پویا/ واحد ترجمه/ رادیو کوچه
برگرفته از : کتاب «سفر: زندگی سیاسی من» که به تازگی توسط انتشارات «آلفرد ای ناف» منتشر شده است.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
این مقاله که از خاطرات نخستوزیر پیشین بریتانیا بهطور اختصاصی برای تایم برگرفته شده است، به انعکاس دیدگاهاش در رابطه با ایالات متحده و روسای جمهوری پیشین آن که با وی همکاری داشتهاند، میپردازد.
در زمان نخستوزیریام عاشق ایالات متحده شدم، عاشق حس بلند پروازی و از هیچ به همه چیز رسیدن آن. من از ابتدا اینگونه نبودم؛ در مدرسه یا دانشگاه آمریکاییهای زیادی را نمیشناختم و تا سی و دو سالگی به ایالات متحده سفر نکردم. دیدگاه من دربارهی ایالات متحده از تعداد بیشماری فیلم و شو تلویزیونی و تعاملات عجیب با توریستهای آمریکایی شکل گرفته بود. من تا حدی تحت تاثیر احساس نارضایتی انگلیسی از پسر عموهای آمریکاییمان بودم. اما در سال 1985، در برنامهی اعزام نمایندگان پارلمان برای دیدار با جیمز بیکر ( James Baker) وزیر خزانهداری وقت ایالات متحده، شرکت کردم. موضوع این ملاقات برخاسته از مسئلهی مالیات مضاعف بود که وقتی اتفاق میافتد که دو کشور مدعی اخذ مالیات از یک فعالیت اقتصادی هستند. من راجع به جیم چیزی نمیدانستم اما تصمیم گرفته شده بود که من ارایه دهندهی دلایلمان در این گفتوگوی دشوار باشم. مانند وکیلی سختکوش که در آن زمان بودم، با مطالعهی مستندات به استادی یک شبه در زمینهی مالیات مضاعف تبدیل شدم که بر حسب حس وظیفهشناسی پایاش به این جنگ کشیده شده بود. پرواز در کنکورد بر اعتماد به نفسم افزوده بود و باعث شده بود تا احساس کنم فرد بسیار مهمی هستم.
موقعی که از جلسه بیرون آمدم احساس مشتزنی را داشتم که به او اطمینان داده شده بود که طبق هماهنگی قبلی رقیب در راند دوم خود را زمین خواهد انداخت، اما پس از شروع مسابقه ناگهان دریافته بود که رقیب راکی مارسیانو (Rocky Marciano) است و کاملن بیخبر از این توافقات. جیم با حواسی جمع در جریان تمام جزییات بود و با روشی آموزنده به تکتک نکات مطرحشده پاسخ میداد و خود نیز در خلال آن مواردی را مطرح میکرد که در این عملیات دشوار زنگ خطر را برای من به صدا در آورد؛ ما در برابر آنها ببرهایی کاغذی بودیم که چشمهایمان سیاهی میرفت و سرگیجه داشتیم. فراتر از همهی اینها، او باهوش بود. آنچه که من در آن روز یاد گرفتم این بود که آمریکاییها میتوانند بسیار بسیار باهوش باشند.
این درس مفید، در زمانی که زمام امور را در دست داشتم بسیار به من کمک کرد. من همکاری نزدیکی با دو رییس جمهوری ایالات متحده، «بیل کلینتون» و «جرج بوش» داشتم و بهواسطهی کارهای اخیرم در خاورمیانه با سومین آنها یعنی «باراک اوباما» نیز آشنا شدم. مردم رهبران را مانند مخزنی بینظیر از دانش تصور میکنند که به کمک خرد مشاورانشان قادر به بررسی مسایلی هستند که دیگران از انجام آن ناتوانند. اگرچه امروزه رسانهها با روشهای مداخلهجویانهی خود سعی دارند هرچه بیشتر ضعفهای اخلاقی سیاستمداران را نمایان کنند تا به این وسیله آنها را زمین زنند، اما احساسی وجود دارد که یک رهبر، و بهطور خاص رییس جمهوری ایالات متحده، کسی است که مانند قهرمانان المپیک باستان همچنان برفراز بلندیهای کوه المپ باقی مانده است. هیبتش هنوز الهام بخش مردم عادی است، حداقل برای کارمندان دولت، اگر همیشه برای همهی مردم اینگونه نباشد.
وقتی برای اولینبار با بیل آشنا شدم، او قویترین سیاستمداری بود - و باقی خواهد ماند- که در زندگیام با او مواجه شده بودم
وقتی که به عنوان نخستوزیر بریتانیا اغلب رییس جمهوری آمریکا را از نزدیک ملاقات میکنی، جلوههای شخصیتری از او را میبینی و دیگر برای تو زمامدار کشوری دور دست نیست. او بیشتر انسان بازیگری است که در تاتر علنی مسایل سیاسی ایفای نقش میکند. این بهترین نقطهی برتری است و در مورد من باعث شد تا احترام بیشتری برای کیفیت رهبری که آمریکا میتواند آن را تولید کند، قایل باشم. مردم اغلب از من میپرسند: «به من بگو که بیل کلینتون و جرج بوش چطور آدمهایی بودند؟» و من همیشه جواب میدهم: «در یک نگاه واقعبینانه آنها بسیار متفاوت از یکدیگر بودند، اما هردوی آنها تواناییهای فوق¬العادهای داشتند.»
انعطاف و بصیرت
وقتی برای اولینبار با بیل آشنا شدم، او قویترین سیاستمداری بود - و باقی خواهد ماند- که در زندگیام با او مواجه شده بودم. و تاکنون ظرفیت فوقالعاده و استادگونهاش در دادوستدهای سیاسی این واقعیت را که او یک متفکر با استعداد، روشن و خوشفکر با برنامهی منظم سیاسی بود، را از نظرها پنهان نگه داشته است. او توانایی بیپایانی در جلب نظر مردم عادی داشت. موقعیتی در سال 2003 را به یاد دارم که او به کنفرانس سالانه حزب کارگر در ساحل خلوت بلک پول (Blackpool) آمد و در حالی که پاسی از شب گذشته بود برای خوردن همبرگر مکدونالد و سیبزمینی سرخکرده بیرون رفت و با مردم گپ زد. خود این شام دیر هنگام در شب باعث شگفتی است اما وقتی بیشتر شگفتزده میشوی که میفهمی او هر هفته سهشنبه شبها این کار را انجام میدهد. با گذشت زمان، جناح راست حرف وحدیثی به راه انداخت که مردم به بیل رای دادند چرا که او سیاستمداری عملگرا بود. در واقع مردم به بیل رای دادند چرا که آنها مردمانی باهوش بودند. آنها سیاستمداری ساده را انتخاب نکردند؛ آنها سیاستمداری را انتخاب کردند که منطقی، مدرن و با برنامه بود؛ برنامهای بر اساس فلسفهای که بیش از هر گزینهی دیگری با نیازهای آن زمان همخوانی داشت.
بیل انعطاف بینظیری داشت. وقتی که انعکاس آنچه که در ماجرای استیضاح برای وی اتفاق افتاد را در نظر میگیری، نمیتوانی روی پا بایستی. این بیش از حد تحمل است. چگونه او توانست از آن جان سالم به در ببرد؟ و فراتر از آن، او توانست و در زمانی که کاخ سفید را ترک میکرد رضایت بیش از 60 درصد مردم را از عملکردش جلب کند. او در شرایط سخت بهطور غیرطبیعی خونسرد بود. و البته او رییس جمهوری با استعداد بود. و در زمانهای مختلف مسایل زیادی را تسهیل کرد. اقتصاد خوبی را مدیریت کرد؛ اصلاحات زیادی را به انجام رساند و بحران کوزوو (Kosovo) را با رهبری بیخدشهی خود اداره کرد. این که او از چه روشی ممکن بود برای مواجهه با اتفاقات اخیر و تغییرات جهانی ناشی از آن، استفاده کند، تصور سرگرمکنندهای است؛ اتفاقاتی که با حملات تروریستی 11 سپتامبر فرآیند تصمیمگیری را بسیار دشوار کرد. شرایطی که در آن جذبه و هوش به تنهایی کافی نبود. و تنها توانایی بود که سرانجام کار را مشخص میکرد. من معتقدم که او این توانایی ادارهی این بحران را داشت.
