Saturday, 18 July 2015
26 September 2023
طنز در پزشکی- (قسمت بیست‌و‌هشتم)

«سه‌شنبه‌ها با حوری»

2010 November 11

علی انجیدنی /  رادیو کوچه

خانم «سینگ» به اسداله نگاهی کرد و گفت: «این مردک چه‌قدر پررو است که معاون اجرایی بهشت رو هم تهدید می‌کنه. فکر کنم خالی‌بند بزرگی باشه.» من رو به حوری کردم و گفتم‌: «از این‌جا دیگه جایی نمی‌ری غیب هم نمی‌شی، این سه تا مامور ویژه رو هم بفرست برند دنبال کارشان که دیگه اعصاب ندارم‌ها، هیچ نقشه جدیدی هم نمی‌کشید که من هرچه می‌کشم از دست نقشه‌کشی شماست.»

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

امروز باید تکلیف من روشن بشه. حوری با خون‌سردی گفت‌: «البته به خانم سینگ ابلاغ می‌شه که شما باید در ساختمان مرکزی اسکان داشته باشید و به کار پزشکی خود ادامه بدید ولی این به شرطی اجرا می‌شه که شما بگویید چه چیزهایی رو می‌خواستید به این خانم بگید تا ایشان بتوانند در بهشت مقام بلند‌پایه کسب کنند. ضمنن از طرف معاون اجرایی بهشت به شما می‌گویم که بهتر است طفره نروید چون ایشان فرق خالی‌بندی شما با راست گفتن‌تان رو می‌فهمند.» در موقعیت بدی گیر افتاده بودم. نمی‌خواستم نازنین رو از خودم ناراحت کنم. گفتم‌: «آقا گوه‌خوردن را برای هم‌چین لحظاتی اختراع کرده‌اند. حوری‌جان به نازنین‌ام بگو من عصبانی بودم و می‌خواستم حرف‌های نامربوطی بزنم که خدا رو شکر هم‌چین غلطی نکردم.» حوری گفت‌: «اگه همیشه راست‌اش رو بگید مطمئن باشید ایشان از دست شما ناراحت نمی‌شوند.» خانم سینگ ساکت بود‌. به نظرم آمد که مطمئن شده اطلاعاتی که من دارم بدرد‌بخور است وگرنه معاون اجرایی بهشت چند نفر رو به اون‌جا نمی‌فرستاد.

بعد از چند لحظه به حرف آمد و گفت‌: «البته جناب آقای دکتر مهمان ما هستند و روی چشمان ما جا دارند. مدارک ایشان هم تایید شده‌اند و ایشان می‌توانند کار پزشکی‌شان را ادامه دهند.» رو به اسداله میرزا گفت‌: «شما هم ترتیب استقرار مجدد ایشان را در یکی از اتاق‌های این‌جا را بدهید.» بعد از چند روز لب‌خند به چهره‌ام آمد و خوش‌حال دنبال اسداله راه افتادم و به سمت اتاق قبلی‌ام راه‌نمایی شدم. حوری بهانه آورد که باید حتمن به بهشت برگردد و به معاون اجرایی بهشت گزارش کار بدهد. جوابش را ندادم و با اخم از او قهر کردم و داخل اتاق شدم. تا شب یک‌سره روی تخت ولو شدم‌. شام مفصلی هم خوردم و آماده یه خواب ناز شبانه بعد از چند روز استرس شدم. قبل از خواب چند تا آنتی‌بیوتیک برای عفونت زخم خوردم‌.

چشم‌هایم هنوز گرم خواب نشده بودند که سایه‌ای را روی سرم حس کردم. کمی دقت کردم و چهره خانم سینگ رو در تاریکی اتاق تشخیص دادم. خواستم از جا بلند شم که با اشاره او در همون حالت روی تخت میخ‌کوب موندم‌. به نظرم اومد قصد داره بیاد بغلم روی تخت دراز بکشه‌، اومدم بگم شما کجا این‌جا کجا‌؟ دستش رو روی دهانم گذاشت و آهسته گفت‌: «هیس، هیچ صدایی نباید از شما خارج بشه آقای دکتر.» نجوا کنان جواب دادم: «ببخشید، از کجا‌ها نباید صدا در بیاد؟» با صدای ضعیفی جواب داد‌: «شوخی بسه، می‌خوام بدون این‌که کسی در بهشت متوجه بشه با شما دقایقی خلوت کنم.» گفتم‌: «جان، این‌جوری که از بهشت جور دیگری معلوم می‌شه.» گفت‌: «چاره‌ای نداریم باید جلب توجه نکنیم.» گفتم‌: «حالا اگه ما نخوایم این خلوت و جلب توجه نکردن رو باید چه‌کار کنیم‌؟» خانم سینگ کم‌کم داشت از کوره در می‌رفت صدایش رو بالاتر برد و گفت‌: «زهر مار، نترس، کسی نمی‌خواد بهت تجاوز کنه آقای دکتر از دماغ فیل افتاده. خیلی هم دلت بخواد.» گفتم‌: «آهان، از اون لحاظ، من گفتم یه موقع مشکل شرعی پیش نیاد آخه می‌دونین که شما هندو هستید و ما مسلمون‌.» خانم سینگ گفت‌: «چی شده الان یاد مسلمونی‌ات افتادی‌؟ فکرش رو نکن بعد از قیامت همه دین‌ها یکی می‌شن.» گفتم‌: آه چه خوب، خیالم راحت شد پس اصلن مشکل شرعی این‌جا نداریم، حالا بفرمایید چند سال‌تون هست و آیا بچه هم به‌دنیا آورده‌اید تا حالا. فریاد زد‌: «بر پدر آدم نفهم لعنت، گوه خوردم، اطلاعات نخواستم، حالا ما رو فاحشه هم کرد. ای دکتر دیوانه.» با جیغ خانم سینگ اسداله میرزا وارد اتاق شد و هاج‌ و واج به من که روی تخت طاق باز دراز کشیده بودم و خانم سینگ که از فرط عصبانیت رنگ به چهره نداشت نگاه می‌کرد.

