یسنا یاوری/ رادیو کوچه
مدتها بود صفحه چت فیس بوک را باز نکرده بودم. هنوز وارد نشده بودم یکی از دوستان سینمایی که فیلمنامهنویس هم هست برایم پیام داد که تو هم از «جعفر پناهی» حمایت میکنی؟
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
مشتاقانه جواب دادم: «ذهن من و خوندی؟ داشتم الان از روی عصبانیت یک مطلب راجع به این موضوع مینوشتم» دوستم اعلام کرد که در حال جمعکردن امضا برای حمایت از جعفر پناهی است.
دلم گرفت. عصبانی شدم. خوشحال شدم. بر آشفتم. آیا جعفر پناهی که بار مشقت هزینه دادن برای ملتی که خواهان آزادیست را یک تنه در عرصه هنر به حداکثر معنای عملی آن پرداخت کرده است باید اکنون تا این همه تنها باشد؟ سه ماه زندان رفتن هزینه کوچکی نبود و حالا نوبت هزینه دوری از هنرش است.
باید اینگونه در داخل کشور تنها باشد و هیچکس از رفیقان اهل هنرش سرش را با غرور بلند نکند و نگوید: «من هم پناهی هستم»
باید اینگونه در داخل کشور تنها باشد و هیچکس از رفیقان اهل هنرش سرش را با غرور بلند نکند و نگوید: «من هم پناهی هستم»
یادم است زمانی که او زندان بود در خانه هنرمندان نشستی با حضور عوامل فیلم «درباره الی…» اجرا شد. «اصغر فرهادی» اظهار ناراحتی و نفرت خود را از حضور دوست عزیزش جعفر پناهی در زندان ابزار داشت و افراد حاضر در سالن آنچنان به وجد آمدند که همگی به احترام این روحیه جوانمردی ایستادند و برای او کف زدند و من با غرور بر خود بالیدم که ایرانیم.
جعفر پناهی در آستانه برگزاری جشنواره برلین چشم به اعلام حکمی دوخته است که اگر اعدام میبود برای او باورپذیرتر از این خواسته نابخردانه و مرگآور است. حکمی که نه تنها علیه او، که نه بر ضد تمامی حرکتهای آزادیخواهانه و مردمی صادر شده است.
عجب از ماست. عجب از نگاه از سر دلخوری پناهی است. شاید آنچه را که هنرمندان در توانشان بود که انجام دهند، پناهی یک تنه انجام داد و حالا که همصنفانش نظارهگر شجاعت او و ایستادگیاش و حکم صادره علیه او در تمام دنیا هستند، شرمم میآید که بگویم ایرانیام.
کاش من فرانسوی بودم و احساس غرور میکردم از اینکه وزیر فرهنگ کشورم از او حمایت کرده است. کاش من عضوی از سینماییها بودم و سینما تک ما همچون فرانسه اعضایش را برای واکنش نشان دادن فرا میخواند. کاش در جشنوارههای داخلی غیرحکومتی و یا نشستهای اهالی سینما هم صندلیای خالی اما سبز برای قدردانی از به دوش کشیدن بار سنگین تعهد توسط او در میان صندلیهای دیگر جای داده میشد. کاش من رفیق پناهی بودم. کاش من مهرجویی بودم، کیمیایی بودم. اصغر فرهادی و دیگرانی بودم که دوستان پناهیاند و امروز آن کاری را انجام میدادم که هر آزادهای.
کاش من این آدم ناشناخته مغمومی که الان خونش به جوش آمده است و سر به طغیان نوشتن گذاشته است نبودم. کاش آدمهای فیس بوک اسم و رسمشان مثل خیلی از آنهایی بود که امروز با سکوتشان خون به جگر پناهی میکنند.
مگر حمایت سینماگران و هنرمندان بزرگ ما از رفیق نابشان چقدر هزینه دارد؟ مگر هزینه آن کاری را که باید دیگران نیز همسو با پناهی انجام میدادند را او یک تنه انجام نداد. مگر هنر جز برای مردم است. مگر ندیدند که «شجریان» با حمایتش و «افتخاری» با حماقتش چگونه در اوج و قعر خاطرخواهی مردم ایستادند.
کسی نخواست که شما همرزم خیابانی مردم باشید. اگرچه بودند کسانی که جور دیگران را کشیدند و ترس از حجوم وحشیانه برادران به ماشین گرانقیمتشان را نداشتند و به خیابان آمدند و نیازی نیست بگویم که استاد شجریان بودند. نیازی نیست بگویم «رضا عطاران» بودند و نیازی نیست بگویم «باران کوثری» بودند و «رخشان بنیاعتماد».
چقدر کمحافظهایم؟ چرا زود فراموش میکنیم. چرا خاطرمان مکدر میشود اگر کسی با نوشتهای، نگاهی، چیزی یادمان بندازد که مردم اگر بخواهند کسی میماند و اگر نخواهند نمیماند. افتخار میکنم وقتی در وبلاگ کوچک «حسین زمان» حمایتش از پناهی را میبینم و احساس غرور میکنم از اینکه به کلام میآورد: «اگر برای پناهی حکم اعدام صادر کرده بودند، راحتتر میتوانست با آن کنار بیاید.»
هرگز روز قدس سال گذشته را فراموش نمیکنم. چشمانم از تعجب باز مانده بود. بو و دود گاز اشکآور هم نمیتوانست آنها را ببندد. خدای من این مرد جعفر پناهی است؟ این مرد که دستمال بر چشمان همرزم خیابانیاش گذاشته است پناهی، داور جشنواره برلین و کن است؟
اگر حمایت کنید جلوی ساخت فیلمتان را میگیرند؟ اگر فریاد بزنید و بگویید نه، جیرههای حکومتیتان قطع میشود؟ اگر قد علم کنید و بگویید من پناهیام نمیتوانید در صداوسیمای جمهوری اسلامی لقمه نانی را در خون هموطنانتان بزنید و بخورید؟
من تند سخن میگویم و خود هم میدانم. این تندی نشانه عصبانیت من است. نشانه ویرانی هنر این مملکت و بیتعهدی به آن چیزیست که یادمان دادند. همین فیلمها یادمان داده است که مشتت را بالا بیاور اگر حتا یک نفر باشی. همین فیلمها یادمان داده است که باید خون نامردها را زیر دوش ریخت. همین فیلمها یادمان داده است که باید فقر و فلاکت این مردم را فریاد زد و گفت که اجارهنشینهای این خاک دیگر توان اجاره دادن را ندارند و دارند با مرگ دست و پا میزنند و یک نفر نماینده صنفتان برای آنکه نمیرند به خیابان رفت و حالا برایش بیست سال دوری از هنری که به خاطرش آفریده شده است را صادر کردند و شما سکوت کردهاید؟
آقای پناهی به شرافت شما افتخار میکنم. حتا اگر یک نفر باشم. حتا اگر ده نفر باشیم و حتا اگر چند هزار نفر آدم معمولی که تنها به ذهنمان میرسد توی فیس بوک برای حمایت از شما کمپین راه بیندازیم. افتخار میکنم به وبلاگ کوچک دختر بچه سیزده سالهای که عاشق بادکنک سفید شماست و هنوز حوالی عید دلش برای دیدنش پر میزند و توی وبلاگش مینویسد که: «عمو پناهی شما باز هم بادکنکهای سفیدتان را برای ما بچههای ایرانی در آسمان پرواز دهید»
احساس غرور میکنم از اینکه در بیمارستانی که جانبازان شیمیایی جنگ در حال پوسیدن هستند «طلای سرخ» شما را نمایش میدهم و اشکهای گرم بر دست مردهایی میچکد که غرورشان نمیگذارد جیرهخوار دستهای کسانی باشند که نماینده آنها نیستند و یکیشان میگوید: «پناهی خیلی مرد است … خیلی …»
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»