جرج بوش رک و صریح بود. و بسیار باهوش. در یکی از خندهدار ترین کاریکاتورهای جرج، او آدم ابلهی بود که لیز خورده بود و در جایگاه ریاست جمهوری افتاده بود. هیچ کسی بهطور تصادفی در این جایگاه قرار نمیگیرد و تاریخچهی مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری آمریکا سرشار از افراد باهوشی است که در این نبرد شکست خوردهاند چرا که هوش به تنهایی کافی نیست. در ایالات متحده یا بریتانیا حتمن باید باهوش باشید اگرنه شما را زنده زنده خواهند خورد اما برای موفقیت باید فراتر از باهوش باشید.
حس آرامشی خاصی در وجود جرج بود. من در شب بیستم سپتامبر 2001 با جرج در کاخ سفید بودم، شبی که فردای آن میبایست اولین سخنرانیاش را در برابر کنگره ارایه میداد در شرایطی که نه روز قبل حملات تروریستی در نیویورک و واشینگتن انجام شده بود. او در آرامش بود. او به عنوان رییس جمهوری ماموریتی داشت که خود آن را نخواسته بود، و حتا پیشبینی آن را هم نکرده بود. او به دنبال آن نرفته بود، بلکه ماموریت در پی وی آمده بود. اما همه چیز برایش روشن بود. دنیا تغییر کرده بود، و او به عنوان رییس جمهوری ابر قدرت جهان، وظیفه داشت که این تغییر را معنا کند و به آن رسیدگی کند. از او پرسیدم که آیا عصبی است. پاسخ داد: «نه، واقعن نه. من اینجا سخنرانی دارم و پیغام آن کاملن شفاف است.» من شگفتزده شدم و با دقت به او نگریستم؛ اما بله، او واقعن آرام بود.
جرج قدرت شهود زیادی داشت. در مقایسه با بیل در مسایل سیاسی قدرت شهود او کمتر بود و بیشتر در مورد مسایلی بود که او به درستی یا نادرستی آنها فکر میکرد. اما اینها را به روشی خردمندانه یا تحلیلی مطرح نمیکرد. آنها را فقط بیان میکرد. بارها از آنجایی که روش کلینتون به من شبیهتر بود – این موضوع برایم گیجکننده و حتا ترسناک بود. در کنفرانسهای مطبوعاتی همراه با رییس جمهوری، درست در اوج اتفاقات تغییر دهندهی جهانی، با خود میاندیشیدم، «جرج فقط آن را نگو، توضیح بده.»
اگرچه، با گذشت زمان، و بعدها با نگاه به گذشته، هنگامی که با ادامهی اتفاقات و آشکار شدن مسایل، مجبور به کنارهگیری شدم، من بیشتر به سادگی، صراحت و تا حدی شجاعت جرج علاقهمند شدم و رفتارهایش به نظرم قوی و یکپارچهتر آمد. بعضی وقتها در فرآیند استدلال، از ترس ابعاد قضاوت تاریخ، ما نیاز به یک مقصد را درست نمیبینیم؛ نیاز به پیدا کردن راهی برای خروج از دخمهای پر پیچ و خم به سوی زمینی استوار، که تنها چند هفته پا برجا نباشد و ماهها و حتا یکی دو سالی بماند.
