مطلبهایی که در این بخش تارنمای رادیو کوچه منتشر میشود یا انتخاب دبیر روز سایت و یا پیشنهاد دوستان رادیو است که میتواند از هر گروه یا دسته و یا مرامی باشد. نظر های مطرح شده در این بخش الزامن نظر رادیو کوچه نیست. اگر نقد و نظری بر نوشته های این بخش دارید می توانید برای ما ارسال کنید.
1 – تا لای در را باز کرد، پایم را وسط دو لنگه در گذاشتم و با کف دستهایم در را به طرف او فشار دادم. یادم نیست چیزی هم گفتم یا نه. میخواستم بگذارد بروم تو، اما نشد. یک دفعه پایم را پس کشیدم و او هم رحم نکرد و در را محکم به رویم بست. مات و مبهوت سرجایم خشک شده بودم. روی سکوی کنار در نشستم. به کوچه خلوت نگاهی انداختم. از دیوار کاهگلی روبهرو شاخههای درختها بیرون زده بودند. زردآلوهای تازه به رنگ نشسته هم در انتهای شاخهها دیده میشد. چه خوب که حواسم چند لحظهای پرت شد والا کلافهگی وعصبانیت داشت خفهام میکرد. بلند شدم دوباره زنگ زدم. صدای تیز ناخوشایند آن در گوشم پیچید. میدانستم پشت در ایستاده. داد زدم در را باز کن، اینطور که نمیشود ادامه داد. صدایم انگار در سکوت کوچه گم شد. هیج جوابی نیامد. به دور و بر نگاهی انداختم جز آن دیوار کاهگلی و آجرهای قدیمی دیوار خانه مخروبه آنها چیز دیگری دیده نمیشد. اولین باری که از خانه و کوچهشان برایم حرف زد، پرسیدم جای امنی است؟ آیدا شانههایش را بالا انداخت و گفت: «آره حتمن». دیگر هیچوقت هم از خانهاش حرفی نزدیم.
با مشتم چند ضربه کوچک دیگر به در زدم.
تو بگو چکار کنم؟ برم، بمانم؟ بیا بیرون این مسئله رو با هم تمام کنیم و نهایتن هم خداحافظی می کنیم دیگه. از این بدتر که نیستها.
لجبازیها و یکدندگیهایش را میشناختم. میدانستم اگر پیله کند بهاین راحتیها جان سالم به در نمیبریم. دوباره به در کوبیدم و گفتم:
«جهنم! اینقدر اینجا میشینم تا بیای بیرون. داستان من و تو باید تمام بشه. راستشو بخوای خسته شدم دیگه. فکر میکردم اینقدر سرت میشه وقتی منو پشت درخونهات ببینی، بفهمی اومدم همه چیزو تمام کنم.»
جوابی نیامد. درِ آهنیِ رنگ و رو رفته لعنتی انگار جان من را گرفته بود. دلم میخواست لگد بزنم و خرابش بکنم. چارهای نبود. گرفتم روی سکو آرام نشستم. نمیدانستم چه پیش میآید. دلم میخواست حادثهای من را از آن سردرگمی نجات میداد. شعاع نور آفتاب نیمروز روی دیوار روبهرویی، در لابهلای تکانهای کوچک برگ درختها بازی میکرد. از آن خانهای که انگار شبیه خانه مردهها بود صدایی بیرون نمیآمد. من مانده بودم و آیدا که میدانستم پشت در است. من و او بارها در سکوت وقت گذرانده بودیم. میتوانستم آنقدر آنجا بنشینم تا از او خبری بشود.
