Saturday, 18 July 2015
25 March 2023
نغمه‌های ایرانی- «داریوش رفیعی که بود»

«رختخواب مرا مستانه بینداز»

2010 October 10

آرش و آوا / دفتر آمریکا / رادیو کوچه

arash.ava@koochehmail.com

«داریوش رفیعی» در سال ۱۳۰۶در شهر بم کرمان به‌دنیا آمد. از ۱۹ سالگی خوانندگی را در رادیو شروع کرد. هنر او از درد و تاملات روحی خودش مایه می‌گرفت. ردیف‌ها را از خوانندگان قدیمی از جمله «بدیع‌زاده» فرا گرفت و به وسیله همین هنرمند به رادیو راه یافت.

در کتاب «قصه‌ی شمع» که خاطرات هنری «اسماعیل نواب‌صفا» را شامل می‌شود، شرح زندگی داریوش رفیعی این‌طور آمده است:

پر از شور و شوق جوانی بود، قلبی به روشنی آفتاب داشت، وجودش سرشار از احساس بود، قامتی رسا و متناسب داشت، چهره‌اش، مصداق سبزه کشمیر بود که صدها دل را به زنجیر عشق کشیده بود. با لهجه غلیظ و شیرین کرمانی سخن می‌گفت و صداقت و پاکی در کلامش تبلور داشت. تازگی به تهران آمده بود و کسی او را نمی‌شناخت. سنین عمرش، بیش از بیست و یکی دو سال را نشان نمی‌داد. در حرکاتش تصنع و تکلف دیده نمی‌شد.

بخش اول :

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

در سال‌های ۱۳۲۶ و ۱۳۲۷ خیابان‌های استانبول و نادری و لاله‌زار، مجلل‌ترین و آراسته‌ترین خیابان‌های تهران بود. آن جوان سبزه‌روی و پر‌شور کرمانی، ماشین قرمز‌رنگی داشت و گاه از ساعت ده بامداد که گردش یا خرید یا استراحت در خیابان‌های لاله‌زار و استانبول و نادری آغاز می‌شد، با اتوموبیل خود در آن خیابان‌ها، می‌گشت. کم‌تر کسی او را می‌شناخت ولی بعد از سال ۱۳۲۷ تا ۱۳۲۹ که بعضی شب‌ها در رادیو آواز می‌خواند، مردم به‌تدریج با نام «داریوش رفیعی» آشنا شدند. پدرش «لطف‌علی رفیعی» در دوره ۱۴ مجلس شورای ملی از شهر بم به نمایندگی انتخاب شده بود و خانه کوچ به تهران آمده بودند.

بخش دوم :

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

داریوش که در سال ۱۳۲۹ به‌وسیله دوست و استادش بدیع‌زاده به‌طور مستمر در رادیو ایران برنامه اجرا می‌کرد، سنی حدود ۲۳ سال داشت، در دبیرستان دارایی درس می‌خواند ولی از سال‌هایی که صدای گرمش او را به شهرت رساند، ادامه تحصیل را رها کرد. به صدا و شیوه خوانندگی بدیع‌زاده به خصوص گشاده‌رویی و مهربانی او علاقه بسیار داشت و بدیع‌زاده هم به قدری او را دوست داشت که داریوش در واقع جزو افراد خانواده او درآمده بود و اغلب شب‌ها و روزها در خانه او به‌سر می‌برد.

پدر داریوش بعد از دوره چهاردهم دیگر نماینده نشد و مدت کوتاهی بعد از آن درگذشت. ظاهرن ثروت نسبتن درخور توجهی از خود باقی گذاشته بود. مادر داریوش بانوی بزرگ‌وار و متشخصی بود، سه پسر داشت که در میان آنان به داریوش بیش از همه علاقه‌مند بود. او محیط آلوده تهران را نمی‌شناخت و مسلمن نمی‌دانست که فرزندش روزی در خوانندگی به‌شهرت می‌رسد و نمی‌دانست که این شهرت، برای عزیز‌ترین فرزندش چه ارمغانی خواهد آورد.

