Saturday, 18 July 2015
29 March 2023
روز‌گفته‌های یک مسافر شهری

«وطن آدمی»

2011 January 05

یسنا یاوری/ رادیو کوچه

اتوبان نواب ترافیک. خیلی شدید. وقتی هم که مسیر از میدون توحید باز می‌شه و ماشینا حرکت می‌کنن باز هم فرقی نمی‌کنه. راننده سنش بالاست و من هم عجله دارم و درست ماشینش مثل لاک‌پشت حرکت می‌کنه. روم نمی‌شه بگم آقا یه کم سریع‌تر برو. فکر می‌کنم اگر این دختره که کنارم نشسته رو با خودم هم‌راه کنم بد نباشه. می‌گم: «خیلی یواش می‌ره، نه؟»

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

-«آره بابا من کلاس زبان دارم نمی‌رسم… حاج آقا می‌شه یه کم تند‌تر برین … ببخشید البته»

کیف می‌کنم. راننده از توی آینه به دختره نگاه می‌کنه و خیلی آروم می‌‌گه: «حاج آقا باباته ولی چشم. تند‌تر می‌رم» می‌خنده و ادامه می‌ده: «توی اتوبان وسط شهر حدودن باید پنجاه تا رفت» دختره می‌پره وسط حرفش که: «ایشالا هرکی دوس داره بره مکه هرکی هم مث شما دوس نداره بره دبی خوبه؟ من شنیدم باید توی اتوبان حداقل هشتاد تا باشه سرعت»

راننده باز از توی آینه نگاه می‌کنه و می‌گه: «بله ولی نه اتوبان شهری. حتمن تازه گواهی‌نامه گرفتی؟»

دختره یه کم جابه‌جا می‌شه که راننده رو از توی آینه ببینه می‌گه: «نه من هنوز سنم اون قدر نیست. شنیدم»

سرعت و با عوض کردن دنده بیش‌تر می‌کنه.

من و اون دختره هر دو مترو باید پیاده شیم. پول و می‌دم به راننده و پیاده می‌شم. صف فروش بلیط دست کمی از ترافیک بالا نداره. کارت اعتباریمو که جلوی گیت‌ می‌زنم و می‌بینم که بوق خوش صدای وجود اعتبار رو می‌زنه، خیلی خوش‌حال می‌شم.

مدت‌ها بود سوار مترو نشده بودم و حدس می‌زنم این وقت روز نباید مترو این همه شلوغ باشه. حتمن مال برداشتن یارانه‌هاست و گرون شدن کرایه تاکسیا و یا حتا آلودگی تهران که حتا اگر اعلام هم بکنن امروز به‌تره، باز هم بوی سرب توی گلو حالمون و به‌هم می‌زنه.

کارت اعتباریمو که جلوی گیت‌ می‌زنم و می‌بینم که بوق خوش صدای وجود اعتبار رو می‌زنه، خیلی خوش‌حال می‌شم

واگن خانم‌ها که قربونش برم همیشه شلوغه. سرک می‌کشم توی واگن معمولی و اون هم اون‌قدر خلوت نیست که تن و بدنت به این و اون مالیده نشه. میام داخل همون واگن خانم‌ها و یه جوری خودمو اون وسطا جا می‌دم.

کنارم اون پایین یه دختر بچه ایستاده که فکر می‌کنم اگر تا چند لحظه دیگه فکری برای جاش نکنن خفه می‌شه: «خاله می‌خوای بری اون‌جا کنار در وایسی خفه می‌شی این وسط»

اینو طوری می‌گم که همه بشنون. مادرش می‌گه‌: «خانم می‌گی راه و باز کنن که این بچه بره لااقل کنار در… گناه داره»

دست بچه رو می‌گیرم و خودم سعی می‌کنم راه و باز کنم و می‌رسیم به بدبختی کنار در. احساس می‌کنم نمی‌تونم یکی از پاهام و روی زمین بزارم. جا نیست. خندم می‌گیره. لپ دختره رو می‌کشم و اونم می‌خنده.  سرشو می‌ندازه پایین. از چهره مادرش و خودش حدس می‌زنم باید از مهاجرای افغانی باشن ولی مادرش اصلن لهجه نداره.

دست دختره تو دست منه و مادرش هم اعتراضی نمی‌کنه. دستش داغ داغ. انگار معذب باشه از این‌که دستش رو گرفتم.

ایست‌گاه «توپخونه» اکثر مسافرا پیاده می‌شن و من با عجله یه صندلی خالی رو به دختره نشون می‌دم و اشاره می‌کنم که بدو برو بشین‌. می‌دوه با عجله و می‌شینه روی اون صندلی. من و مادرش هم می‌ریم کنارش ولی صندلی خالی برای ما نیست.

بعد از چند دقیقه از داخل کیف صورتیش که عکس یکی از هنرپیشه‌های این سریالای کره‌ای روشه که من به دلیل ندیدن تلویزیون فقط چهرش برام آشناست و شبیه کیف‌های کوله می‌مونه ولی کوچیک‌تر، یه دفترچه مچاله شده و یک مداد بیرون میاره و شروع می‌کنه به نوشتن. سرم و کمی میارم پایین و می‌گم: «چه عکس خوشکلی رو کیفت. دوست داری رنگ صورتی رو؟»

سرش و بالا نمیاره و یواش جواب می‌ده: «عکس سوسانوئه، مامانم خریده. خاله تو موهات بلنده؟»

نگاهی به اطراف می‌کنم و روسریم در میارم و گیره موهام و باز می‌کنم. تقریبن همه بر می‌گردن و نگام می‌کنن می‌گم: «آره ببین چقدر خوشکل موهام»

-«وای چقدر بلند خاله»

لباس فرم مدرسه تنشه. با روسری که درش میاره. موهاشو با ماشین زدن. دست می‌کشم روی موهاش و خجالت می‌کشم چرا روسریم و در آوردم و سرم می‌کنم. می‌گم: «چقدر موهات خوشکله از مال من که قشنگ‌تره اسمت چیه؟»

« آخه بابام تو سلمونی کار می‌کنه، موهامو کوتاه کرده. می‌خوای دفترم و ببینی؟»

ما وطن داریم. هر کسی در وطنش به دنیا می‌آید. کبوترها در لانه به دنیا می‌آیند. مادر کبوترها خوب است

صفحه‌های تا‌خورده رو هی ورق می‌زنه و یکی از صفحه‌ها رو میاره که بخونم. نوشته: «کبوتر مادرش را گم کرده بود و گریه می‌کرد. آن‌قدر گریه کرد تا کور شد و هزار سال بعد هنوز داشت آن گریه می‌کرد. یک روز او بوی مادرش را فهمید. به آن گفت تو مادر من هستی و مادرش آن را شناخت و بال‌هایش را به آن مالید و گفت چرا کور شده‌ای‌؟ حتمن خیلی گریه کرده‌ای. آن گفت بله من خیلی ناراحت بودم و هزار سال گریه کردم. مادرش برای او دعا کرد و خدا گفت من بچه‌هایی که مادرشان را دوست دارند را زود خوب می‌کنم و چشم‌های او خوب شد و کبوتر فهمید که خدا مادرش را از او بیش‌تر دوست دارد چون وقتی هنوز هزار سال نشده بود آن خیلی دعا کرده بود ولی خدا خوبش نکرد. اما وقتی مادرش دعا کرد خوب شد.»

به چهره مادرش نگاه می‌کنم. به چادر خاکی و سیاهش. به کفش‌های کهنه‌اش و به دست‌های زبر و ضمختش.

«آفرین به تو که حتمن بزرگ شدی نویسنده می‌شی. اسمت چی بود؟»

«آخه من الان نویسنده‌ام. برنده هم شدم توی کانون. بهم یه ساعت دادن که دادمش برا داداشم. چون بزرگ‌تر بود، ساعت دخترونه نبود خاله، پسرونه بود. شکل یه موتورم وسطش، این‌جاش بود. بابام گفت برا من بعدن می‌خره. حالا صبر کن.»

دفتر و از من می‌گیره و اون برگه رو پاره می‌کنه. ورق می‌زنه و یه صفحه دیگه رو میاره و می‌گه:«این برا تو باشه داستانام. آخه موهات خیلی قشنگه. اینم بخون. من بزرگ شدم خواستم عروس بشم موهام شکل تو می‌شه‌ها»

«ما وطن داریم. هر کسی در وطنش به دنیا می‌آید. کبوترها در لانه به دنیا می‌آیند. مادر کبوترها خوب است. مادر من خوب است. آن سواد ندارد. ما می‌خواهیم برویم افغانستان. معلم ما می‌گوید ما وطن افغانستان داریم. ایران وطن بچه‌های کلاس است.»

فکر می‌کنم هشت سالش باشه ولی ریزه میزه‌تر از هم‌سنای خودشه. خطش خوبه. به مادرش نگاه می‌کنم. از داخل کیفش چند تا بلیط اتوبوس میاره بیرون. هنوز قطار به‌طور کامل توی ایست‌گاه نایستاده که دست دخترش و می‌گیره و می‌کشه سمت در. دفترش توی دست منه. می‌رم سمتشون و دست می‌کشم توی موهای دختره و دفتر و بهش می‌دم. «نگفتی اسمت چی بود؟» مادره دستش و می‌کشه و می‌بره. فقط می‌شنوم که می‌گه: «آخه داریم می‌ریم افغانستان …»

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , , , , ,