یسنا یاوری / رادیو کوچه
دلیل انتخابم برای بررسی این نمایش که چند روزی از آخرین اجرایش میگذره به نوعی روایت درگیریهای اکثر آدمهای زندگی شهری است و یکی از دلایل استقبال مخاطب هم همین است. بارها مدت اجرای نمایش تمدید شد و باز هم مردم استقبال کردند.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
نویسنده نمایشنامه «مهدی میرمحمدی» و کارگردان آن «سیدعلی هاشمی» است.
مهرناز، شبیه بسیاری از زناییست که در جامعه شهری امروز ایران بهدنبال تغییرات آنی و ساختاری، دچار کلاف سردرگم بیهویتی و ناشناختگی میشن.
شبیه زنهایی که خودشون و ادامه خودشون گاهی تحمل میکنن و گاهی از اون لذت میبرن و در مواقع بسیاری از نوع بودن خود زجر میکشن. او تنها زندگی میکنه. مادرش در آسایشگاه روانی بستریست و گاهی برادرش، که اونم درگیر جدایی از همسرش بهش سر میزنه و درگیری زندگیش رو بیشتر میکنه.
مهرناز درگیر رابطه با مرداییه که حس خاصی به اونا نداره و تنها نقش سرگرمی رو بازی میکنن. «نادر» دوست و تا حدود کمرنگی دوست پسر مهرناز.
مهرناز دچار سرگشتگی روابط. نمیدونه از زندگی چی میخواد. نه یک روشنفکر و نه سعی داره که نشون بده که هست. یه فرد عادی درس خونده که دچار روزمرگی و روز، مرگی شده. اگرچه بیخیال، شبیه دیگران، شبیه زنهای دیگه. شبیه همه اونایی که در مواقع تنهایی، وقتی روبهروی آینه قرار میگیرن، گاهی به ساختارهای متغییر ارزشی جامعه امروزی ایران نگاه میکنن و با خودشون فکر میکنن که چرا اینگونه شد؟ چرا کفههای ترازوی دادهها و گرفتههای اخلاقیمون هم وزن نیست؟
اینکه جامعه ارزشی و اخلاقگرا بهطور کلی چگونه جامعهای هست و آیا در زندگی انسان مدرن مقولهای مثل اخلاق اجتماعی و ورود و دخولش به مناسک فردی تا چه اندازه اهمیت داره، نه در حد سواد بنده است و نه علاقهای به پرداختن بهش در این مجال دارم، اما این مقوله تا جایی اهمیت داره که یک نمایش بر پایه روابط متاثر از چنین ساختاری شکل میگیره. روابط آدمهایی که بهطور بسیار کلی در تناقض شناختی و معرفتی از هم قرار میگیرن. حتا در قضاوت روابط خانوادگی.
شخصیتها در داستان هیچ سنخیتی با هم ندارن. تنها وجه اشتراکشون زندگی در فضاییست که اونا رو بیگانه با هم بار آورده و دیگر نشان دادن لحظههایی از تنهایی در یک فضای مشترک بهنام «خانه مهرناز».
هیچ فردی توسط دیگری نه میخواد که درک بشه و نه میتونه. آدمها به هم خیانت میکنن، از هم فاصله میگیرن، در کنشهای روابط عاطفی خانوادگی قرار میگیرن. حتا شخصیتی رو در ذهن مخاطب شکل میدن که زایده ذهن بیمارشون هست تا یه واقعیت بیرونی.
«مریم» (خواهر مهرناز) تنها نشانی و ردی کمرنگ در داستان داره.
صحنههای نمایش در جای بسیار موفقی قطع میشه و در حالی که نور کمرنگی صحنه رو احاطه میکنه، بازیگران وارد فضای صحنه بعدی میشن. چیزی که تعمدی در بروزش وجود داشته به گمانم.
دیالوگای پایانی هر صحنه، عمیقن قوت و کلی حرف داره برای گفتن. این گفتوگوای پایانی مخاطب رو وارد جریان سیال سوالای مطرح شده در ذهن میکنه.
بازیها تا حد بسیار متعارفی قابل قبول هستن اگرچه گاهی تنفسهای عمیق و بیش از حد مهرناز آزاردهنده میشه.