با خصوصیاتی که داریوش داشت زنان و دختران بسیاری، به‌دورش پرسه می‌زدند ولی او محیط آلوده تهران را نمی‌شناخت و صداقت و پاکی مردم بم را به تهران مخوف آورده بود. نمی‌دانست تهران چگونه صیدگاهی است و صیادان چیره‌دست و نابکار، چگونه به‌روی هر صید بی‌گناه و ناآگاهی‌، آغوش می‌گشایند. کم‌کم، پایش به میهمانی‌های شبانه باز شد، ناگهان سر از محافل رندان درآورد و در زندان فریب‌کاران و آدمی رویان دیو سیریت، اسیر شد و نمی‌دانست که:

ای بسا ابلیس آدم رو که هست    پس بهر دستی نباید داد دست

روزی به خود آمد که نصیحت همه عالم به گوش او باد بود و دیگر تذکر خیر‌خواهان که در راس آن‌ها مادر‌ش قرار داشت، در او تاثیری نمی‌گذاشت. ابتدا اعتیاد به الکل و سپس ابتلا به مواد مخدر، او را در خود غرق ساخت. روزی قرار بود که «پرویز یا‌حقی» دو صفحه برای «موزیکال کمپانی» به مدیریت «عشقی» ضبط کند و یک روی صفحه چهار مضراب سه گاه او باشد که طرف‌داران زیادی داشت. رفیعی گفته بود که من هم می‌آیم و ضرب چهار مضراب را اجرا می‌کنم. آن روز من و بیژن‌ترقی هم با پرویز یاحقی به‌منزل رفیعی رفتیم که به‌منظور ضبط او را با خود ببریم.

ساعت درحدود دو یا سه بعد‌از‌ظهر بود که به‌منزل رفیعی رفتیم، دیدیم هنوز خواب است. و سراپای ملحفه‌یی را که روی خود انداخته بود، از شدت مگس سیاه شده بود. او را بیدار کردیم و به‌تدریج آماده بیرون آمدن شد، در این ضمن برادر کوچک او به‌خانه آمد و داشت از پله‌ها بالا می‌آمد که به اطاقش برود، ناگهان دیدیم که داریوش به‌شدت عصبانی شد و بعد از این‌که سیلی محکمی به گوش برادرش زد، فریاد کشید: «اگر من معتاد شده‌ام و به این روز افتاده‌ام، مثلن هنرمندم، توی فلان فلان شده دیگر چرا معتاد شد‌ه‌ای؟»

ضمن این‌که ناراحت شدیم، دانستیم که برادر کوچک او نیز، به دام اعتیاد افتاده ولی حرکت آن روز داریوش که هم‌راه با دنیایی دل‌سوزی در حق برادر بود، مبین این حقیقت بود که خود او می‌داند که اعتیاد چه به روز او آورده‌، آن جوان خوش‌اندام و آزاده و مردم‌دوست از زندگی پریشان خود به عذاب آمده بود و به راستی در اواخر زندگی کوتاهش تحمل فرو ریختن شخصیتش را نداشت و مرگ را استقبال می‌کرد و دیدیم که چنین شد.

اگر من معتاد شده‌ام و به این روز افتاده‌ام، مثلن هنرمندم، توی فلان فلان شده دیگر چرا معتاد شد‌ه‌ای

به‌هرحال آن روز به استودیوی «موزیکال کمپانی» رفتیم و پرویز چهار مضرابش را اجرا کرد و کسانی که آن صفحه را دارند یا بر روی نوار ضبط صوت انتقال داده‌اند، بهتر است بدانند که چهار مضراب سه‌گاه یاحقی، داریوش رفیعی است. پرویز خطیبی در شرح خاطراتش مطلبی در ارتباط با روح حساس و وجود متلاطم و نا‌آرام داریوش رفیعی دارد، پرویز می‌نویسد:

«…حدود ساعت ۱۰شب، من در دفتر روزنامه‌ام مشغول کار بودم، برف سنگینی می‌بارید، ناگهان حس کردم که کسی، به شیشه پنجره می‌زند. پشت پنجره که مشرف به خیابان بود، داریوش را دیدم سر و پا برهنه، بدون کت و شلوار و کفش‌، با عجله در را به رویش باز کردم.

