مارال /رادیو کوچه
«سیدمحـمـدحسین بهـجـت تـبـریـزی» معروف به «شهریار» در سال 1285 خورشیدی در تبریز متولد شد. نام پـدرش «حاجی میرآقا خشگـنابی» است که از سادات خشگـناب (قـریه نزدیک قرهچـمن) و از وکـلای دادگـستـری تـبـریز و مردی فاضل و خوشمحاوره و از خوشنویسان دوره خود، با ایمان و کریم الطبع بود که در سال 1313 مرحوم و در قـم مـدفون شد.
دوران کودکی را در کنار پدر و مادری با درکی روشن از شعر و شور و احساس گذراند و به همین واسطه توانست به تار و پود این زبان چنگ اندازد و حجم حس و بیان خود را بر واژههای نجیب آن بنشاند و خود را به حول و ولای آهنگین و موزون آن بسپارد.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
حکایت شهریار، حکایت خود را دارد؛ حکایتی تشییع از دردها و بیقراریها در پهندشت شور و شیدایی.
شهریار شعر را از کودکی آغاز میکند، و به گفتهی خودش: «از همان کودکی، شعر را شروع کردم؛ هفت ساله بودم و شاید هم کوچکتر. نمیدانم چه چیز در درون من میجوشید و چه چیزی مرا بر آن میداشت که خواستههایم را به صورت شعر بیان کنم.»
شعر، همانگونه که شهریار آن را از لطایف روح انسان میداند، بیآنکه قابل وصف باشد، در پشت پرچین هفت سالگی شهریار پرسه میزند تا به شط بارور ذهن او راه یابد؛ و این راهیابی، همانا آغاز توفان پرغریوی است که لحظههای ناب حیات او را در برمیگیرد. لحظههایی که با شعر:
«من گنهکار شدم، وای به من مردم آزار شدم، وای به من»
آغاز میشود. این شعر سرفصل بهرهوری از کلمات روان و رایجی است که همواره حجم بسیاری از اشعار شهریار را در برمیگیرد و به سادگی به ذهن میخلد.
شهریار گرچه مانوس زبان آذری است و این زبان، زبان نیاز و ضرورت در موطن اوست، معهذا زبان فارسی، زبان دیگری است که شهریار با دست یازیدن به آن، توانست زوایای پنهان و پررمز و راز احساس خود را بیان کند.
شهریار در سال 1300 راهی تهران میشود و به تحصیل در رشته طب میپردازد. اما شعر، اصلی است که همواره بدان پایبند است. میگوید: «مدتی که در تهران ماندم، دیگر تهرانی شدم. شعر من به زبان فارسی بود و امضایم همان سید محمدحسین بهجت خشگنابی؛ و در همین ایام بود که تخلصم را از حافظ گرفتم؛ وضو گرفتم و حمد و سوره خواندم و رو به قبله نشستم و حافظ را به شاخه نباتش قسم دادم. دیوان را گشودم، آمد:
که چرخ سکه دولت به نام شهـریاران زد روم به شهـر خود و شهـریار خود باشم
و آن بهجت را به شهـریار تـبـدیل کرد که به هـمان نام نیز معـروف شد.
او که تحصـیلات خود را در مدرسه متحده و فیوضات، و متوسطه تـبـریز و دارالفـنون تهـران خوانده و تا دورههای پایانی مـدرسهی طب تحـصیل کرده و در چـند مریضخانه هـم مدارج اکسترنی و انترنی را گـذرانده، در سال آخر به دلایل احساسی و ناراحـتی خیال و پـیشآمدهای دیگر از ادامه تحـصیل محروم میشود و با وجود تلاش و تشویقهایی که بعـدها توسط دوستانش به منظور تعـقـیب و تکـمیل این یک سال تحصیل شد، شهـریار رغـبتی به اتمام آن از خود نشان نمیدهد و وارد خـدمت دولتی میشود. ابتدا چند سال در اداره ثـبت اسناد نیشابور و مشهـد خـدمت میکند و در سال 1315 به بانک کـشاورزی تهـران داخل میشود.