خانم سینگ تا اسداله رو دید دوباره داد زد و گفت‌: «چیه‌؟ انتظار داشتی صحنه فیلم پورنو ببینی‌؟ اومدم با این احمق دو کلمه صحبت کنم اعصابم رو به‌هم ریخت‌.» بعد از این‌که خانم سینگ با عصبانیت اتاق رو ترک کرد اسداله میرزا گفت‌: «راست‌اش رو بگو کلک تو به این زنی‌که هندو هم رحم نکردی‌؟ بابا تو دیگه چه موجودی هستی؟» گفتم‌: «بی خیال بابا، ‌این زنه چرا این‌جوریه‌؟ اول تو تاریکی می‌آد بالای سر آدم و می‌گه از نظر شرعی مشکلی نداره بعد قاطی می‌کنه و فحش می‌ده.» اسداله میرزا با تکان دادن سر از اتاق خارج شد. نیمه‌های شب صدای رفت‌و‌آمد‌های زیادی توی ساختمان شنیده می‌شد‌. من که حسابی کنجکاو شده بودم از ترس ایجاد یک دردسر جدید از روی تخت تکان نخوردم و با زورخودم رو خوابوندم. فردا تا ظهر سر و کله اسداله پیداش نشد. کسی که صبحونه رو می‌آورد هم نیومد و من نگران شدم. با ترس ‌و‌ لرز از اتاق بیرون آمدم‌. در انتهای راه‌رو طبقه اول چشمم به حوری افتاد که داشت از یک اتاق بیرون می‌آمد.

گفتم: «تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ نکنه فقط برای من سیستم‌هاتون قطعه و برای بقیه مثل ساعت کار می‌کنه؟» خندید و گفت‌: «نه علی‌جون، به جون خودت قطع کامله. ما نصف‌شب با مامور‌های ویژه اومدیم تا دستور برکناری مسوول دیار از قلم‌افتادگان رو ابلاغ و اجرا کنیم. دیشب تا معاون اجرایی بهشت متوجه شدند خانم سینگ اومدن از شما اطلاعات بگیرند‌. دستور برکناری‌اشان را از باری‌تعالا می‌گیرند و ما او را شبانه برکنار کردیم و به دیار سکون فرستادیم. الان جانشین ایشان داخل این اتاق هستند. می‌خوای بری پیشش‌؟» گفتم‌: «کی هست؟ من می‌شناسمش؟» گفت‌: «خودت برو ببین کیه‌؟» با زدن چند ضربه به در وارد اتاق رییس جدید دیار از قلم افتادگان شدم‌. با دیدن قیافه نحس دکتر مسعودی مثل برق گرفته‌ها در جا خشکم زد. اولین حرفی که از گلویم در آمد این بود که: «مار از پونه بدش می‌آد دم لونه‌اش سبز می‌شه». دکتر مسعودی تا من‌رو دید گفت‌: «نمی‌دونم قسمت من اینه که همیشه وجود نکبت تو رو باید تحمل کنم یا یه ماجرایی هست که من ازش خبر ندارم‌. در هر صورت این‌جا هم باید تو پیش من باشی متاسفانه. مطمئن باش در اولین فرصت یک بلای اساسی سرت می‌آورم بچه پررو.» من‌که از شوک دیدار اول در اومده بودم گفتم‌: «رییس قبلی هم همین‌ها رو برام می‌گفت ولی الان در دیار سکون دارن حال می‌کنن شما هم اگه تمایل دارید برین پیش ایشون و با هم ماه عسل داشته باشید همین روش رو ادامه دهید لطفن…..» ( ادامه دارد)

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , ,