یسنا یاوری/ رادیو کوچه
در چند روز اخیر، حین معرفی آقای «جعفری» به عنوان رییس بسیج رسانهای، آقای «ضرغامی» خواستههایی رو ابراز کردن که در نوع خودش بینظیر و یا حداقل کمنظیر. در لابهلای حرفهای ایشان سخن از ایرانیزه کردن انیمیشنها و سرمایهگذاری بیشتر بر روی انیمیشنها در راستای اشاعه و شناخت فرهنگ بسیج داشتند.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
«ماری اند مکس» به سبک آقا عزت
حوزه مقاومت بسیج مسجدی واقع در اتوبان نواب شمال به جنوب:
ماری بعد از صرف مقادیری کیک و ساندیس و دل دادن به حرفهای «حاجیه خانم، بیبی اشرف اسلامزاده» از مسجد بیرون میآید. هوا کمی بارانی است. کیف کولهاش که مملو از کیک و ساندیسهایی است که برای مادر و پدرش برداشته است از زیر چادر قلمبه شده است و یک مشت لات و لوت بیبصیرت هم از کنارش رد میشن و بهش تیکه میندازن. او یک لکه، جای مهر که از بچگی به صورت مادر زاد بر روی پیشانیاش حک شده رو در داخل آینه میبیند و باز آه از نهادش بلند میشه.
————
خونه خلوته. مادر ماری که هنوز خود را یک مسیحی میدونه بعد از برداشتن یارانهها مدت زمان کمتری رو توی خونه میمونه و بیشتر برای خرید به فروشگاه شهروند و اتکا میره و برای اینکه مسوول صندوق کمتر معطل شه مقادیری چند از اجناس خودش رو، طبق عادت دیرینه، در زیر لباسش پنهان میکنه. یکی دیگه از تاثیراتی که برداشتن یارانهها بر روی زندگی مادر ماری داشته اینه که اون دیگه نمیتونه شراب سفید فرانسوی بخره و مجبور به عرق سگیای دستسازی که تازگیها خودش هم ابراز میکنه قرص و گلاب به روتون جیش هم لابهلای چند قطره الکل این عرقای «مسلم عرق فروش» وجود داره، اکتفا کنه.
ماری با هیچ کدوم از بچههای مسجد دوست نیست. ماری تنهاست و کسی اونو توی خونه درک نمیکنه. پدرش به تازگی، غریب به یک سال که تغییر شغل داده و با پراید عموی ماری مسافرکشی میکنه و همیشه آخر هفتهها سر حساب کتاب دعواشون میشه.
ماری همیشه توی خونه تنها است. اون حتا یه کامپیوتر معمولی هم نداره که یه ایمیلی، چیزی برای خودش درست کنه و بتونه با کسی چت کنه. بچههای مسجد میگفتن که قراره یه سری از بچههایی که رشتشون کامپیوتره و یا خیلی واردن، عضو یه جایی توی بسیج بشن که بیش از کیک و ساندیس بهشون میرسه. جایی به اسم «ارتش سایبری» که ماری اصلن حتا اسمش رو هم نمیتونه تلفظ کنه. ولی این و میدونه که از همه نظر بهتره و یه کامپیوتر کوچیک به اسم لپتاپم بهشون میدن که علاوه بر مسجد بقیه کاراشون و توی خونه انجام بدن. تازه حقوق و مزایای خیلی خوبی هم داره.
ماری با هیچ کدوم از بچههای مسجد دوست نیست. ماری تنهاست و کسی اونو توی خونه درک نمیکنه. پدرش به تازگی، غریب به یک سال که تغییر شغل داده و با پراید عموی ماری مسافرکشی میکنه و همیشه آخر هفتهها سر حساب کتاب دعواشون میشه
ماری تا به حال یک دوست واقعی نداشته. اون خجالتیه و حتا روش نمیشه جلوی دیگران کتاب بخونه و یا حتا چیزی بنویسه. امروز صبح توی مسجد، بچهها داشتند برای حمایت از «اخراجیهای 3» امضا جمع میکردند و ماری از خجالت هزار رنگ شد و خانم اسلامزاده اون و به دیگران نشون داد و گفت: «ببینید غیرت بسیجی توی صورتش دیده میشه.»
ماری عاشق تلویزیون. ولی به دلیل اینکه نگارنده (که بنده باشم) مدتهای مدیدی است از سیر برنامههای تلویزیون اطلاعی ندارم، نمیتونم این بخش رو توضیح بدم. فقط میدونم که حتا علیرغم تاکید خانم اسلامزاده ماری به دیدن سریالهای تلویزیونی علاقهای نداره و فقط راز بقا میبینه و هر روز یک نوبت از اخبار برای اینکه اگر اخبار رو پیگیری نکنه خانم اسلامزاده شدیدن اونو دعوا میکنه.