2 – باورم نمیشد چنین روزی پیش من بیاید. از همه جای آسمان باران میبارید و جاده نیمه آسفالتیِ رو به طرف کارگاه هم تقریبن خراب شده بود. کنده چوب به درد نخوری را توی شومینه گذاشته بودم و جلویم هم دفتر و کاغذهایم روی میز کوچکی ولو بودند. دل و دماغ کار کردن نداشتم. فکر کردم سری به کاغذها بزنم و یادداشتهای قدیمیام را بخوانم. دلم میخواست دیگر آن روز کسالتآور بارانی را با صدای چرقچرق چوبهایی که در شومینه میسوخت و هوای گرمی که بوی چوب سوخته را دوروبرم پخش میکرد تحمل کنم و با کاغذهایم خودم را به رویاها بسپارم. صدای تق تقی از در بزرگ کارگاه شنیدم. تا لای پنجره را باز کردم قطرههای باران به صورتم کوبید و نمیگذاشت ببینم چه کسی در میزند. داد زدم:
لطفن دور بزنید از این در کوچیکه بیایید تو.
در را که باز کردم، صورتش پشت چتر سیاهی که از هر طرف آن آب میچکید، پنهان بود. بقیه هیکلش خبر از اندام دختر جوانی میداد که سرتاپا خیس بود. چتر را لحظهای کنار زد و گفت : «سلام»
بیایید، بیایید تو!
از راه باریک وسط خرت و پرتهای کارگاه عبور کرد. آبی که از لباس و چترش میچکید، روی زمین راه افتاده بود و او هم جلوجلو میرفت. چتر را همانطور باز روی زمین گذاشت. با دستهایش باران مانده روی چهرهاش را انگار بهاین طرف و آن طرف پرت کند، در همان حال دماغش را بالا کشید.
میتونم روسریم رو بردارم؟
روپوشت رو هم در بیار. اینجا هیچکس نیست. چهطور امروز اینجا اومدی؟
3. کمی دورتر از وسط جایی مثل بیابان که دانشگاه درست کرده بودند، من هم در کارگاه خودم کار میکردم. مدتها بود دنبال مدل میگشتم. روزی همانطوری سرم را انداختم پایین، رفتم وسط سالن ورودی دانشگاه. هیچکس هم نپرسید تو کی هستی. روی تابلوی اعلانات کاغذی زدم که دنبال مدل میگردم. آمدم بیرون. چند روز گذشت. فقط یک نفر تلفن کرد. آیدا بود. پای تلفن خیلی حرف زدیم. گفت به زودی سری به من میزند. حالا چرا آن روز بارانی.
مزاحم شدم، ببخشید.
نه اصلن. امروز دل و دماغ کار کردن نداشتم. خواستم یه چیزایی برای خودم بخونم. حالا با هم میخونیم. خندهام گرفت. من آدم زودجوشی نبودم. نمیتوانستم به سرعت وارد گفتوگویی بشوم. حتا بعضیها فکر میکردند باید آدم مغروری باشم. چند بار هم به خودم گفته بودند. اما انگار آیدا فرق داشت. تو گویی سالهاست همدیگر را میشناختیم.
باران یادمان رفت. آیدا روپوش و روسریاش را درآورد و لبه میز، رو به گرمای شومینه آویزان کرد. بلوز آستین بلند سبز تیرهای که سفت و سخت به تنش چسبیده بود و موهای دسته شدهای که مثل گلوله توپی پشت گردنش جمع شده بود، نگاه مرا دنبال خود میکشاند. تازه شروع کردم نگاهش کنم. دختر باریک اندام کوتاه قدی بود که وقتی دسته موهایش را باز کرد، بیشتر از نیمی از هیکلش را پوشاند و او یکباره در میان انبوهی از موهای سیاه گم شد. درجا طرحی از بازی دستها و موهایش به ذهنم هجوم آورد. به خودم گفتم باید گوشهای این طرح را بکشم تا یادم نرود.
چای و چند بیسکویت باقی مانده ته پاکت را آوردم و باهم روی کندههای کوچک چوبی که بهجای میز و صندلی از آنها استفاده میکردم، روبروی آتش نشستیم. پرسیدم از مدل و مجسمه چیزی می داند. بیسکویتی را ملچ ملچ خورد و گفت: «توی شهرمون ماکو مدل بودم.»
م…اک…و! اونجا…؟ اونجا کی کار میکنه؟
یه زن و مرد روساند.