زمانی که شهریار به نیشابور میرود و فصل تازهای در دیوان زندگیش باز میشود؛ میگوید: «پیش از من، کس دیگری هم به نیشابور تبعید شده بود و او «کمالالملک» بود. در تهران که بودم کمالالملک را میدیدم، با «میرزا احمدخان اشتری» پیش او میرفتم. مینشستیم و شعر میخواندیم. او عاشق حافظ و سعدی بود. برایش از حافظ و سعدی میخواندم و بعد اگر فرصتی پیش میآمد، از شعرهای خودم؛ یعنی او میخواست شعرهایم را بخوانم و میخواندم، و حالا هم مجال آن بود که اگر فرصتی دست دهد، به زیارتش بروم، و رفتم … بودن با کمالالملک زیباترین خاطرات را برایم به جا گذارد؛ روزهایی که در کنار هم راه میافتادیم و او از رنگ میگفت و من از شعر و هر دو از زمانه مینالیدیم.»
یادگار ملاقات با کمالالملک، قطعه «زیارت نامه کمالالملک» است که به عنوان یکی از شاهکارهای مسلم شهریار به شمار میرود. این قطعه با توصیف دهی از دهات نیشابور آغاز میشود:
«در دهی از دهات نیشابود بسی از جاده تمدن دور
خفته گنجی به فرصت دیدار گنج خفته است و دولت بیدار»
در سال 1314، شهریار به تهران باز میگردد و در بانک کشاورزی به کار میپردازد و این درحالیست که هنوز یادوارههای تابناک و نامیرای عشق، همچون ابلقی گستاخ بر پهنهی نجیب ذهن او پای میکوبد. اما آنچه که مسلم و حتمی است، این است که اندیشهی شهریار قرین تحولاتی است که چند سال بعد به نقطهی اوج و بلندای اصلی خود میرسد و همین نقطهی بکر تحول، منشا رویگردانی شهریار از «او»یست که اینک بازگشته است:
««آمدی جان بقربانت ولی حالا چرا بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر میخواستی، حالا چرا»
اصولن شرح حال و خاطرات زندگی شهـریار در خلال اشعـارش خوانده میشود و هـر نوع تـفسیر و تعـبـیـری کـه در آن اشعـار بـشود به افسانه زندگی او نزدیک است و حیف است که آن خاطرات از پـرده رویا و افسانه خارج شود؛ گو اینکه اگـر شان نزول و عـلت پـیـدایش هـر یک از اشعـار شهـریار نوشـته شود در نظر خیلی از مردم ارزش هـر قـطعـه شاید ده برابر بالا برود، ولی با وجود این دلالت شعـر را نـباید محـدود کرد.
شهـریار یک عشق اولی آتـشین دارد که خود آن را عشق مجاز نامیده است. در این کوره است که شهـریار گـداخـته و تصـویه میشود. غالـب غـزلهـای سوزناک او که به ذایقـه عـمـوم خوشآیـنـد است، یادگـار این دوره است. این عـشـق مـجاز اسـت کـه در قـصـیـده «زفاف شاعر» کـه شب عـروسی معـشوقه هـم هـست، با یک قوس صعـودی اوج گـرفـتـه، به عـشق عـرفانی و الهـی تـبدیل شود؛ ولی به قـول خودش: «مـدتی این عـشق مجاز به حال سکـرات بوده و حسن طبـیـعـت هـم مـدتهـا به هـمان صورت اولی برای او تجـلی کرده و شهـریار هـم با زبان اولی با او صحـبت کرده است.»
میزانهای بهرهوری شهریار از غزلیات حافظ، اکنون نه معیارهای عارفانه، که همانا در زمره عشقی مجازی است؛ عشقی که ارتفاع بلند خیال و اندیشه او را یکسره، در سیطره خود قرار داده است و او رو به هر سو که میگذارد، نشان از خط و خال او دارد، نشان از طره گیسوی او دارد و نقش هر چهره، (عیان غالیه خط) اوست؛ بیآنکه بداند که در تهاجم بیامان باد پاییز، این شکوفهی نشکفتهی بهاری به تاراج خواهد رفت: «رو کن به هر که خواهی، گل پشت و رو ندارد.»
بعـد از عـشق اولی، شهـریار با هـمان دل سوخـته و دم آتـشین به تمام مظاهـر طبـیعـت عـشق میورزیده و میتوان گـفت که در این مراحل مثـل «مولانا»، که «شمس تـبریزی» و «صلاحالدین» و «حسامالدین» را مظهـر حسن ازل قـرار داده، با دوستـان باذوق و هـنرمـنـد خود نـرد عـشق میبازد. بـیـشتر هـمین دوستان هـستـند که مخاطب شعـر، و انگـیزهی احساسات او واقع میشوند. از دوستان شهـریار میتـوان به مرحوم «شهـیار»، مرحوم «استاد صبا»، «استاد نـیما»، «فـیروزکوهـی»، «تـفـضـلی»، «سایه»، و «زاهدی» اشاره کرد.
