مهشب تاجیک/ رادیو کوچه
امروز که میخواستم مطلبم را آماده کنم دیدم دلشکستهتر و خستهتر از آنم که بخواهم چیزی ورای اتفاقات دو سه روز گذشته بنویسم. از پریروز تا به حال مرگ و نیستی عجین شده است با دفتر سرزمین ما. «شهلا جاهد» بالاخره رفت که شاید به آرامش برسد. من قضاوتی نمیکنم ولی هرچه فکر میکنم میبینم تحمل نه سال عذاب و انتظار برای اینکه به پیشواز تو بیایند تا تو را به سمت مرگ هدایت کنند در حالیکه دلت هنوز هم گیر است در گوشهای، سخت است و عجیب دردناک. از آنطرف «بیژن الهی» شاعر بزرگ هم در گذشت. در راه رسیدن به بیمارستان درگذشته، نمیدانم چرا دلم میخواهد سکتهی نابهنگام او را ربط بدهم به هوای آلودهی لعنتی. باران چرا با مردم سرزمینم قهر کرده است. مرگ و نیستی، عذاب و تلخی، تباهی و بازهم مرگ برای معلولان علتهایی که همه خوب میدانیم چیست. هوا چرا اینهمه تاریک است؟
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
کوچک که شود دنیا ، تا به تک بیشهیی سیاه برای چارچشم ششدر ما، تا به ساحلی برای دو کودک باوفا، تا به خانهیی خنیایی برای همدردی روشن ما، شکوچک که شود دنیا، تا به تت بیشهیی سیاه برای چارچشم ششدر ما، تا به ساحلی برای دو کودک با وفا، تا به خانهیی خنیایی برای همدردی روشن ما شما را، من، خواهم یافت .
اینجا مباد مگر پیرمرد تنهایی، آرامی و زیبایی، در قلب «تجمل بینظیر» و من به پای شما میافتم .
بادا که به خاطرههای شما، همه، زندگی دهم، که زنی باشم همه کت بند شما، من شما را خفه خواهم کرد.
ما که سخت پر زوریم، که عقب میکشد؟ و سخت شاد، که روده بر میشود از مسخرگی؟ ما که سخت بد جنسیم، با ما چه کنند؟
برقصید، بخندید، به خود برسید. من کجا میتوانم از پنجره عشق را دور بیندازم .
رفیقهی من، فقیره، بچهی دیو خو چه تو را یکسانند، این زنان تیره روز و این همه تدبیر، و حیرانی من. به ما بپیوند با همان صدای محال، صدایت، تنها امید این نومیدی پست .
صبحی گرفته در مرداد. طعمی از خاکستر در هوا پرپر میزند، بویی از چوبهای خویریز در اجاق، گلهای خیسیده، ویرانیی گلگشتها، ریز بار ترعهها میان مزرعهها، راستی چرا نه بازیچههای و بخور؟
بندها کشیدهام همه از مناره تا به مناره، گلرشتهها همه از پنجره تا به پنجره، زنجیرههای زر همه از ستاره تا به ستاره، و میرقصم .
آبگیر بلند پیوسته بخار میکند. کدام ساحره میرود که برخیزد پیش روی غروب سفید، کدام شاخسار بنفش میرود که فرود آید .
آن میان که سرمایهی ملی میرود سر شادیهای برادری، زنگی از آتش پشت گلی میزند در ابرها .
با طعم خوشآیندی از مرکب چین، گردی سیاه میبارد، نرم، روی بیدارخابیام. شعلهی جار را پایین میکشم میان بسترم میافتم، و، برگشته رو به تاریکی، میبینمتان، دختران من، بانوان من، ما را، من، خواهم یافت .
اینجا مباد مگر پیرمرد تنهایی، آرامی و زیبایی، در قلب «تجمل بینظیر» و من به پای شما میافتم.
بادا که به خاطرههای شما، همه، زندگی دهم، که زنی باشم همه کت بند شما، من شما را خفه خواهم کرد .
ما که سخت پر زوریم، که عقب میکشد؟ و سخت شاد، – که روده بر میشود از مسخرگی؟ ما که سخت بدجنسیم، با ما چه کنند؟
برقصید، بخندید، به خود برسید. من کجا میتوانم از پنجره عشق را دور بیندازم .
رفیقهی من، فقیره، بچهی دیوخو چه تو را یکسانند، این زنان تیره روز و این همه تدبیر، و حیرانی من. به ما بپیوند با همان صدای محال، صدایت تنها امید این نومیدی پست .
«بیژن الهی»
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»