خیلی عجیبه. اصلن نمیدونستم. چه جوری اونجا؟
خب اومدند دیگه. میگن آنا… آنات… آناتومی صورت ما به درد مجسمه میخوره.
مطمئنی این حرف هارو گفتند؟
آره پس چی. خودم مدل بودم. کار میکردم و پول هم میگرفتم. اگه این چیزها رو نمیدونستم که به کاغذ شما توجه نمیکردم.
اینجا چکار میکنی؟
خب معلومه دارم درس میخونم. چند نفر شدیم و یه جاییِ هم همین نزدیکیها مثل خوابگاه، اجاره کردیم.
آیدا ساده حرف میزد اما موجود آسانی نبود. یا از آن تیپهایی که با چند جمله سخاوتمندانه بشود توصیفش کرد. از نوع پیچیدگیاش هم سر در نمیآوردم.
همانطور که استکان چای را روی لبهایش گذاشته و حرکتی نمیکرد، به من گوش میداد. گفتم : «مجسمه میسازم. کارگاه هم از پدر و پدر بزرگم به من رسیده. روزها میآیم اینجا و با خودم و چوب و سنگ دست و پنجه نرم میکنم. زیاد هم مینویسم. به کاغذهای روی میز اشارهای کردم. با چشمهایش دور کارگاه چرخی زد. صدایش را از پشت استکان شنیدم که گفت:
«من هم عاشق نوشتنم.»
چه خوب! خیلی برام مهمه مدل مجسمههای من با روح نوشتههام آشنا بشه. میدونی دلم میخواد وقتی یه مجسمهای وسط یه میدونی، یه گوری، یه …. چه میدونم یه جایی میذارم، اون در واقع بتونه بیان یه حالت … یه حرف درونی من باشه. برا همین کار تو هم سخت میشه.
یعنی میخوام مدل من بیان حالت درونی من باشه. حالا یواش یواش با هم دیگه روی این حرفها کار میکنیم. برات بیشتر توضیح میدم که منظورم چیه.
حالا یه چیزی بخونید که من گوش کنم و یاد بگیرم شما چکار میکنید.
از همان جا که نشسته بودم دستم را دراز کردم و از لابهلای کاغذها یکی را بیرون کشیدم.
در فضای نیمه تاریک کارگاه، با سقف بلند آن و بوی رطوبت چوبهای تلانبار شده و تراشههای پخش شده و دهها مجسمه تمام و نیمه تمام که در همه جا ولو بودند، من و آیدا کنار هم نشسته بودیم. برایش خواندم.
«من از خیابانهای تاریک عبور کردهام و صدای پاشنههای کفشم را بر سنگ فرشهای فرسوده شنیدهام و در همان حال به یاد برگهای پوسیده پاییزی بودهام که درخت را ترک گفته و منتظر بودند تا مرداب آنها را به سوی خود بکشاند. نه سنگ فرشها را میتوانم تازه کنم نه برگها را زنده، اما تصویر آنها در من ماندنی شده است. در گوشم زمزمه آواز مجسمههایی میپیچد که در انتظار پیچ و خم دستهای من روی تنشان، به چشمهایم نگاه میکنند. بین من و آنها عهدی بسته شده است. میگویم وفادار میمانم و روح احساسم را به آنها میبخشم. به سنگ و چوب ترک میزنم تا حال و هوای حسهایم را در شکافهای آن بدمم. چیزی میبایست علامتها و سمبلهای مرا در حجم خود جا دهد.»
آیدا استکان چای را زمین گذاشت و شق و رق سرجایش آرام نشست.
خوش به حالتون این طوری مینویسید! یه چیز دیگه بخونید!
میخونم. دلم میخواد از همین اولش توی حال و هوای حسی من قرار بگیری. یه خروار دلیل دارم که چرا مجسمه میسازم. کمکم میگم بهت.