شهریار شرح عـشق طولانی و آتـشین خود را در غـزلهـای «ماه سفر کرده»، «توشهی سفـر»، «پـروانه در آتـش»، «غـوغای غـروب»، و «بوی پـیراهـن مشـروح» سروده؛ و قـصیده «پـرتـو پـایـنده» پرتویی از سختی آن عشق را بـیان میکند؛ و غـزلهـای «یار قـدیم»، «خـمار شـباب»، «ناله ناکامی»، «شاهـد پـنداری»، «شکـرین پـسته خاموش»، «تـو بـمان و دگـران»، «نالـه نومیـدی»، و «غـروب نـیـشابور» حالات شاعـر را در جـریان مخـتـلف آن عـشق حکـایت میکـند؛ همچنین غزلها و اشعار دیگری چون «حالا چـرا» و «دستم به دامانـت» در دیوان شهریار وجود دارد که گویای خاطرات همان عشق شهریار است.
عـشقهـای عارفانه شهـریار را میتوان در خلال غـزلهـای «انتـظار»، «جمع و تـفریق»، «وحشی شکـار»، «یوسف گـمگـشته»، «مسافر هـمدان»، «حراج عـشق»، «ساز صبا»، و «نای شـبان و اشک مریم»، «دو مرغ بـهـشتی و غـزلهـای ملال محـبت»، «نسخه جادو»، «شاعـر افسانه»، و خیلی آثـار دیگـر مشاهـده کرد. همچنین محـرومیتها و ناکامیهای شهـریار در غـزلهـای «گوهـر فروش»، «ناکامیها»، «جرس کاروان»، «ناله روح»، «مثـنوی شعـر»، «حکـمت»، «زفاف شاعـر»، و «سرنوشت عـشق» به زبان شهـریار آن چنان بـیان شده که دیگر جایی برای توضیح و تفسیر نمیگذارد.
«هـذیان دل»، «حیدر بابا»، «مومیایی» و «افسانهی شب» داستان بسیاری از خاطرات تلخ و شیرین شهریار، از کودکیش تا روزی است که زنده بود.
یادبودهای زنی به نام «مادر» برای شهریار، سوای پژواک مهر و عاطفهاش در چهار دیواری خانه است او را زنی ادیب میداند که شعر را خوب میفهمد و به هنگام خواندن شعر، سراسر شور و جذبه میشود
شهریار دو خواب، یکی در دوران کودکی و دیگری را در اوایل جـوانی دیده بود که بسیار معـروف هستند، تا آنجا که بسیاری از این دو خواب نوشته و آنها را نقل کردهاند.
اولی خوابی است که در سیزده سالگی موقعـی که با قـافله از تـبریز به سوی تهـران حرکت کرده بود، در اولین منزل بـین راه، قـریه «باسمنج»، دیده است؛ و شرح آن این است که شهـریار در خواب میبـیـند که بر روی قـلل کوهها طبل بزرگی را میکوبـند و صدای آن طبل در اطراف و جـوانب میپـیچـد و به قدری صدای آن رعـد آساست که خودش نـیز وحشت میکـند. برخی این خواب شهریار را به شهـرتی که پـیدا کرده تعـبـیر کردهاند.
و خواب دوم را شهـریار در 19 سالگـی میبـیـند؛ زمانی که اولین عـشق شهـریار دوران انتهایی خود را طی میکـند … شهـریار در خواب میبیند که در استـخر «بهـجت آباد» با معـشوقهی خود مشغـول شـنا است و معـشوقهاش به زیر آب میرود؛ شهـریار نیز به دنبال او به زیر آب رفـته و هـر چـه جسـتجو میکـند، اثـری از معـشوقه نمییابد و در قعـر استخر، سنگی به دست شهـریار میافـتد که چـون روی آب میآید ملاحظه میکـند که آن سنگ، گوهـر درخشانی است که دنـیا را چـون آفتاب روشن میکند و میشنود که از اطراف میگویند گوهـر شب چـراغ را یافته است. عدهای نیز این خواب شهریار را به سرعت از دست دادن معشوق تعـبـیر کردند که گفته شده معـشوقـهاش نیز در مـدت نـزدیکی او را ترک کرد که در منظومهی «زفاف شاعر» شرح آن به زبان شهـریار به شعـر گـفـته شده است و در هـمان «بهـجت آباد» تحـول عـارفانهای برای شهـریار دست میدهـد که گـوهـر عـشق و عـرفان معـنوی را در نـتـیجه آن تحـول مییابد.
