علی انجیدنی / رادیو کوچه
در جواب دادن کمی مکث کردم، نازنین گفت: «مثل اینکه از جهنم رفتن هم زیاد بدت نمیآد؟» گفتم: «چی بگم واله. در بهشت هم آدم خوب دیدم و هم آدم بد ولی در جهنم همه یک جور بودند. آدم اونجا تکلیفش روشنتره. یه جورایی خسته شدهام. از حوری دیگه انتظار این کار رو نداشتم. چرا باید اون با خانم من دست به یکی بکنه؟» نازنین به مسوول دفترش گفت که حوری را به اونجا بیاورند. چند لحظه بعد حوری اونجا حاضر بود و نازنین از من خواست تا گلهام را مطرح کنم. به حوری گفتم: «ببین حوری جان. بحث اختلاف من و خانمم معلومه و اون نمیتونه خودش رو از دست کینهها و ناراحتیهایی که از من داره راحت کنه. تو چرا این کار رو کردی؟ من که با تو مشکلی نداشتم.»
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
حوری از نازنین اجازه خواست و گفت: «خوب دکی جون. مثل اینکه وقتش رسیده تا شما از بخش دیگری از ماجراهای بهشت آگاه بشی. در مورد ما حوریها. از کجا آمدهایم؟ تا حالا با خودت فکر کردهای؟» بدون اینکه منتظر جواب من باشه ادامه داد: «هر کدوم از ما حوریها در دنیای خاکی شما هم حضور داشتهایم. آنجا در قالب یک آدم کاملن معمولی. مثلن من یک دختر خوشگل تاجیکستانی بودم. همزبان شما. در کشور خودم امکان کار نداشتم و به دوبی رفته بودم. بقیهاش را بگم یا خودتون حدس میزنید آقای دکتر؟»
احساس سبکی خاصی در مغزم میکردم. خودم را مثل مردهای میدیدم که لخت روی تابوت در حال حرکت است. انتظار نداشتم حوری هم آشنای قبلی از کار در بیاید. به مغزم فشار میآوردم که به یاد بیاورم در کدام سفر دوبی با او بودهام. خاطرات قدیمی کم کم داشت روشن میشد. فائزه. دختر تاجیک با اون قیافه و تیپ خاصش که زبانزد دیسکو ایرانیها بود.خودش بود. حوری مورد علاقه من همان فائزه تاجیکی بود. با خودم گفتم: «شانس آوردهام که فرشتگان درگاه زندگی در عالم خاکی نداشتهاند وگرنه الان گند بزرگی ایجاد شده بود و من الان باید در اسفل و سافلین زندگی میکردم.»
کمی خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: «خوب فائزه خانم. از اول خودتون رو معرفی کنید که آدم اینقدر سوتی نیاد.» حوری با طمانینه خاصی گفت: «البته دکی جون من از تو هیچ کینه و ناراحتی خاصی به دل ندارم و بیشتر اون خاطرات خوبی که با هم داشتیم رو به یاد دارم. به غیر از جواب ندادن به تلفنهای من و سرگردان کردن من در کشور غریب برای اینکه از دستم خلاص بشی که اون هم خیلی وقته از یادم رفته. اینجا هم وقتی صحبتهای خانمت و بقیه خانمها رو شنیدم به آنها حق دادم و گفتم شاید بهتر باشد که در جهنم باشی تا بهشت.»
صدای نازنین درآمد که: «شما در موقعیتی نیستید که برای کجا بودن آدمها تکلیف روشن کنید. برای بهشت یا جهنم بودن آنها ما تصمیمگیری میکنیم.» حوری بلافاصله گفت: «ببخشید قربان. جسارت کردم. مطمئن هستم شما بهتر میدانید شرایط و موقعیت هر کس کجا و چهطور باشد.» نازنین گفت: «به خانم ایشان هم بگویید دست از این رفتارهای کینهتوزانه بر دارد و گرنه در بهشت ماندن او تجدید نظر خواهیم کرد.» با گفتن این جمله حوری را مرخص کرد و رو به من کرد و گفت: «خوب علی جان ازتو میخوام که زندگی جدیدی را در بهشت شروع کنی. کارهایی که در دنیا میکردی به تو کمک چندانی نکرد و غیر از خاطره بد و ناراحتی بقیه چیز دیگری برایت ارمغان نداشت. اینجا سعی کن آدم دیگری باشی. کسی که همه دوستش دارند. فکر میکنی میتونی این تغییر رو در خودت ایجاد کنی؟» با اعتماد به نفس همیشگی گفتم: «صد در صد. خودم هم چند وقته در فکر این تغییر هستم و تصمیم گرفتهام از این به بعد دکتر علی جدیدی در بهشت حضور داشته باشد: دکتر علی بهشتی، پزشک و انسان مورد علاقه همه مردم.»
با خنده نازنین از هم جدا شدیم و من بعد از خروج از ساختمان معاونت اجرایی دور و برم را نگاه کردم و چون دیدم حوری و خانم قبلن آنجا را ترک کردهاند پیاده در خیابان زیبای مقربین بهشت شروع به قدم زدن کردم. تازه اول صبح بود و من تا ظهر که باید کشیک اورژانس را تحویل میگرفتم وقت زیادی داشتم . ماجراهای این چند روز اینقدر زیاد و پشت سر هم بود که برای فکر کردن به آنها باید سه دور دور بهشت میزدم. از همه بیشتر ماجراهای زندگی قبلی حوریها و به ویژه حوری مورد علاقه من برایم جالب و سوالبرانگیز بود. داشتم موقعیت اون موقع فائزه را با وضعیت الان او مقایسه و تصور میکردم و هزار جور خیال و موقعیت به ذهنم میآمد.
در همین حس و حال بودم که با صدای بوق یک ماشین توجهام به خیابان جلب شد. ماشین سیاه رنگ لیموزین آخرین مدل با شیشههای دودی نزدیک من ایستاده بود و با صدای بوق من را به سمت خودش فرا میخواند. نزدیک شدم . شیشه درب عقب پایین آمد و مرد مسن شیک پوشی با لهجه غلیظ انگلیسی از من خواست تا بخشی از راه را با او در ماشین باشم. نگاهی به قیافهاش انداختم. به نظر آشنا میآمد. سوار شدم و متوجه شدم یک مرد و یک زن دیگر هم در ماشین نشستهاند. چراغ سقف که روشن شد و قیافهی آنها را دیدم آنها را شناختم.
دو مرد انگلیسی و آمریکایی و یک زن روسی که ماها پیش آنها را در جهنم دیده بودم. آدمهای عجیبی بودند و برای خودشان گروه راه انداخته بودند. کارهای عجیب و غریب زیادی از آنها دیده و شنیده بودم. مثلن از عذاب شدن خیلی استقبال میکردند و در هنگام اجرای عذاب آنچنان خودشان را مشتاق نشان میدادند که انگار میخواهند به آنها جایزه بدهند. علتش را هم هیچ وقت نفهمیدم. با خودم گفتم: «گروه آنها در بهشت داخل این ماشین آخرین مدل آن هم در خیابان مقربین چه کار میکند؟ با من چکار دارند؟ کم کم ترس برم داشت و گفتم نکند میخواهند بلایی سر من بیاورند. یادم آمد که یکبار در جهنم کلی اطلاعات پزشکی از من گرفته بودند و یادداشت برداشته بودند. ….(ادامه دارد)
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
۱ Comment