تکه کاغذ مچاله شدهای را پیدا کردم. دلم برای تکه کاغذ سوخت. همیشه با نوشتههایم بیرحم بودهام کاغذ را روی زانوهایم گذاشتم و با کناره دستم آن را صاف کردم. فکری از ذهنم گذشت باید از آیدا کمک میگرفتم تا همهشان را بازنویسی کنیم. شروع کردم به خواندن. آیدا سراپا گوش بود.
دستم را روی تنه درخت کشیدم و به یاد آوردم که من هم پوست انداختهام. زندگی، مرا جدی گرفته است این را باور میکنم. روی تکه کاغذی اسمم را می نویسم و در جیبم میگذارم. درست با همان وسواسی که اسمم را در پنهانیترین جای مجسمههایم حک میکنم. با خودم میگویم آنها خود مناند درست عین من. اسم من اسم آنها شده است. شور زندگیم را به آنها پیشکش کردهام. شال سفیدی به دور یکی از مجسمههایم پیچیدهام، به اندازه قامت خودم. اما میدانم چیزی او را پنهان نمیکند زیرا من آنجا نشستهام و دارم با چشمها و گوشها و همه احساسم زندگی میکنم.»
آیدا دیگر چیزی نگفت. کمی بعد از جا بلند شد و گفت باید برود. باران سبک و روپوش و روسریاش هم خشک شده بودند. ساعتها گذشته بود و ما بیخبر بودیم. از در که بیرون رفت میدانستم برمیگردد.
3.2 تشنهام بود. از روی سکو بلند شدم. دوباره زنگ زدم. حسی به من میگفت او همچنان پشت در نشسته و با همان لجاجت در را برایم باز نمیکند. همه امیدم این بود که کسی از آن خانه مرده خاموش بیرون بیاید یا بخواهد تو برود. راه افتادم تا انتهای کوچه رفتم. دور میدان کوچکی چند ماشین سواری منتطر مسافر بودند. نگاهی به ماشینم انداختم. آیدا گفته بود با همان ماشینهای سواری پیش من میآید یا دانشگاه میرود. وقتی برگشتم از حیرت سرجایم خشک شدم. او آنجا روی سکو نشسته بود. به طرفش دویدم شال زرد بلندی دور گردنش و انگشتهای لاک زده پاهایش از دمپایی بیرون زده بود. انگار مرا نمیدید. به عمد سرش را به سوی دیگر کوچه چرخانده و دستهایش را زیر بغل پنهان کرده بود. آغوشم را باز کردم و یک قدم جلو گذاشتم حتا صدا زدم «آیدا». هیچ چیز فرقی نکرد.
کنارش نشستم. تازه حس میکردم چقدر دلم برایش تنگ شده. عرق کرده بودم. قلبم تندتند میزد. خجالت میکشیدم. دست دراز کردم و به بازویش چنگ زدم. خودش را کنار کشید و باز هم نگاهم نکرد.
منو ببخش!
تکان نمیخورد و حرفی نمیزد. داشتم دیوانه میشدم. به نیمرخ او خیره شدم.
4. آیدا مدل مجسمههای من شده بود. اوایل که میآمد کیف و روسریاش را جایی پرت میکرد و یکسر خودش را میانداخت در آغوش من. گونههایم را میبوسید و معمولن زیر گوشم میگفت: «خب! حالا استاد عزیز امروز چه خوابی برام دیده؟». آیدا تنها کسی بود که رویاهایم را از او پنهان نمیکردم. برایش گفته بودم من هم مثل مککویین که مجسمه آلیسونلپر زن بیدست و پای حامله را درست کرد و وسط یکی از میدانهای شهر لندن کار گذاشت، میخواهم مجسمه صدها زن را بسازم وسط هر میدان این شهر یکی را بگذارم.
