شده است.» تیرم به سنگ خورد و امیدم را از دست داده بودم. با صدایی ضعیف و شبیه گریه گفتم: «حالا چه بلایی سر من میخواهید بیاورید؟» مدیر کانون گفت: «ما اینجا بلا سر کسی نمیآوریم. ما اینجا افراد را مبتلا میکنیم.» گفتم: «جان؟ به چی مبتلا میکنید؟ ایدز؟» خندید و گفت: «نه آقای دکتر. اون که بیماری جسمی است. ما اینجا افراد را به شرایط خاص روحی مبتلا میکنیم. مثلن عاشقی، اضطراب، وسواس، انواع ترسها و …»
با خودم گفتم: «بابا این بهشت هم جای عجیب و غریبی است. اون از تنبیههای بازداشتگاهشان و این هم از مبتلا کردنشان به انواع امراض روحی. خدا پدر جهنم را بیامرزد که حداقل از اول تکلیف آدم روشن است.» مدیر گفت: «میتوانی انتخاب کنی کدام شرایط روحی را تجربه کنی آقای دکتر؟ این هم چون پارتی کلفت داری.» جمله آخر را با تمسخر گفت و من هم برای اینکه کم نیاورم با ترس و لرز گفتم: «حالا وقتی پارتی کلفت من متوجه حضور من در اینجا شوند شما هم از این شرایط بینصیب نمیمانید جناب مدیر.» از این تهدید من کمی جا خورد و کمی لحن خود را عوض کرد و گفت: «البته ما در اینجا کار غیرقانونی انجام نمیدهیم و چون شما مقررات بهشت را زیر پا گذاشتهاید طبق قانون باید مدتی در کانون مهمان ما باشید. حالا در طی این مهمانی ما برای شما خدمات و شرایط ویژهای هم تدارک میبینیم که امیدواریم به شما خوش بگذرد.» با تمسخر گفتم: «ما را به خیر شما امیدی نیست. لطفن شر نرسانید.» این جمله آخر دوباره کوره آقای مدیر را شعلهور ساخت و رنگ صورتش کبود شد و داد زد: «یکی بیاد این دکتر پررو رو از جلوی چشم من دور کنه وگرنه یک بلایی سر خودم و اون میآرم.» تا مامور از بیرون اتاق بیاد داخل گفتم: «حالا میخواهید من یک معاینهای شما را بکنم ببینم همکاران چه بلایی سر شما آوردهاند. من مهارت تشخیصی و درمانی خوبی دارمها. البته تعریف از خود نباشد.» مدیر هوار زد: اون بیپدری که این بلا را سر من آورد هم همین رو میگفت. من احمق خر شدم و خام حرفهایش شدم. وگرنه کدام آدم عاقل در بهشت از دکتر میخواد که غدههای چربی روی پوست سرش رو جراحی کنه، اونم از دکتر عمومی توی اورژانس.» اینقدر برام حرف زد که من قبول کردم و الان یکماه است که هر روز پانسمان عوض میکنم و دارو و آنتی بیوتیک میخورم. پس فردا هم اگه خوب نشوم مرا به دیار مفلوکان منتقل میکنند و دیگر رسمن شروع بیچارهگی من خواهد بود. آخرهای شب شده بود مرا به سمت اتاقی در زیرزمین کانون بردند و چون از اتفاقات آن روز خیلی خسته شده بودم و سرم هنوز درد میکرد یک قرص مسکن خوردم و زود خوابم برد. صبح زود با صدای مامور از خواب بیدار شدم که میگفت: «ملاقاتی داری آقای دکتر علی.» چشمهایم رو باز کردم و گفتم: «اولن سر صبح ملاقاتی کجا بود. ثانین من رو از کجا میشناسی اخوی؟…..»(ادامه دارد)
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
۱ Comment