علی انجیدنی/ رادیو کوچه
دلم میخواست همونجا یقه دکتر مسعودی رو بگیرم و حسابی از خجالتش در بیام ولی از ترس اینکه باز دوباره باعث ایجاد یک دردسر جدید برای نازنین بشم خودم رو کنترل کردم. بدون خداحافظی از اتاقش بیرون اومدم. با خودم گفتم باید هرجور شده خودم را از شر این دیار خلاص کنم و به بهشت برگردم. داشتم به سمت اتاق خودم میرفتم که صدای زیبای یک زن من رو سر جایم میخکوب کرد. برگشتم و چشمم به یک خانم خوشگل و مامانی افتاد که داشت به طرف من میآمد. گفتم: «جان دلم. امر بفرمایید.» گفت: «من پیشکار جدید ریاست دیار از قلمافتادگان هستم. از امروز به بعد من امور روزمره مربوطه را با شما هماهنگ میکنم.» من که نیشم تا بناگوش باز بود گفتم: «ای قربان هماهنگی شما بشم. من میمیرم واسه این هماهنگ کردن. انشااله از کی شروع می کنید؟»
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
دختر خانم که کمی سرخ شده بود گفت: «اسم من پروانه است ولی میتونید من رو پری هم صدا بزنید.» گفتم: «ای جانم. من رو هم ملخ فرض کنید. ولی میتونید علی هم صدا بزنید.» خنده ملیحی کرد و از من دور شد. من با چشمهای از حدقه در آمده اندامهای زیبایش را تا پیچ انتهای راهرو دنبال کردم و در حالیکه مثل آدمهای مست با خودم آهنگ زمزمه میکردم وارد اتاق شدم. فکر چند دقیقه قبلم در مورد خلاصی از این دیار رو بهکلی فراموش کرده بودم و داشتم فکر میکردم که چه جوری میشه پروانه رو دوباره و زودبهزود ببینم. دیدن دوباره پروانه مثل خوره تو ذهنم افتاده بود و بالاخره کنترل خودم رو از دست دادم و زنگ اضطراری احضار رو فشار دادم. بعد از چند ثانیه پروانه وارد اتاق شد و گفت: «اتفاقی افتاده آقای دکتر که زنگ زدید؟» گفتم: «صمیمیتر صدایم بزنید لطفن. شما همان علی را بگویید ما خودمان یاعلی را میگوییم قربانتان بروم.»
جواب داد: «حتمن میدانید که شما هفتهای یکبار بیشتر نمیتوانید این زنگ را به صدا در آورید وگرنه با مجازات سختی روبهرو خواهید شد.» گفتم: «خوب شما تندتند بیاید اینجا تا من مجبور نشوم زنگ بزنم و خودم رو بدبخت کنم. به قول شاعر: تند تند تنگ میشه دلم واسه تو. تند تند صدام کن. تند تند نگام کن.» با عشوه خاصی گفت: «خوب حالا امرتون رو بفرمایید.» گفتم: «آهان. ببینید. میخواستم بپرسم من کی باید برم مریض ببینم؟» پروانه گفت: «الان هیچ بیماری برای ویزیت مراجعه نکرده است. به محض مراجعه خودم خبرتان میکنم. شما هم بهتر است فعلن استراحت بفرمایید.» با پررویی گفتم: «نمیشه شما هم تشریف داشته باشید با هم استراحتکی بکنیم.» هنوز این جملهام تمام نشده بود که سروکله حوری پیدا شد. نگاهی به پروانه کرد و گفت: «میبینم که علیآقا حسابی مشغولند و سرشان گرم تبادل دل و قلوه است.»