روابط بسیار بیرحمانه است. هیچکس به دیگری رحم نداره. هیچکس جز فضای فکری خودش به فرد دیگهای فکر نمیکنه و حتا عشق به طرز ناشیانهای مضحکه و مسخرهتر، بیان بیتاثیر عشق از زبان مهرنازست.
نشانهها جایگاه دارن. آیینه و شمع. نماد روشنایی و حقیقت. آدمها در مقابل آیینه سعی میکنن با خودشون کنار بیان و این تنها زمانیه که از دیدن حقیقت، عکسالعمل نشان میدن. درون آینه حقیقت خود را میابن و زبان به اعتراف باز میکنن.
کارکرد و باور این نمادها رو دوست دارم. اینکه حتا این آدمای گاهی استحاله شده در مقابل یک نماد ارزشی و سنتی، «خودشون» هستنن و هنوز نشونههایی از باورهای اینکه «باید خوب بود» و یا اگر بد هستیم اون و بپذیریم و در خودش رعایت میکنه.
اگرچه روایت داستان نمایش رو روزهای متوالی زندگی یک فرد (مهرناز) در بر میگیره. اما سایر روایتها طوری انتخاب شده که برشهای بسیار موجز زندگی مهرناز تونسته بار معنایی و همراهی حداکثری از مخاطب و با خودش داشته باشه، بهطوری که پراکندهگوییها، به سیر روایی داستان آسیبی نمیرسونه. و بیشتر تراوشات پذیرفته شده از یک ذهن خسته و متلاشی شده است.
داستان انفصال روابط رو نشون میده. فرحناز هیچ عشقی به نادر نداره. نادر از مهرناز و بیتفاوتیاش میرنجه. نادر تنها یک عروسک انتقال اطلاعات عمومیست برای حل جدول. جدولی که اگرچه مهرناز بیکاری خود رو ( که کم هم نیست از ساعتهای گوناگون روز ) باهاش پر میکنه اما اونقدر برای زندگی کردن بیانگیزه است که حتا همین کار را هم به درستی انجام نمیده و دوست نداره حتا یاد بگیره. او در میان خانههای افقی و عمودی، گم و گیج و ناپیداست. جدولهای حل نشده و خانههای خالی زندگی او، خانههایی که دیگران آن را پر میکنند از او یک فرد منفعل ساخته است. این تقابل جدول حل نکردن و زندگی عادی او رو به خوبی میبینیم.
مهرناز بیگمان و بدون تغییر در آخر نمایش سعی میکنه خوب بشه، خوب عمل کنه. به یک باره عوض میشه. دوست دارد بارون بباره. دوست داره همه چیز عوض شه و همه به هم محبت کنند و یه چیزی شبیه پایانهای هپی اند (happy end) مرسوم.
چیزی که اصلن لزومش درک نمیشه. چرا باید نمایش نامهای با این قوت دیالوگنویسی و پرداخت، به یکباره در جایی تموم شه که فکرش رو نمیکنیم.؟ این به معنای این نیستش که باید نمایش در جای قابل حدسی تمام میشد و الان چون غیرقابل حدسه، بده و دوستش نداریم. خیر. این تغییر شخصیت برای حداقل مهرناز قابل لمس و هضم نیست.
چرا مهرنازی که بیخود بودنو سالها تجربه کرده، سالها برزدن دوست پسر دوستش را در دانشگاه تجربه کرده، تخفیف گرفتن از مغازه عطر فروشی با قروغمزه رو تجریه کرده، متنفر بودن از خواهر خودش و بیتفاوت بودن در برابر مادر بیمار روانیاش و تجربه کرده، به یکباره خوب و مهربان میشه. عاشق نادر میشه و میخواد که بارون بباره؟ با کدوم منطق؟
«پارههای ساده»، ساده است. به سادگی زندگی و به سادگی چیزی که باید ادامه پیدا کنه. پسربازیها دختربازیهای مرسوم قشر متوسط شهری در حال گذار هستن. عشقهای رنگباخته ویرانشده و من شخصن تمام اینها رو دوست داشتم.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»