شعـر خواندن شهـریار طرز مخصوصی دارد؛ در موقع خواندن اشعـار قافـیه و ژست و آهـنگ صدا هـمراه موضوعـات تـغـیـیر میکـند و در مـواقـع حسـاس شعـری بغـض گـلوی او را گـرفـته و چـشـمانـش پـر از اشک می شود و شـنونده را کاملن منـقـلب مـیکـند.
«شهـریار دارای تـوکـلی غـیرقـابل وصف بود»؛ این را دوست او «زاهدی» مینویسد، و در ادامه میگوید: «این حالت را من در او از بدو آشـنایی دیـدهام. در آن موقع که بهعـلت بحـرانهـای عـشق از درس و مـدرسه (کـلاس آخر طب) هـم صرف نظر کرده و خرج تحـصیلی او به عـلت نارضایتی، از طرف پـدرش قـطع شده بود، گـاه میشد که شهـریار خـیلی سخت در مضیقه قرار میگـرفت. به من میگـفت که امروز باید خرج ما برسد و راهی را قـبلن تعـیـیـن میکرد. در آن راه که میرفـتـیم، به انـتهـای آن نرسیده وجه خرج چـند روز شاعـر با مراجـعـهی یک یا دو ارباب رجوع میرسید.
با آنکه سالهـا است از آن ایام میگـذرد، هـنوز من در حیرت آن پـیش آمدها هـستم. قابل توجه آن بود که ارباب رجوعها برای کارهای مخـتـلف به شهـریار مـراجـعـه میکردند که گـاهـی به هـنر و حـرفـهی او هـیچ ارتـباطی نـداشت؛ برای مثال شخـصی مراجـعـه میکرد و برای سنگ قـبر پـدرش شعـری میخواست یا دیگـری مراجـعـه میکرد و برای امـر طـبی و عـیادت مـریض از شهـریار استـمداد میجـست، از اینهـا مهـمتر مراجـعـهی اشخـاص برای گـرفـتن دعـا بود.»
یادبودهای زنی به نام «مادر» برای شهریار، سوای پژواک مهر و عاطفهاش در چهار دیواری خانه است. او را زنی ادیب میداند که شعر را خوب میفهمد و به هنگام خواندن شعر، سراسر شور و جذبه میشود؛ انگار که امواجی نامریی او را در برگرفته باشند؛ خودش در اینباره میگوید: «من تراژیکترین شعرهای ترکی را در نوحههای مادرم شنیدم؛ زنی که به هنگام مرگ دخترش، آن چنان مویه کرد و آن چنان شعرهایی خواند که من هیچگاه نظیر آنها را نشیندهام. اما افسوس که نتوانستم آنها را بنویسم و به عنوان بخشی از شعر و ادبیات زبان آذری آنها را حفظ کنم.»
یکی از تلخترین خاطرات شهریار مربوط به مرگ مادرش بود که در 31 تیر 1331 اتفاق افتاد، و او را در قم به خاک سپردند. حالتی که از فوت مادر به شهـریار دست داد در منظومهی «وای مادرم» نشان داده میشود:
«میآمدیم و کـله من گیج و منگ بود
انگـار جـیوه در دل من آب میکـنند
پـیـچـیده صحـنههای زمین و زمان به هـم
خاموش و خوفـناک هـمه میگـریختـند
میگـشت آسمان که بـکوبد به مغـز من
دنیا به پـیش چـشم گـنهکار من سیاه
یک ناله ضعـیف هـم از پـی دوان دوان
میآمد و به گـوش من آهـسته میخلیـد:
تـنـهـا شـدی پـسـر»
شهـرت شهـریار تـقـریـبن بیسابقه است؛ تمام کشورهای فارسی زبان و ترک زبان، و هـر جا که ترجـمه یک قـطعـه او رفته باشد، هـنر او را میسـتایـند. منظومه «حـیـدر بابا»ی او نـه تـنـهـا تا کوره دههای آذربایجان، بلکه به ترکـیه و قـفـقاز هـم رفـته و در ترکـیه و جـمهـوری آذربایجان چـنـدین بار چاپ شده است. بدون استـثـنا ممکن نیست ترک زبانی منظومه حـیـدربابا را بشنود و منـقـلب نـشود.
«حیدربابا» نام کوهی است نزدیک خشگناب از قرا قرهچمن، که شهریار دوران کودکی خود را آنجا گذرانیده و همواره همدم راز و نیازهای او بوده است. حیدربابای بلندبالا و استواری که گلهای نوروزی و برف زمستانیش، چشمهسارها و باغهایش، امواج رودهایش و همه و همه یادگارهایش، ذره ذره بر ذهن شاعر میخلد:
«حیدربابا آن زمان که رعد و برقهایت شمشیربازی میکنند
و امواج رودخانههایت غرشکنان روی هم میغلطند و میروند
و دخترانت صف بسته و به تماشای امواج دل دادهاند
سلام میکنم به شما و به شوکت و قبیله شما
چه شود که نامی هم از من بیاید بر زبان شما»
نغمه حیدربابا، حکایت آشناییها و شکایت از جداییهاست؛ حکایاتی که با جاذبهی غنی زبان آذری و اصطلاحات عامیانهی همین زبان و احساس شور و شیدایی و تخیل قوی شهریار آمیخته شده است. شهریار در این منظومه از همه چیز یاد میکند؛ از جاده پرشور و شوق قرهچمن، از شبهایی که ننه پیره قصه میگوید، از گرگ هراسانی که از گردنه خودش را بالا میکشد، از سماور مسواری بالای پشت بام، از آقا میرغفار، تاج سر سادات خشگناب و از هر چه که بر آیینهی بیتکدر کودکیش نقش بسته، و سرانجام، آرزوی سرخوشی برای حیدربابا:
«حیدربابا الهی که همیشه سرخوش و شادان باشی
تا دنیا بهجاست الهی که کامت شیرین باشد
بیگانه و آشنا، هر که از پای تو میگذرد آهسته بهگوشش
بگو:
پسر شاعر من شهریار
عمریست که غم روی غم میگذارد»
شهـریار غـیر از شرح حال ظاهـری که در موردش نوشته شده، شرح حال مرموز و اسرار آمیزی هـم دارد؛ از آن جمله که میگویند وی در سالهـای 1307 تا 1309 در مجالس احضار ارواح که توسط مرحوم «دکـتر ثـقـفی» تـشکـیل میشد، شرکت میکـرد که شرح آن مجالس سابـقن در جراید و مجلات چاپ میشد. گفته میشود شهـریار در آن مجالس کـشفـیات زیادی کرده بود و آن کـشـفـیات او را به سیر و سلوکاتی میکـشاند.
در سال 1310 به خراسان میرود و تا سال 1314 در آن صفحات بوده و دنـباله این افـکار را داشتـه است و در سال 1314 که به تهـران مراجـعـت میکـند، تا سال 1319 این افـکار و اعمال را به شدت بیشتری تعـقـیت مـیکـند؛ تا اینکه در سال 1319 داخل جرگـه فـقـر و درویشی میشود و سیر و سلوک این مرحـله را به سرعـت طی میکـند و در این طریق به قـدری پـیش میرود که بـر حـسب دسـتور «پـیر مرشد» قـرار میشود که «خـرقـه» بگـیرد و جانشین «پـیر» بـشود. تکلیف این عـمل شهریار را مدتی در فـکـر و اندیشه عـمیـق قـرار میدهد و چندین ماه در حال تردید و حیرت سیر میکند تا اینکه متوجه میشود که پـیـر شدن و زیر و بال جمع کثیری را به گـردن گـرفـتن برای شهـریار که مـنظورش معـرفت الهی است و کشف حقایق است، عـملی دشوار و خارج از درخواست و دلخواه اوست. اینجاست که شهریار با توسل به ذات احدیت و راز و نیازهای شبانه و به کشفیاتی علوی و معـنوی میرسد و به طوری که خودش میگوید پـیش آمدی الهی او را با روح یکی از اولیا مرتبط میکند و آن مقام مقدس کلیهی مشکلاتی را که شهریار در راه حقیقت و عرفان داشته حل میکند و موارد مبهـم و مجهول برای او کشف میشود.
سرانجام سید محـمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهـریار در 27 شهـریـور 1367 خورشیـدی در بـیـمارستان مهـر تهـران بدرود حیات گـفت و بـنا به وصیـتـش در زادگـاه خود در «مقـبرهالشعـرا» سرخاب تـبـریـز با شرکت قاطبه مـلت و احـترام کم نظیر به خاک سپـرده شد. چه نیک فرمود:
«برای ما شعـرا نـیـست مـردنی در کـار کـه شعـرا را ابـدیـت نوشـتهاند شعـار»
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
Avideh Motmaen-Far
بسیار لذت بردم ، تبریک میگم به سلیقه تون،
با سپاس