آیدا با جسم کوچک و روح بزرگش به کارگاه من آمده بود. کار کردن با او آسان نبود. آنقدرها که دلم می خواست موضوع برایش جدی نبود. ساعتها برایش حرف میزدم که او میبایست به من گوش کند و حالتهای دورنی مرا درک کند. بازتاب آن را در چهره و اندام خود نشان دهد و در اصل بتواند حسی که به دنبال آن هستم را نمایش بدهد. تا من هم بتوانم از آن طرحی بکشم. اما او هر بار میگفت: «وقتی من خودم درونم پر از حرفه، چطور میتونم جای یکی دیگه باشم. شما باید بتونید از حالتهای من مجسمه بسازید، نه از خودتون! حالتهای من هم حالتهای بدی که نیست. من هم گاهی غمگین یا افسرده و گاهی هم عمیقن به چیزی فکر میکنم. خب همهاش همین حالت هاست دیگه!»
آیدا جان شوخی که نیست، به من گوش بده! تو فقط یک مدلی، گوش میکنی. اینجا نشستی که من ابعاد جسمی یه آدم رو مقابلم داشته باشم. مسئله فکر منِ مجسمه سازه که باید شکل بگیره. ببخشیدها… موقعیت حسی تو اینجا زیاد مطرح نیست.
دلم میخواست میتوانستم به او بگویم هیچ چیزی از او در کار من باقی نمیماند. فقط تصویری در ذهنم که تا حدودی فرم و ابعاد جسم یک موجود زنده را برایم روشن کند.
اما آیدا در دنیای خیال خود گردش میکرد.
امکان نداره! والا میرفتید یک عروسک گنده میآوردید یا قد و قواره کسی رو اندازه میزدید. چطور ممکنه اثری از مدل، توی کار اصلی نباشه؟ من هم حسی دارم که کمکم میکنه تا بتونم ساعتها اینجا بنشینم یا دراز بکشم. یه ربع، یه گوشهای بیحرکت دراز بکشید تا بدونید من چی میگم.
آره. در حد مدلی برای ساختن یک مجسمه.
یعنی چی؟ میخواهید بگید حس من براتون مهم نیست؟
چرا هست ولی … بذار یه دیقه بذار الان یکی از نوشتهها را برات میخونم. چیزی که این روزها همش بهش فکر میکنم. اگه جایی شو نفهمیدی، بگو برات بگم. یه کم سخته.
نوشتهام را برایش خواندم.
حالا میخواهم قانون خودم را در طبیعت وارد کنم. بازیگری هستم که شگفتی میآفرینم و عاشق حقیقت خودم شدهام. شاید که افسون شده باشم اما واقعیتی که میسازم تکان میدهد و بیدارم میکند. من هم در جستجوی پاسخ به سوالی هستم که خواب از چشم تو بر میگیرد. میپرسی آیا داری مجسمههایت را میسازی؟ من هم میپرسم آیا دارم مجسمههایم را میسازم؟.
حالا اینها یعنی چی؟ فکر میکنی اینها خیلی مهمه؟
منطورم اینه که … . تنِ تو، باید این باور من رو به دیگری برسونه. باید نشان بدهی مجسمههای من دارند یه چیزی به طبیعت اضافه میکنند. متوجه میشی؟
آیدا حرفهایم را خوب میفهمید. مشکل او پیدا کردن جایی ماندگار در کارهایم بود. او میخواست با حس و نام خودش در کار هنری من حضور داشته باشد و نه یک مدل ساده. همه ماجرا همین بود.
گفتگوی ما به اینجا که میرسید او به فکر فرو میرفت. گاهی هم به خلوت خود پناه میبرد و با مغار کوچکی روی تکه چوبی کار میکرد. از چشم من دور میشد. به من نشان نمیداد چه میکند. حرکت دستهایش را میدیدم که چطور مغار در دستش به نرمی میچرخد و تکههایی را برمیدارد. سوهان و سمباده میکشید و با چوبی که بازی میکرد یا چیزی میساخت در عالم دیگری غرق میشد. گاهی هم او را میدیدم که به آرامی راه میرود و روی مجسمههایی که ساخته بودم دست میکشید.
بارها لابلای انبوهی از تکههای چوب پهن شده در کارگاه دنبال تکه چوبهایی که او دور از چشم من تراش میداد، گشتم. معلوم نبود چکارشان میکرد.
