علی خردپیر/ پاریس / رادیو کوچه
کافه کوچه مجالی است برای گفتن از شما و فرصتی است برای دیدارهایی خاطرهساز.
«… تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم
و آن نگفتیم
که به کار آید،
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
آزادی
مانگفتیم
تو تصویرش کن»
دفتر شعر «ابراهیم در آتش» را که ورق میزنیم، احمد شاملو به تاریخ ۱۴ اسفند 1351 پیشکشی دارد به بانویی که امروز میهمان کافه کوچه است. «ایران درودی» متولد 1315 خورشیدی، پس از 56 سال زندگی در پاریس، به قصد اقامت در ایران چمدان بسته است .
درودی که به باور بسیاری از هنرمندان و منتقدان یکی از بزرگترین نقاشان معاصر ایران است نخستین بار پنجاه سال پیش تابوهایش را در تالار فرهنگ تهران به نمایش عمومی گذاشت و آخرین باری که آثارش دیده شد اردیبهشت 1387 بود. بانوی نقاشی ایران در این فاصله 43 نمایشگاه در داخل و خارج از کشور برپا کرد و حالا شال و کلاه کرده در راه بازگشت به زادگاه است که در میانه راه سری به کافه کوچه میزند.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
پس از 56 سال زندگی در شهر پاریس، منزلتان را تخلیه کردهاید، چمدانهایتان را بستهاید و عازم سفر هستید. کجا میخواهید بروید؟
کجا میخواستید برم؟ کجا فکر میکنید میشود رفت غیر از ایران. من همیشه آرزویم بود که سالهای آخر عمرم در ایران بگذرد. انشااله که این سالها زیاد باشد .
امیدوارم. اما چرا پس از 56 سال؟ چرا این تصمیم را مثلن 10 سال پیش نگرفته بودید؟
نمایشگاهم در موزه هنرهای معاصر تهران، خیلی رویم تاثیر مثبت داشت چراکه از تمام شهرستانهای ایران برای دیدن نقاشیهایم آمدند. برایم مشخص شد که من جایی به عنوان یک نقاش در دل هموطنان باز کردهام. آن وقت به این فکر کردم که باید من هر چه بیشتر از این سیراب و سرشار شوم چراکه این مسئله سرمایه است که به آن برای روزهای سرد زندگیام احتیاج دارم .
شما همواره به عنوان یکی از نقاشان مطرح ایرانی، برای مردم و به ویژه جوانان و هنردوستان شناخته شده بودید. میخواهم بدانم که چرا 56 سال پیش ترجیح دادید که در اروپا زندگی کنید نه در ایران؟
بیست و دوم نوامبر 1954 به عنوان یک دانشجو به پاریس آمدم. شش سال تحصیلم به طول انجامید. یک بار به ایران بازگشتم و تصمیم گرفتم بین ایران و فرانسه در رفت و آمد باشم چراکه میخواستم از اتفاقهای هنری روز دنیا با خبر باشم تصمیم گرفتم در اینجا بمانم. در ایران ما کمتر از اتفاقهای هنری روز جهان مطلع هستیم به ویژه اینکه در هنر نقاشی سابقه چندانی نداریم و روی آوردن به هنر نو در ایران از چهل یا پنجاه سال پیش با نسل من آغاز شده است.
این خداحافظی با پاریس همیشگی است یا باز میگردید؟
فرق میکند. من اینجا آتلیه داشتم و کار میکردم. آتلیهام را تحویل دادهام. نه دیگر فقط درایران کار خواهم کرد. اینجا هم گهگداری رفت و آمد خواهم کرد و آن هم اگر حس کنم که نیاز دارم که از جریانات روز هنری باخبر باشم .
امروز وظیفهام به عنوان یک انسان این است آنچه را که آموختهام پس بدهم، من دیگر فرصتی برای آموختن ندارم، نه اینکه نمیخواهم بیاموزم، ولی به نظرم آنچه را که اندوخته و آموختهام بسیار با ارزش است
امروز اصلن مثل دیروز فکر نمیکنم. امروز زندگی را بیش از هر وقت پر از امید و نیرو میبینم و فکر میکنم مهم است که انسان ارزشها را بشناسد. امروز احساس من این است که به شناخت این ارزشها نزدیک شدهام و زندگیام معنای دیگری پیدا کرده است. این معنا خصوصی و شخصی نیست. گسترده است. در آن مملکتم را میبینم، نسل جوان مملکتم را میبینم و به این نسل افتخار میکنم وقتی با نسل خودم مقایسه میکنم میبینم که چقدر جلوتر، آگاهتر و هوشیارتر و واقعبینتر است. نسل من دچار بهتزدگی بود. امروز فکر میکنم نسل جوان ایرانی این مرحله را پشتسر گذاشته است. البته وسیله ارتباطیاش کامپیوتر است و از آن خیلی خوب استفاده میکند. این باعث شده که از هوشش به بهترین وجه بهره گیرد.