مست مست بود، روی یک صندلی افتاد. صورت و سر و بدنش خیس بود و جوراب‌هایش گل‌آلود شده بود. پرسیدم: «این چه وضعی است؟» گفت: «همین جا، سر میدان فردوسی یک آدم مستحق را دیدم که لخت و عور بود و از سرما می‌لرزید، من هم کت و پالتو، وکفشم را به او بخشیدم.» فورن از توی کمد خودم، برایش پیراهن و شلوار و جوراب آوردم و حرارت بخاری را بیش‌تر کردم تا بلکه، زودتر بدنش حشک شود… .»

چنین جوانی با چنین روحیه‌ای که لبریز از فتوت و گذشت و بی‌رنگی‌ست، می‌خواهید فریب رنگ‌های گوناگون را نخورد؟ او احساسی را که در وجودش بود نمی‌شناخت، نمی‌شناخت گمشده‌اش چیست و نمی‌دانست که آتش غلیان این احساسات را چگونه باید خاموش کرد. ابتدا به آب آتشین روی آورد که نه تنها این آتش و شعله را خاموش نکرد بلکه آن را مشتعل‌تر و سوزان‌تر کرد. این‌جا بود که به‌سوی تخدیر رفت و گمان می‌کرد که تخدیر اعصاب، التهاب او را که نمی‌داند از کجا سر‌چشمه گرفته تسکین خواهد داد.

داریوش به خواندن اشعار محلی رغبت زیادی نشان می‌داد، صدایش گرفتگی و شور و حال مخصوصی داشت که ناشی از حالات درونی او بود. به‌طور کلی صدایش شبیه هیچ‌یک از خوانندگان عصر نبود. در آواز تحریرهایش کم بود، گلویش عقده‌های درونی‌اش را به صدای پر‌کشش و پر‌جذبه‌اش منتقل ساخته بود، در ارکستر‌ها غالبن ضرب را خودش می‌گرفت، بنابر‌این ضرب شناسیش که شرط اول تصنیف‌خوانی و به‌خصوص ضربی خواندن‌ست، خوب بود.

بعضی از تصنیف‌خوان‌های معاصر، در ضرب‌شناسی بسیار ضعیف بودند و هنگام خواندن تصنیف آهنگ را از ضرب می‌انداختند. اما «پوران» بود که سرعت فراگیریش از همه قوی‌تر بود. بعضی از خواننده‌های زن، ساعت‌ها ارکستر را برای اجرای یک تصنیف معطل و خسته می‌کردند، در بین خوانندگان مرد کم‌تر این حالت دیده می‌شد.

داریوش از وجود آهنگ‌سازان خوب بهره نداشت، اجل هم به او فرصت نداد که در سال‌های بعد از وجود آهنگ‌سازان برجسته، سود جوید. بنابر‌این بیش‌تر معروفیتش به‌خاطر اجرای چند آهنگ محلی بود. مانند «رختخواب مرا مستانه بینداز» که یک آهنگ محلی شیرازی است. تصنیف «زهره» از معروف‌ترین اجراهای اوست، اما شعر و آهنگ آن را چه کسی ساخته؟ مدعی اصلی «جهانگیر تفضلی» است ولی در حقیقت چنین نیست. به گفته بدیع‌زاده در حقیقت شاعر «مهدی رییسی» است.

در ادامه بدیع‌زاده می‌گوید: «یادآور می‌شوم که این شعر و آهنگ را پیش از این‌که رفیعی بخواند، شادروان «حسین قوامی» چندین‌بار در برنامه ارتش یا ارکستر «مجید وفادار» اجرا کرده بود.»