آیدا آرام آرام سر ناسازگاری گذاشت. وقتی روبهرویم مینشست یا دراز میکشید، فرمی را که برایش انتخاب میکردم با لجاجت عوض میکرد. نظر میداد و وقتی قبول نمیکردم پافشاری می کرد. احساس میکردم آیدا رقیب من شده است. چند بار به کنده چوبی که رویش کار میکردم لگد زدم و تیشه و خط کش و گیرهها و هرچه جلوی دستم بود به طرفش پرتاب کردم. معمولن هم جر و بحث مفصلی راه میافتاد.
ازت خواهش میکنم با این نظرهای بیمعنیات حواسم رو پرت نکن!
داری از روی تن من مجسمه میسازی، اون وقت انتظار داری هیچی نگم.
چرا نمیفهمی که فکر من باید یک دست و خالص مال خودم باشه. این طرحها مال منه میفهمی؟
آخه مگه من مدل هات نیستم! معلومه که نظر من باید توی کارت مهم باشه
کجای دنیا اینو گفتند. تو فقط مدل من باش. دیگه چیز دیگه نمیخواهم باشی!
یک روز که طاقتم تمام شده بود گفتم دیگر نیاید. با خودم فکر کردم دنبال مدل دیگری میگردم که دردسرهای او را نداشته باشد. چند هفتهای نیامد. بیقرار شده بودم. از احساسم به او وحشت میکردم. چطور میتوانستم مدل لجوج و یک دندهای مثل او را تا این حد دوست داشته باشم.
بعد از مدتی سروکله اش پیدا شد. به روی هم نیاوردیم. کارمان را دوباره شروع کردیم. زیادی مواظب بودم. آخرین بار که آمد، حوصله چندانی نداشتم. مجسمه نیمه کارهای روی دستم مانده بود: بازی دستهای زنی با موهایش. فضای مجسمهم را طوری طراحی کرده بودم که انگار زنی داشت روسری به سر میانداخت که در اصل اینطور نبود، او با موهایش بازی میکرد. تکهای از تنه درختی که آرام آرام مجسمه من میشد، جلوی رویم بود و من نمیدانستم چطور تمامش کنم.
از آیدا خواستم راه برود و با موهایش بازی کند. از او عکس میگرفتم. پرسید چه میکنم
دارم فکر میکنم میشه یه حالتی پیدا کنم که تشخیص روسری با مو مشکل بشه.
یعنی چی؟
یعنی انگار موی آدم همان روسریاش باشه.
نمیذارن جایی نمایشش بدی!
به درک!
نه، من میگم اگه این کارو بکنی ک …
یادم نمیآید چیز بیشتری گفت یا نه. به او حمله کردم. موهای بلندش را دور دستم پیجاندم. به زمین افتاد. ترسیده بود. محل نگذاشتم. روی زمین پر از تراشههای چوب، میکشاندمش. همانطور تا جلوی در کشان کشان رفتیم. دستهایم را با دو دستش گرفته بود میخواست از دستم خلاص شود. رحم نمیکردم. به این طرف و آن طرف پرتش کردم. جیغ میزد. صورتش مثل گچ سفید شده بود. قرمزی خون گوشه لبش یک لحظه مرا ترساند. اما تا به خود بیایم از ذهنم پاک شده بود. صدای نعرههایش در گوشم میپیچید. کاغذها و چند تکه پارچه و لیوان آب و هر چه دستم رسید، به طرفش پرت کردم و گفتم: «تو قاتل هنر منی، برو بیرون، برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت.»
آیدا آشفته و گریان همانطور که وسایلش را جمع میکرد رو به من کرد و گفت: «تو زن دیوانه احمقی هستی که آخرش میان تنه درختانی که قرار بود مجسمههایت بشوند میمیری.»
در کارگاه را بهم کوبید و رفت. پشت در ایستاد. همچنان فریاد میزد. یک دفعه صدایش قطع شد.