این نسل جوان نیاز به آموختن دارد از کسانی چون شما. هرگز به فکر تاسیس کلاسهای نقاشی بودهاید؟
نه. برای اینکه من نقاشی نمیدانم و تواضع هم نمیکنم. آنچه که من انجام میدهم مثل الهام محض است. من باید پشت سه پایه قرار بگیرم و آنگاه نقاشی بلدم. جدای از سه پایه نقاشی بلد نیستم. عیب و ناتوانی را میبینم اما نمیتوانم بگویم تو هم مثل من ببین. برای همین هم وقتی میپرسند که نقاشی را چگونه میتوان آموخت میگویم نقاشی خودآموز است. برای من مدرسه بوزار پاریس یک تجربه بود که از همکلاسیهایم بیشتر بفهمم؛ دیدن موزه لوور برایم آموزنده بود. تا به حال ندیدهام کسی را که به من بگوید اینجای تابلو بد است، خودم هم این کار را بلد نیستم و این آزادی را برای دیگران قایل هستم که هر چرا دوست دارند روی کار بیاورند نه آنچه را که به آنها تلقین میکنم .
پس از بازگشت به ایران اولین کاری که میکنید چیست؟
اولین کاری که همیشه میکنم نوازش قلمهایم است و نگاه کردن سه پایههایم. تابلوهای روی سهپایهها را نگاه میکنم تا ببینم آخرین قلمهایی که زدهام چه بوده است. واقعن من و نقاشی عاشق و معشوقیم. هرگز نقاشی برایم جامد نیست، مثل یک انسان است. میآید و میرود. با من حرف دارد. معشوق گریزپایی است. معشوقی است که گاهی اوقات باید دنبالش بدوم و گاهی وقتها واقعن رهایم میکند و با خودم میگویم که وای من هم شدم مثل برخی از نقاشانی که خود را تکرار میکنند. نباید تکرار کنم چون هیچ لحظهای در زندگی شبیه لحظهای دیگر نیست. باید انسان لحظه را به تمامی زندگی کند .
آیا این رابطه عاشقانه در مکاتب و سبکها قالبپذیر است؟
نه.
من اوایل میگفتم نقاشیهایم سورئالیستی است اما حالا که نظر منتقدان در دنیا را میخوانم میبینم که میگویند نقاشی درودی در هیچ چهارچوبی جای نمیگیرد
به نظرم این درستتر است. چون خودم هم نمیتوانم در چهارچوب قرارش دهم. امروز که بوم میخرم و روی سهپایهام میگذارم نمیدانم که چه خواهد بود، حتا رنگهایش را نمیدانم، هیچی از آن نمیدانم و از قبل برایش تصمیم نمیگیرم. اما آنقدر روی خودم کار کردهام که ناخودآگاهم پس میدهد آن چه را که باید خلق کنم. به ناخودآگاهم بیش از خود اطمینان دارم. چون باور دارم که ندانستههای انسان خیلی بهتر از دانستهها میدانند. دانستهها ضعف دارند اما ندانستهها مطلق است .
با نقاشهای متعددی در دنیا آشنا شدید و آثار بیشماری را دیدهاید. کدام نقاش یا نقاشان لذت نقاشی را در شما به عنوان یک مخاطب زنده کرده است؟
در میان هم عصرهای خودم نقاشی را دوست دارم که آثارش اصلن ربطی به کارهای من ندارد، نامش «زابوکی» است. یک نقاش چینی که سبکش آبسترده – انتزاعی – است و اکنون آلزایمر دارد. نقاشیهایش را که میبینم دیوانه میشوم. نقاشیهایش عرفان است. او نقاشی نمیکند که به دیگران بگوید من نقاشم. باید از نقاشی جلوتر رفت. باید هم نقاش بود و هم نقاشی. این مرحله مهمترین مرحلهای است که یک نقاش به آن میرسد. در این مرحله فاصلهای میان نقاش و نقاشی نیست و یکی شدهاند .
آخرین پرسشم درباره یکی از برنامههای آتی شما است. از زبانتان شنیدهام که فکر تاسیس موزه ایران درودی هستید . در اینباره برایم بگویید .
در طول سالهای گذشته آثارم را به ایران منتقل کردهام جز یکی که بر دیوار اتاقم نصب است. همیشه آثارم را متعلق به ایران دانستهام چون بسیار از عرفان سرزمینم و از خصلت و خلق و خوی هموطنانم آموختهام. دلم میخواست که همه کارهایم یکجا جمع شود. مدت هاست که کارهای اصلی و مهم خود را نمیفروشم. آرزویم این است که قبل از مرگم موزهام را ببینم .
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»