مهشب تاجیک / رادیو کوچه
مرد از خواب بلند میشود، ژولیده و کثیف است. او اساسن با حمام رفتن مشکل دارد. عینکش را به چشمش میزند و خمیازهای میکشد. به سمت آشپزخانه میرود تا چیزی برای خوردن پیدا کند. زنش که ترکش کرد بهش گفت تو یک روزی کرم میذاری و میمیری. ولی او هنوز نه مرده و نه کرم گذاشته. اگر هم میگویی یک روز، که بله، همه که نه بیشتر مردم یک روز کرمزده میشوند. پس کونلق مردم، کرمها و زنش. وقتی به زنش میرسد و کونلقش حس خوبی به او دست میدهد.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
وارد آشپرخانه که شد انگار که وارد جهنم شده است. کنفیکون بود. توستر را روشن کرد تا نان داغ کند…
آه لعنتی نانها کپک زده است حالا مجبور است بازهم تخم مرغ بخورد…خوب است که همه چیز با برق و فشار یک دکمه کار میکند. و او مجبور نیست برای نان داغ کردن از گاز استفاده کند. به نظر او که همه چیز خوب است وقتی که تو باشی و کتابهایت و تنهایی و تنهایی و برق و کامپیوتر که همهکار تو را راه میاندازد. لبخند ملیحی میزند، خوشحال است، هرکه هرچه خواست بگوید او خوشحال است. دوشاخ توستر را میکشد و ناگهان دردی عظیم لبخندش را خشک میکند. درد چنان است که انگار دوباره اورا وادار به زندگی با کس دیگری کردهاند. پس بالاخره کرمها رسیدند. چشمش را که باز میکند همهجا سپید است و زنی زیبا از آنهایی که آدم را وادار میکند که به ازدواج فکر کنی بالای سرش است.
بالاخره به هوش آمد. همه میگفتند که میمیرد. جریان برق از تمام بدنش عبور کرده. پرستار به او لبخند میزند. پس او را برق گرفته است. یکی از چیزهای مورد علاقهی او در زندگی قصد جانش را کرده است. غمگین میشود نه از اینکه چرا دچار حادثه شده از اینکه چرا برق…پدیدهی مورد علاقهاش. غمگین است به شدت غمگین. دوستانش که او را به خانه میآورند تا مدتی به نوبت پیش او میمانند و از اینکه در زندگیش چه معجزهای رخ داده برایش میگویند. و او گوش میکند. ولی غمگین است چرا برق با او اینکار را کرد.
حالش بهتر است و احتااجی به کسی ندارد. زنش هم اصلن نیامد. همیشه از او خوشش میآمد وقتی گفت دیگر مرا نمیبینی روی حرفش ایستاد. این را میدانست که او نمیآید حتا وقتی کرمها بیایند. از خواب که بلند شد احساس کرد دلش میخواهد دوش بگیرد، بعد از آن اتفاق دوست داشت هر روز دوش بگیرد. دوش میگرفت، کتاب میخواند، دوستانش میآمدند ولی او دیگر خوشحال نبود. ترسی عظیم در دلش بود، دیگر دلش نمیخواست کرمها بخورندش، ترسیده بود و دوست نداشت که تنها باشد با کتابهایش، دلش برای خودش میسوخت که آنقدر تنهاست.
دیگر دست به هیچ وسیلهی برقی نمیزد. یک روز سه تا دستکش دستش کرد و تمام برقهای خانه را قطع کرد. دیگر حتا به توستر و مایکروفر هم دست نمیزد. اوایل که برگشته بود از گاز استفاده میکرد. ولی بعد یک شب خواب دید که گاز او را خفه کرده، سراسیمه بلند شد و با بدبختی انشعاب گاز را هم قطع کرد. به دوستش گفت که برایش چراغ والور بیاورد و روی هم آن آشپزی میکرد و خودش را با آن گرم هم میکرد. کابوس کرمها دست از سرش برنمیداشتند. هرروز حمام میکرد و غمگینتر میشد. یک روز که داشت آشپزی میکرد چراغ والور دود کرد. ناگهان ترسی عظیم سراسر وجودش را گرفت. اگر او میخوابید و دود او را خفه میکرد چه میشد تنها، بیکس. سریع چراغ والور را خاموش کرد و آن را به داخل حیاط برد.
گشنه بود، سردش هم بود در خانه هم چیزی برای خوردن نداشت. ناگهان فکر خوبی کرد. بلند شد و تمام وسایل خانه را جمع کرد. چند سنگ آورد و یک اجاق سنگی درست کرد و آتش روشن کرد. هر وقت هم که میخواست بخوابد اجاق را خاموش میکرد و چون آتش کوچک بود دود هم نمیکرد که او را خفه کند. یک روز که چوبهایش تمام شد و سردش بود از کتابهایش استفاده کرد. خوب بود با خود فکر کرد میتواند سرامیکها را بکند و همینجا باغچهای هم برای خودش درست کند و سبزیجات بکارد و به خوبی زندگی کند.
شروع به کندن سرامیکها که کرد دوستانش آمدند و به زور بردندش بیمارستان البته او میدانست که تیمارستان است ولی برای اینکه آنها ناراحت نشوند به رویشان نمیآورد. زنش هم یکبار آمد به دیدنش. چه صیغهای است وقتی تو در حال مرگ باشی آنهایی که تو را دوست ندارند نمیآیند به دیدنت ولی وقتی به آنها بگویند تو دیوانه شدهای بدو بدو میآیند. به هرحال خوب بود دیدن این زن، همیشه خوب بود.
دکترها حتا یکدفعه به او برق هم وصل کردند و او آنقدر جیغ کشید که بیهوش شد. ولی کمکم ترسش از برق از بین میرفت. با دکترش که حرف میزد به او میگفت از برق نمیترسد از دست او دلخور است و دکتر سعی میکرد دلخوریاش را از بین ببرد. و او بعد از صحبتهای دکتر میدید که کمتر دلخور است و دلش هم دیگر برای زنش تنگ نمیشود، پس حتمن دارد خوب میشود. یک روز دوستش با دسته گلی آمد و گفت که تمام برقکشی خانهاش را عوض کرده و همه چیز عالی و امن و امان است برای اینکه او برگردد. دوستش حتا گفت شاید او بتواند داستان این ماجراها را هم بنویسد. بد هم نبود.
روزی که برگشت به خانه برق هم دوباره برگشته بود به خانهاش و او هم دیگر دلخور نبود از برق. انگار دوباره داشت خوشحال میشد، مثل اینکه با دوستی قدیمی آشتی کرده بود بعد از مدتها قهر. صبح که از خواب پاشد تنها بود ولی دید که خوشحال است و به کسی احتااجی ندارد. دلش صبحانهی مفصلی خواست. نان گرم و تخممرغ همه هم با تکنولوژی. نانها را که درآورد توستر را که به برق زد دردی جانکاه بدنش را پوشاند نه این برق آدم نمیشود حرومزاده.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»