ساعتها گذشت تا به خود آمدم. تنم درد میکرد. موهایم باز شده بود. صورتم را در آینه کوچکی که به دیوار کارگاه بود، دیدم. مثل جادوگرها، رنگ پریده و خشمگین شده بودم. ترس برم داشت. چهرهام هولناک شده بود.
با مشت به سرم کوبیدم و بنای گریه کردن گذاشتم. جمباته زدم روی زمین و زانوهایم را بغل کردم.
درد من چه بود؟ پای هویت هنریم در میان بود. همین. نمیتوانستم کسی را همراه خود کنم. میخواستم مجسمههایم فقط برای اسم من باقی بمانند. آیدا را میپرستیدم. مدام میترسیدم بفهمد احساسش با من چه میکند. حاضر بودم همه زندگیم را به او بدهم بجز مجسمههایم. آیدا فقط مجسمههایم را میخواست. شاید هم نه! میخواست در مجسمههایم خانه کند و برای همیشه با آنها باقی بماند.
5. همانطور که ساکت روی سکو نشسته بود، نگاهش میکردم. منتظر بودم برگردد تا ببیند از کاری که کردهام زجر میکشم. میخواستم مرا ببخشد. میخواستم دیگر دست از سر مجسمههایم بردارد و برود دنبال کار خودش. درمانده و سردرگم نمیدانستم از کجا شروع کنم.
آیدا… من … فقط میخوام منو ببخشی. راست میگی من کثیف و خودخواهم. میخوام منو ببخشی.
در سکوت شانههایش را بالا کشید و لبهایش را بهم فشرد. صورتش غمگین و ناامید بود. دستهایی را که زیر بغل گرفته بود، حتا لحظهای آزادشان نمیکرد. سفت و منقبض کنار من نشسته بود و چیزی نمیگفت.
از فردای روز درگیریمان، کارگاه برای من مثل جهنم شده بود. اوایل نمیفهمیدم. اما کمکم حس کردم نه تنها من که تیشه و اره و تنههای درختان روی زمین افتاده آنجا هم دلتنگ آیدا شدهاند. روزی دستم را بلند کردم و داد زدم « آیدا! شور زندگی این کارگاه تو بودی.»
تصمیم گرفتم پیدایش کنم. از هر دری سراغی از او گرفتم. توی راهروهای دانشگاه راه رفتم و از همه حال او را پرسیدم. حالا پیدایش کرده و کنارش نشسته بودم. آیا ممکن بود مرا ببخشد، باور کند راست میگویم.
باز هم نگاهش کردم.
اگه دست از سر مجسمههام برداری هرچی بگی قبول میکنم.
آیدا تکانی خورد. لبخند کمرنگی زد و به طرفم برگشت.
یعنی …
یعنی … چی؟
یعنی، میتونی یادم بدی مجسمه بسازم؟
به شال زرد رنگش چنگ زدم و او را به طرف خودم کشاندم. سرش به ضرب به سینهام کوبیده شد. نفسم بند آمده بود. تقلایی کرد از زیر دستم بیرون بیاید. از روی سکو بلند شد و گفت:
«اگه یکبار دیگه به موهام چنگ بزنی، خودم میکشمت. در ضمن من از وقتی دیدمت دوستت داشتم. تو دیوانهای که به فکرهای من حسادت میکنی. حالا به درک! دیگه برای خودم میسازم.»
کلید انداخت و رفت تو. من همانطور آنجا نشسته بودم و حیران به آیدا فکر میکردم. باید میرفتم. دیر یا زود او میآمد.
پایش را از مجسمههای من کشیده بود بیرون. همین کافی بود که چنان مرا خوشحال کند تا هر چه میخواست یادش بدهم. فکر کردم حتمن وقتی روی چوبها کندهکاری میکرد، حواسش بوده آنها را جایی پنهان کند و بعد با خود میبردشان. شاید هم به همین خاطر بود که نگذاشت بروم تو. نفسی کشیدم و از کوچه باریک به طرف ماشینم رفتم. بوی کاهگل دیوار را می بلعیدم. کارگاه منتظرم بود.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
Erickchaby
wh0cd4347762 cialis