پروانه به محض دیدن حوری خداحافظی سریعی کرد و از اتاق خارج شد. من با خودم گفتم: «حالا شانس ما رو ببین. هر جنبندهای میآد اینجا، این حوری خانم غیباش میزنه و حالا که ما گرم صحبت هستیم سروکلهاش پیدا میشه و قصد غیب شدن هم ندارد.» حوری دوباره با لحنی گزنده و تند گفت: «چیه علی جون. طاقتت طاق شده. مرد نیستی سر عشق و عاشقیات بمونی. دنبال تنوع میگردی؟» گفتم: «اولن تند نرو حوری جان. پیاده شو باهم بریم. من داشتم با پروانه خانم کارهایم رو هماهنگ میکردم. ثانین من هزار بار بهت گفتهام که من وقتی به یکی دل بدم دیگه هیچ کسی به چشمم نمیآد چه برسه اینکه بخوام باهاش باشم. مطمئن باش.» حوری گفت: «فکر کردی اینجا اون دنیاست که هر خالی دوست داشتی ببندی و با زبون چرب و نرمت همه دخترها رو خام کنی. اینجا وقتی دروغ میگی همه میفهمند علی آقا.» گفتم: «بابا بیخیال. تو هم گیر دادی ها. من تا کی باید تو این دیار بمونم؟ برو یه کاری کن من از اینجا خلاص شم.» حوری جواب داد: پس پروانه جون چی؟ اون که نمیتونه از اینجا خارج بشه.»
با گفتن این حرف دوباره غیباش زد و رفت. چند لحظه بعد پروانه وارد اتاق شد و گفت: «آقای دکتر. لطفن آماده شوید به اتاق معاینه برویم یک بیمار اورژانس دارید.» فوری لباس پوشیده دنبال پروانه به طرف اتاق معاینه رفتم. تو راه به هر بهانهای یه شوخی دستی با پروانه میکردم و او هم هی میگفت: «آقای دکتر شما هم خیلی شوخ هستید ها؟» منم میگفتم: «کجا شو دیدین؟ هنوز سر شوخی رو باز نکردم.» در اتاق معاینه طبق معمول بیمار پشت نردههای گوشه دیوار منتظر بود. با دیدن قیافه بیمار دو سه قدم به عقب برگشتم. روی صورت و گردن بیمار زخمهای بسیار بزرگ و بدی دیده میشد. فکر بکری سریع به ذهنم اومد و سریع به پروانه گفتم: «پری جون فورن دکتر مسعودی رو خبر کن. فکر کنم باید کل دیار رو خالی کنیم. این بنده خدا بیماری مسری و خطرناکی گرفته است.» مطمئن بودم دکتر مسعودی از بیماریهای عفونی چیزی سر در نمیآره و حرف من رو قبول میکنه. چند لحظه بعد دکتر مسعودی وارد شد و با دیدن زخمهای بیمار ترسید و فوری برای گزارش مورد به اتاقش برگشت. دستوری که ساعتی بعد ابلاغ شد خلاف انتظار من بود. از طریق بلندگو اعلام شد که به خاطر شک به سرایت بیماری خطرناک کلیه افراد دیار قرنطینه میشوند و کسی حق ورود و خروج از این دیار را تا اطلاع ثانوی ندارد.
تیرم به سنگ خورده بود و اوضاع بدتر شد. حوری هم نمیتونست برگرده بهشت و شده بود آیینه دق. هر روز تو اتاق پیش من مینشست و من حتا نمیتونستم با پروانه صحبت کنم چه برسد به بقیه ماجراها. بهش گفته حالا که اوضاع اینجوری شده حداقل یه درخواستی به باریتعالی بده تا بهطور موقت سیستمهای تو رو در اینجا راه بیاندازند تا به یه دردی بخوری. به محض خارج شدن این جمله از دهانم فهمیدم باز یه گند زبانی زدهام. اومدم درستش کنم گفتم: «البته منظورم اینه که بتونی حداقل خواستههای من رو جواب بدی. بدتر شد.» گفتم: «آقا. اصلن این زبون من در کنترل من نیست. من غلط کردم. بعضی اوقات میآم یه چیز دیگه بگم کلمات خودشون عوض میشن.» حوری گفت: «اتفاقن من فکر کنم برعکسش درسته. یعنی زبون تو دقیقن چیزهای رو میگه که تو مغزت میگذره و از این رابطه باید خدا رو شکر کنیم. حالا پسر خوب چند روز دیگه تحمل کن من میرم این پری جون میآد پیشت.» پروانه وارد اتاق شد و رو به حوری و من کرد و گفت: «شما دوتا باید فورن این دیار رو ترک کنید. این یک دستور فوری است…..»( ادامه دارد)
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
sorbi
besyar jaaleb,
MERCI