ماری تا قبل از اینکه عضو بسیج بشه با گربه توی کوچشون که حالا دیگه به داخل خونه و حیاط هم راه پیدا کرده بود دوست بود، ولی الان نمیتونه این کار و انجام بده چون خانم اسلامزاده بارها گفته که: «اگر توی کشور سنگال هم بچهها کار بدی خلاف مصالح و قوانین پایگاه انجام بدین من باخبر میشم. چون مسلمونای بابصیرت در همه جای دنیا پراکنده شدن و خبرها رو زود به زود به هم اطلاع میدن.»
اون با گربهاش قهر کرده بود.
خونه مثل همیشه سوت و کوره. ماری از بچگی عادت داره که توی دفترچه خاطراتش حرفهایی رو بنویسه که به هیچکس نمیتونه بگه. ولی اگر فکر میکنید الان میره سراغ اون، نه. ماری حوصله اون رو هم نداره.
ماری از توی کمد بالشش رو میاره و میزاره روبهروی تلویزیون تا علیرغم میل درونیش کمی تیوی نگاه کنه.
شاید هم اخبار ساعت دو.
مجری اخبار درباره درباره کشتیهایی که سنگاپور از ایران بلوکه کرده بود حرف میزنه. ( بلوکه واژه ماری نیست و بنده انتخابش کردم، کلمه مناسبی با توجه به سطح شعور ماری پیدا نکردم)
ماری یادش اومد که چند هفته قبل یکی از بچهها چیزی درباره این موضوع گفته بود و ماری سعی کرد که بفهمد چه اتفاقی افتاده و حالا چی شدن این کشتیها و فقط فهمید که برگردونده شدن به ایران.
بعد خبرهایی از غزه و لبنان و دید و شنید. ماری چند ماه پیش شاهد اتفاقی بود. زمانی که بچههای پایگاه برای بچههای غزه لباس و خوراکی کنسوری و این جور چیزها جمع میکردن، ماری دوتا از دفترچههای باربیاش رو که مامانش از شهروند براش خریده بود(خوش میگفت خریده ولی ماری هیچ وقت باور نکرد)، برای کمک به خانم اسلامزاده داد.
ماری یادش اومد که چند هفته قبل یکی از بچهها چیزی درباره این موضوع گفته بود و ماری سعی کرد که بفهمد چه اتفاقی افتاده و حالا چی شدن این کشتیها و فقط فهمید که برگردونده شدن به ایران
چند وقت قبل ماری دید خانم اسلامزاده همون دفتر رو برای نوشتن اسامی بچههایی که باید در اردوی توچال کیک و ساندیس پخش کنن استفاده کرده. البته کمی تغیرش داده بود و یک جلد نایلونیه بنفش زشت کشیده بود رویش.
تلویزیون داشت یک تعداد آدم رو نشون میداد که در پاکستان علیه جنایات غزه راهپیمایی کردن. اگرچه این تعداد حدود ده نفر بود ولی ماری توی دلش گفت: «دمشون گرم این ده نفر چه سروصدایی راه انداختن اندازه یک ورزشگاه صدهزار نفری»
ماری میدونست ورزشگاه آزادی صدهزار نفری است. باباش از اون پرسپولیسیهای تیل که وقتی پرسپولیس بازی داره و میخواد بره ورزشگاه میگه: «داریم میریم صدهزار نفری بازی رو ببینیم» این تکیهکلام بابای ماری بوده که اون از بچگی یادش. کوچیک که بود فکر میکرد منظور باباش اینه که صد هزار نفر با هم میخوان برن ورزشگاه و همه اینایی که توی تلویزیون میبینه رفیقای باباشن. فوتبال بعدها فهمید منظور ورزشگاه آزادی است.
ماری محو صدای پیرمردی شده بود که داشت مشت گره کردهاش و به پرچم آمریکا میکوبه. این پرچم جز پرچم ایران تنها پرچمی بود که ماری میشناخت.
از بچگی برای ماری سوال بود که چرا هر اتفاقی که توی دنیا میفته مسلمونا پرچم آمریکا رو آتیش میزنن و اشتباه نگفتم اگر بگم هنوز هم ماری یک تازه نوجوان شده است، براش جای سوال داره.
ماری شیفته فریادهای اون پیرمرد شده بود و فکر میکرد این واژه «بابصیرتی» که خانم اسلامزاده ازش اسم میبره کاملن در وجود او خلاصه شده.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»