از حوادث عجیبی که در عمر اتفاق افتاده، مربوط به شب پیش از درگذشت داریوش است. من به حس ششم و ارتباط فکری یا تله‌پاتی اعتقاد دارم.

شبی که رفیعی آخرین لحظات عمر را می‌گذرانید و من از او بی‌خبر بودم، به اتفاق «مرتضا خان محجوبی» استاد پیانو و «لطف‌اله مجد» استاد تار و «پرویز یا‌حقی» نوازنده ویولون در منزل آقای مهندس «ژ» که از مهندسان بازنشسته راه آهن بود مهمان بودیم.

شب اول بهمن ۱۳۳۷بود آن سال تهران زمستان سختی را می‌گذراند. برف زیادی باریده بود و از شب‌های یخ‌بندان و سرد به حساب می‌آمد. جمع ما در منزل دوستمان سرگرم شنیدن پیانوی مرتضا محجوبی بودیم‌، من ناگهان متوجه شدم که پرویز حضور ندارد، مدت غیبتش در حدود نیم ساعت به درازا کشید. بعد از این مدت دیدم که او بدون این‌که وارد اطاق شود از دم در مرا فرا می‌خواند، نزد او رفتم گفتم: «چه خبر است کجا رفتی؟» گفت: «صفا‌، داریوش دارد می‌میرد و من نزد او بودم، خودم را به شما رساندم تا چاره‌اندیشی کنیم.» گفتم: «تو از کجا می‌دانستی و چرا بی‌خبر رفتی و بیماری‌اش چیست؟» جواب داد: «دلم ناگهانی به شور افتاد به سراغش رفتم، از شدت درد به‌خود می‌پیچید.» گفتم: «پس بزار مطلب را با صاحب‌خانه در میان بگذاریم و میهمانی او را بر هم نزنیم.» بالاخره به‌داخل اطاق آمد. موضوع را در میان گذاشتیم. قرار شد آقای مهندس ژ به خواهر‌زاده‌اش، مهندس «ناصر گل‌سرخی» که با آقای دکتر «ق» مدیر کل بازرسی وزارت بهداری دوستی نزدیک دارد، خبر بدهد و به کمک ما بیایند. ساعت در حدود ۹ شب بود که گل‌سرخی و آقای دکتر آمدند، مرتضا محجوبی و لطف‌اله مجد ماندند و من به‌همراه پرویز با اتومبیل آن‌ها به‌سوی، منزل داریوش که در کوچه(فردوسی)جاده قدیم(شمیران)قرار داشت حرکت کردیم.

شبی که رفیعی آخرین لحظات عمر را می‌گذرانید و من از او بی‌خبر بودم، به اتفاق مرتضاخان محجوبی استاد پیانو و لطف‌اله مجد استاد تار و پرویز یا‌حقی نوازنده ویولون در منزل آقای مهندس «ژ» که از مهندسان بازنشسته راه آهن بود مهمان بودیم

وقتی به خانه رفیعی رسیدیم، زیر کرسی نشسته بود و از شدت درد کمر، بی‌تاب بود، آخرین معشوقه داریوش که برای او فداکاری‌های زیادی می‌کرد نیز حظور داشت. آقای دکتر بیماری او را قولنج تشخیص داد. نسخه‌یی نوشت و پرویز به‌سرعت به دواخانه رفت و دوا را گرفت و بازگشت ولی اظهار داشت: «آقای لاریجانی مدیر دوا‌خانه‌ی عدالت که از وضع اعتیاد داریوش خبر دارد، به‌من گفت نکند رفیعی کزاز گرفته باشد؟ در این‌صورت باید واکسن ضد کزاز بزند.»