و اکنون باراک اوباما آنجاست، مردی که پس از جنگهای عراق و افغانستان، با بحران اقتصادی متعاقب آن مواجه شد. و علاوه بر این، او با اجتناب از رکود اقتصادی مضاعف و ممانعت از دستیابی ایران به سلاح اتمی، در چالش است. مثل همیشه، با روی کار آمدن یک رهبر جدید، شکل گرفتن شخصیت سیاسی او و درک از این شخصیت با گذشت زمان حاصل میشود. ابعاد فردی شخصیت وی کاملن آشکار است؛ مردی پولادین. پیشبینی کردن ریاست جمهوری او مبالغهآمیز بود. انتقاداتی که از او میشود نیز مبالغهآمیز است، اما او همچنان با همان شخصیت مانده است. و باور کنید که این کار دشواری است. من زمانی به این سطح از وقار رسیدم که انتهای کارم بود.
من درک میکنم که رییس جمهوری جدید سعی در انجام چه کاری دارد. بر خلاف آنچه که تصور میشود او مخالفت کمتری با اهداف رییس جمهوری قبلی دارد و حتا شرایط سیاسی، امکان پذیرش آنها را به وی میدهد. او در مقیاس بحران اقتصادی و چالشهای امنیتی واقعبین، و به همان سرسختی جرج است. او برای رسیدن به این اهداف در حال شکل دادن سیاستی متفاوت است؛ سیاستی با اجتناب از مازاد بازار در اقتصاد و همبستگی با کشورهای دوست، با پتانسیل برآورده کردن نیازمندیهای امنیتی.
تصویر ذهنی یک ملت
کلینتون، بوش، اوباما، البته با یکدیگر متفاوت هستند اما شباهتهای زیادی هم دارند. آنچه که وجه مشترک آنها است، به نظر من، تصویر ذهنی از شخصیت آمریکا است. رهبران در ابعاد و اشکال مختلف ظهور میکنند و من با بسیاری از آنها برخورد داشتهام. به یاد میآورم که در پشت میز مذاکره در مقابل رهبرانی نشسته بودم که توانایی فکر کردن به هیچ چیز دیگری غیر از مردمان فقیر آن کشور را نداشتند. احساس شگفتی میکنی که آنها فارق از توانمندی تا حدی احساساتی، بدگمان، کسالتآور، کمی نامناسب، غیرعادی و تولیدات سیتمی ناکارآمد هستند. و صادقانه بگویم که تعدادی از آنها احساساتی هم نبودند. بهیاد دارم که وقتی خبر مرگ یکی از این رهبران را به من دادند با بیتفاوتی پرسیدم «چطور میتوانست این حرفها را بزند؟»
در سوی دیگر افراد باهوش، عاقل و خوب هستند، کسانی که باید تحسینشان کنی و دوستشان داشته باشی. و نکته اینجاست که تعداد آنها بیشتر از آنی است که فکرش را میکنی.
خط مشی، داوری، سیاست و توانایی؛ آیا در نهایت به کشور اولویت میدهید؟ آیا آمادگی آن را دارید که منافع یک ملت را بر شخصیت سیاسی خود تقدم دهید؟ این مهمترین آزمون است. و تنها عدهی کمی از رهبران در این آزمون قبول میشوند. هرکدام از این سه رییس جمهوری آمریکا میتوانند در این آزمون قبول شوند به این دلیل که این تنها به آنها مربوط نمیشود.
سالهای آتی شخصیت آمریکا را محک خواهد زد
بعضی وقتها آمریکاییها میتوانند همهی اتهاماتی را که سایر دنیا به آنها میزند را داشته باشند؛ عجول و بیپروا، پر سر و صدا، تنگ نظر، عقدهای و ستمپیشه. اما آمریکا به یک دلیل بزرگ است. با وجود تمام انتفادات، باز آمریکا را تحسین میکنیم آن هم به یک دلیل. نجابتی در شخصیت آمریکاییهاست که در طی قرنها شکل گرفته است؛ نجابتی که بی هیچ تردیدی مشتق شده از روح پیشینیان آنها است؛ از امواج مهاجرت که ذخیرهای را تشکیل داد؛ از شرایط استقلال، از جنگ داخلی و از بیشمار حوادث و وقایع تاریخی. و آن در آمریکا است.
این نجابت به مطلوبتر بودن، بهتر یا موفقتر بودن ارتباطی ندارد. این احساسی در رابطه با کشور است. این عشق به ایدهآلهای آمریکایی است که در مواقع معین بر طبقه، نژاد، مذهب و روشهای تربیتی برتری پیدا میکند. آن ایدهآل مربوط به ارزشهاست؛ آزادی، قانونمداری،دموکراسی. و حتا به روش پیشرفت افراد نیز مربوط است که از شایستگی، تلاش زیاد و سختکوشی بهدست میآید. اما این همان ایدهآلی است که همهی ما برای حفظ و اعتلای آن میکوشیم که هر کسی به عنوان یک فرد در جایگاه دوم اهمیت پس از ملت قرار میگیرد. به همین دلیل کشور کاملن مصمم با چالشها روبهرو میشود و بر آنها غلبه میکند. و به همین دلیل است سربازانش از جان خود میگذرند. و باز هم به همین دلیل هر آمریکایی از هر طبقهای موقع پخش سرود ملی از جای بر میخیزد. البته بهطور مشخص این ایدهآل تمام و کمال برآورده نشده اما همیشه برای برآورده کردنش در تلاش هستند.
نیاز به اعتماد آمریکاییها
سالهای آتی شخصیت آمریکا را محک خواهد زد. در این دورهی ریاست جمهوری، آمریکا بیشتر از دورههای قبل مورد علاقه نخواهد بود. اما آمریکا میبایست اطمینان خاطر داشته باشد که ایدهآلی که حس خوشبینی و موفقیتهای برآمده از آن را تولید میکند، ارزش این همه تلاش را دارد. این باارزشترین هدیهای است که یک ملت میتواند داشته باشد. دنیا در حال تغییر است. قدرتهای جدیدی در حال پدیدار شدن هستند. اما این مسئله نیاز به این ایدهآل را کم نمیکند بلکه آن را تصدیق و تجدید میکند و به آن اهمیتی مضاعف میدهد. آیا مردم در جهت تحقق اهداف پیش خواهند رفت یا از آن فاصله خواهند گرفت؟ فکر میکنم که پاسخ این سوال را در مورد آمریکا میدانیم و دلیلش آن ایدهآل است.
یکی از دوستانم که پدر و مادرش مهاجرانی یهودی بودند که در جستوجوی امنیت از اروپا به آمریکا رفتند، این داستان را برای من تعریف کرد. پدر و مادرش در نیویورک کار میکردند. آنها ثروتمند نبودند. پدرش در جوانی مرد. مادرش به زندگی ادامه داد تا زمانی که دوست من با موفقیت ثروتمند شده بود. او همیشه به مادرش پیشنهاد میکرد تا برای گردش به کشورهای دیگر سفر کند، اما مادرش هیچوقت این کار را نکرد. سرانجام وقتی که مادرش فوت کرد، آنها برای جمعآوری جواهراتش به سراغ گاوصندوقش رفتند. در آنجا جعبهی دیگری یافتند. کلیدی وجود نداشت، پس برای باز کردنش جعبه را سوراخ کردند. فکر میکردند که جواهر گرانقیمتی باید داخل آن باشد. در آن را که گشودند پاکتی را یافتند که در بین چندین لایه کاغذ پیچیده شده بود. با کنجکاوی پاکت را باز کردند. داخل پاکت اوراق شهروندی مادرش در آمریکا بود. بدون هیچ چیز دیگری. و آن جواهری بود که برای مادرش از هر دارایی دیگری با ارزشتر بود. و آن ارزشمندترین گنجینهاش بود؛ گنجینهای که آمریکا باید امروز آن را بسیار قدرش را بداند.
برگرفته از مجلهی تایم
نوشتهی تونی بلر
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»