اکبر ترشیزاد/ رادیو کوچه
سال 1382 بود، یکی از بچههای انجمن سینمایجوانان بنا داشت، تا فیلم کوتاهی بسازد و چون طبق رسم معمول، اینگونه آثار از طرف هیچ بنیاد و سازمانی حمایت نمیشدند و به قول معروف کار سرمایهگذار نداشت، کارگردان دو حق انتخاب بیشتر نداشت، یا اینکه بازیگران را از بین دوستان انجمن برگزیند و یا به سراغ هنروران و یا همان به اصطلاح عموم سیاهیلشگرها برود و او گزینهی دوم را انتخاب کرد. من هم مانند بقیه برای کمک به دوستم به عنوان دستیار کارگردان به عوامل پروژه اضافه شدم. این همکاری، با وجود آنکه خود کار به لحاظ کیفیت هنری آن، چنگی به دل نمیزد، یکی از شگفتترین و تاثیرگزارترین تجربههای هنریام بود. و آن چیزی نبود به جز آشنایی با انسانی که یکی از سینماییترین آدمهایی است که در تمام عمرم دیدهام، «حسن فردین»
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
برای انتخاب بازیگران مورد نظر کارگردان، به کافهی معروف خیابان منوچهری تهران رفتیم که پاتوق سیاهی لشگرهای سینما است. در میان انبوه مردان و زنانی که فقط دیدن چهرههایشان کافیست تا تمام غم و رنج دنیا به دلات بنشیند، او را دیدم و از همان برخوردهای اول فهمیدم که او با بقیه فرق میکند. نامش حسن بود و اسم فامیلش را یکبار به من گفت، که فراموش کردم، چون نه تنها من، بلکه دیگران نیز او را به نام دیگری میشناختند، «حسن فردین». حسن دایرهالمعارف زندهی سینمای ایران است. تا به حال هیچ کارشناس و یا منتقد سینمایی را ندیدهام که به اندازهی او به تاریخ سینمای ایران و شناسنامه فیلمهای آن اینقدر مسلط باشد. حسن نام تکتک فیلمها، بازیگران، کارگردان، تدوینگر و خلاصه تمامی عوامل آنها را با جزییات تمام میداند. اما از میان تمامی اهالی سینما دلبسته و شیفتهی «محمدعلی فردین» است و به سبب همین عشق و علاقهی وافر او به «فردین» است که همه او را به نام «حسن فردین» میشناسند.
یکبار که پای صحبتهایش نشسته بودم، از او پرسیدم، چرا «فردین»؟ حسن میگفت، که در بیش از ده فیلم به عنوان سیاهیلشگر و بدلکار و در حقیقت کتکخور، با «فردین» همبازی بوده است. این تجربه را با بسیاری دیگر هم داشته است، اما انسانیت، بزرگی، مرام و گشادهدستی فردین را در هیچکدام از آنها نیافته است. از مهربانی و خاکی بودن او داستانها برایم تعریف میکرد و از اینکه چقدر دست سیاهیلشگرها و از کارافتادگان سینما را میگرفته است. اعتقاد داشت، همین سخاوت او بوده که موجب شده است، در پیری از شرایط اقتصادی خوبی برخوردار نباشد. در صورتیکه بسیاری دیگر از هم دورههایش در ناز و نعمت زندگی میکردهاند. خلاصه بگویم، حسنفردین خراب فردین بود.
اما بزرگترین ویژگی حسن که او را از دیگران متمایز میکند، این است که حسن تمام زندگیاش و عشقش سینماست و این دلبستگی در تمامی رفتار و گفتارش به چشم میخورد. او با پیکان قرمز مدل 50اش سر صحنه میآمد، که در واقع منبع درآمد واقعیاش هم، مسافرکشی با همان ماشین بود. روزی یکی از وسیلههایی که برای کار اجاره کرده بودیم، به دلیل قدیمی بودن و مستهلک بودن درست کار نمیکرد و لق میزد، فیلمبردار به پارچهای نیاز داشت، تا آنرا ثابت کند. لوکیشنی که ما در آن مشغول فیلمبرداری بودیم، دور از شهر بود و اگر میخواستیم به مرکز شهر برویم و پارچه بخریم نور را از دست میدادیم. داشتیم در این مورد با یک دیگر گفتوگو میکردیم، که حسن با تکه پارچهای در دست رسید و کارمان را راه انداخت. حسن روکش صندلی ماشینش را پاره کرده بود، که کار ما راه بیافتد. از این گونه کارها زیاد از او سر میزد. حسن حرف نمیزد، بلکه بسته به شرایط موجودش، دیالوگهای ناب سینمایی میگفت. به هر صورت آن کار نیز، مثل دیگر تجربهها به پایان رسید و من مدتها از حسن بیخبر بودم، تا اینکه روزی او را در خیابان دیدم، پیاده و لباس مشکی بر تن راه میرفت.
بعد از اینکه من را شناخت، با خوشرویی و مهربانی حال و احوالپرسی گرمی کرد و وقتی از او پرسیدم، که ماشینت کجاست، یکی از زیباترین دیالوگهایش را به من گفت:
«مادرم سکناس آخر زندگیش را بازی کرد. تهیهکننده و سرمایهگذار هم که خودم بودم. خرج صحنه خاکسپاری و مراسم تعزیه هم خیلی بالا بود. بودجه کم آوردم مجبور شدم ماشینام رو بفروشم.» خندید، خداحافظی کرد و رفت.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
banu
خدا فردین را رحمت کنه