آقای دکتر جواب داد: «من دکترم یا او؟»

آری سرنوشت را نمی‌شود تغییر داد، ای کاش برحسب تصادف آقای دکتر«ق» را به‌همراه نمی‌بردیم، زیرا ممکن بود با همه تاخیر‌ها، تزریق واکسن ضد کزاز، در بیمار جوان و نازنین ما، تاثیر بگذارد. به‌ هر حال تجویز دکتر را به ناچار پذیرفتیم و به‌شهر برگشتیم، هنوز هم نمی‌دانم چرا پرویز یا‌حقی بی‌اختیار به فکر رفتن به سروقت داریوش افتاد و چرا حوادث به این طریق در برابر ما قرار گرفت و چرا دکتر به پیشنهاد مدیر داروخانه عدالت حتا برای یک لحظه هم فکر نکرد؟

لحظات واپسین زندگی «برای آخرین بار، برف را می‌بینم»

آخرین شب زندگی داریوش بود و او هم‌چنان از شدت درد بی‌تاب شده بود، منظره دردناکی بود ولی ما، چه می‌توانستیم بکنیم. تنها وظیفه ما خریدن دارو و تجویز آقای دکتر بود. دوست مشترک ما بیژن ترقی در شمیران سکونت داشت و این واقعه را از زبان ایشان نقل می‌کنم.

بیژن می‌گفت: «صبح دوم بهمن بود، برف سنگینی می‌بارید و با اتومبیل خودمان، از جاده قدیم شمیران به‌سوی شهر می‌آمدیم، به ابتدای کوچه فردوس محل اقامت داریوش رسیدیم، دیدیم او به هم‌راه مادرش و زنی که دوستش داشت، به انتظار رسیدن اتومبیلی در کنار خیابان ایستاده است.

بلافاصله توقف کردیم و از آن‌ها خواستیم سوار بشوند تا به شهر برویم، داریوش در حالی‌که از درد به خود می‌پیچید،در کنار من قرار گرفت و به درخواست آن‌ها به‌سوی بیمارستان حرکت کردیم. ظاهرن بعد از تجویز آقای دکتر، متوجه شده بودند که این درد کزاز است و باید واکسن بزنند، پیشنهادی که آقای لاریجانی مدیر داروخانه عدالت داده بود و مورد توجه دکتر قرار نگرفته بود. به هر صورت کار از کار گذشته بود، داریوش با همان حال نزار گفت: «بیژن این آخرین باری است که برف و باریدن برف را می‌بینم، دیگر زندگی من به پایان رسیده.»

دل‌داری دیگر چه فایده‌ای داشت، به بیمارستان رسیدیم، فورن تشخیص کزاز دادند، او را در اطاقی بستری کردند که، همه پرده‌هایش سیاه رنگ بود، به علاج پرداختند ولی دیگر سودی نداشت.» اطاق بیمارستان‌، پرده سیاه، و به این ترتیب بود که زندگی جوانی در سی و یک سالگی با طرزی عبرت‌آموز و تاثرانگیز به پایان رسید. او را در آرام‌گاه «ظهیر الدوله» به خاک سپردند، بر روی سنگ مزار او، تندیس کوچکی از یک شمع و یک پروانه نصب شده بود، آری آخرین هدیه معشوقه وفادارش بود.

در مرگ داریوش(۲/۱۱/۱۳۳۷)

ناگه عزیز ما، ز چه ای روزگار رفت                 در نو بهار عمر، ندیده بهار رفت

او شمع بود و سوخت سراپا بسان شمع        یا لاله بود و با جگر داغ‌دار رفت

گر سوخت داریوش، ز آزار دوست سوخت       گر رفت داریوش، ز بیداد یار رفت

مانند شعله زیست ولی چون شرار سوخت     مانند شبنم آمد و هم‌چون غبار رفت

هرگز به اختیار کسی مرگ را نخواست           تنها عزیز ماست که با اختیار رفت

دانم همین قدر که رفیعی بروزگار                   دیوانه‌وار آمد و دیوانه‌وار رفت

منبع: وب‌لاگ آواز

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , , , ,