Saturday, 18 July 2015
02 April 2023
طنز در پزشکی - قسمت سی‌و‌یکم

«سه‌شنبه‌ها با حوری»

2011 January 12

علی انجیدنی/‌ رادیو کوچه

نگهبان ول کن نبود و من رو با اون سر و وضع جلوی در نگه داشته بود و هر دقیقه یک درخواست و یک فرضیه را ارایه می‌کرد. داشتم از کوره در می‌رفتم که حوری را پشت سر خودم دیدم. گفت: «دست شما درد نکنه علی آقا‌؟ انگار نه انگار که حوری هست؟ فقط خودت رو دیدی و فرار را بر قرار ترجیح دادی؟ مرد هم مردای قدیم؟ گفتم شرمنده‌ام تو که همیشه خودت غیب می‌شوی گفتم حتمن این‌بار هم از من زودتر از اون‌جا رفته‌ای؟» نگهبان بیمارستان گفت: «با کی داری صحبت می‌کنی آقای دکتر؟» من گفتم: «شما باید تیمارستان بری گوش نمی‌کنی؟» گفتم: «پس شما هم حوری من رو نمی‌تونید ببینید؟ چه جالب؟» حوری گفت: «بیا شلوارت رو آوردم‌، بپوش و برو داخل بیمارستان‌.»

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

بعد از مرتب‌کردن لباسهایم وارد بیمارستان شدم و به دفتر سوپر‌وایزر شب رفتم. به سوپروایزر که جانشین رییس بیمارستان در شب بود گفتم: «من دکتر اورژانس هستم می‌خواستم درخواست اقامت در مهمان‌سرا را بکنم.» سوپروایزر گفت: «چه عجله‌ای آقای دکتر فردا تشریف بیاورید و خودتان با رییس بیمارستان ملاقات کنید.» گفتم: «شرمنده‌ام اگر می‌شه امشب در بیمارستان بمانم چون فکر کنم در معرض خطر باشم.» سوپروایزر نگاه عاقل اندر سفیه‌ی به من انداخت و گفت: «در بهشت کسی در معرض خطر نیست آقای دکتر؟» گفتم: «شما اگر ماجرای من رو می‌دونستید این حرف رو نمی‌زدید من با بقیه فرق می‌کنم بهتره شما اجازه بدین من امشب در بیمارستان بمانم.» سوپروایزر با عصبانیت زیر لب غرولندی کرد وپس از هماهنگی با مهمان‌سرا من را به آن‌جا فرستاد. شب تا صبح منتظر اتفاقی بد‌، چشم بر هم نذاشتم و با خودم می‌گفتم: «تا دیروز که نازنین بود و هوای من رو داشت اون همه بلا سرم اومد از امروز که اون رفته می‌خواد چی پیش بیاد‌. بهتره فردا درخواست انتقال به جهنم را بدم شاید اون‌جا امن‌تر باشد.»

در بهشت کسی در معرض خطر نیست آقای دکتر

نزدیک‌های صبح بود که خوابم برد و هنوز هوا گرگ و میش بود که با صدای ضربه‌های شدیدی که به در زده می‌شد از خواب پریدم هرچی صدا زدم کیه جوابی نیامد. ترسم بیش‌تر شد با  تلفن اضطراری تماس گرفتم و چند دقیقه بعد نگهبان مهمان‌سرا وارد اتاق شد و گفت: «مشکل چیه آقای دکتر؟» گفتم: «چند دقیقه قبل در را محکم می‌زدند ولی هرچه پرسیدم کسی جواب نداد.» گفت: «شاید خواب دیده‌اید جناب؟» گفتم: «فرق خواب و بیداری را می‌فهمم. فکر کنم کسی می‌خواد من رو بترسونه یا این‌که بلایی سرم بیاره؟» نگهبان با خون‌سردی گفت: «اولن کسی تو بهشت به فکر این کارها نیست دوم این‌که کی به شما گفته که آدم مهمی هستید تا بخواهند به شما آسیبی برسونن‌؟» گفتم‌: «ببخشید شما عمه دارید؟» یک‌دفعه رگ غیرت بنده خدا بالا زد و گفت: «حیف که گفتند دکتر همین بیمارستانی وگرنه چنان عمه‌ای بهت نشون می‌دادم که سه تا عمو ازت خارج بشه حالا بگیر بتمرگ هرکسی هم بخواد بیاد بلایی سرت بیاره خودم راه‌نمایی‌اش می‌کنم.» اومدم بگم گه خوردم شوخی کردم. طرف در را بست و رفت. فکر برگشت به جهنم بیش‌تر ذهنم را قلقلک می‌داد‌. فقط تحمل عذاب را بعد از این‌همه باد خوردن به پشتم را نداشتم. بعد هم نازنین به من گفته بود که همه گناهانم بخشیده شده و اونا کسی  رو الکی به جهنم نمی فرستند‌.

هوا که روشن شد لباس پوشیدم و پیش رییس بیمارستان رفتم‌. با خودم گفتم: «حتمن رییس جدید هم یک آشنایی قدیمی از کار در می‌آد که من در اون دنیا یک بلایی سرش آوردم و اونم این‌جا قصد تلافی داره.» وقتی منشی اجازه ورود به اتاق رییس را به من داد با دیدن قیافه رییس گل از گلم شکفت و داد زدم: «دکتر مصطفا چه‌قدر خوش‌حالم این‌جا می‌بینمتون خدایا شکرت بعد از این‌همه بد‌بیاری بالاخره یک بار هم شانس به ما رو کرد.» دکتر دوست داشتنی من که خیلی هم اون دنیا بهش زحمت داده بود با دیدن من لبخندی زد و گفت: «خوش اومدی علی جان. پرونده‌ات رو خونده‌ام منتظر دیدنت بودم. شنیدم دیشب هم اومدی بیمارستان خوابیدی؟ نگران نباش می‌تونی همین‌جا بمونی و کار کنی.» با نیش باز گفتم‌: «شما که هستید من دیگه نگرانی ندارم.»

دکتر مصطفا که خودش جراح بود گفت‌: «فقط یادت باشه این‌جا کاری نکنی که من مجبور بشم دوباره بستری شم یا برم زیر تیغ جراحی.» گفتم‌: «جانم‌؟  مگه من اون دنیا چه‌کار کرده بودم؟» دکتر مصطفا با لبخند همیشگی‌اش گفت‌: «بگو چه‌کار نکردی علی جان‌؟ یادته اومده بودی کمک من تو اتاق عمل، اون عمل ویپل‌؟» گفتم‌: «خیلی بودند دکتر جان کدومش؟» گفت‌: «همونی که بهت گفتم نخ رو نگه داشتی گفتی آره حواست به پرستار اتاق عمل پرت شد و نخ ول شد و من از استرس کمرم دولا موند و دکتر جانشین اومد بقیه عمل رو انجام داد.» گفتم‌: «فکر کردم بعدش خوب شدین چون من یه مدتی رفتم خارج. » گفت: «آره شنیدم با همون پرستار رفته بودی دوبی.‌« گفتم‌: «حالا بگذریم دکتر عزیز؟ چه خبر از دکتر حسین؟» گفت‌: «گرفتی ما رو عزیزم؟ ایشون که با شما رفته بودند مسافرت و دیگه برنگشتند شنیدم اون‌جا تصادف کردند. نمیدونم الان بهشت هستند یا خدای ناکرده جهنم؟ هنوز ندیدمشون؟» گفتم‌: «خدا کنه نبینمش. فکر کنه علت مرگ اونم من بودم. می‌بینی دکتر من دست به هر چی می‌زنم گند بالا می‌آد. به خدا دست خودم نیست.» دکتر مصطفا سرش رو پایین انداخت و گفت‌: «خدا این‌جا رو به خیر بگذرونه‌«

از دفترش اومدم بیرون. تو باغ بیمارستان حوری رو دیدم‌. گفتم‌: «میدونی دوست صمیمی‌ام تو اون دنیا شده رییس بیمارستان؟ میدونی قراره تو مهمان‌سرای بیمارستان بمونم‌؟ میدونی تخت اتاقم تو مهمان‌سرا دونفره است‌؟ میدونی…» حرفم رو قطع کرد و گفت‌: «اول جواب این دو تا ماموری که دارن دنبالت می‌گردند رو بده بعد بقیه چیزهای که نمیدونم رو برام توضیح بده.» دو نفر آدم عظیم‌الجثه به من نزدیک شدند و نفر اول تا به من رسید بغلم کرد و شروع کرد به گریه. نفر دوم هم خودش رو قاطی کرد و اونم زد زیر گریه. در حالی‌که در بازوهای اون دو گم شده بودم و داشتم از بوی عرق‌شون خفه می‌شدم گفتم : «خدا بهتون صبر بده. چی شده مادرتون مرده یا پدرتون؟ من رو ول کردند و گفتند: «اونا که اون دنیا مردند. ما هم دو تا داداشیم که چند وقت پیش مردیم‌. آوردنمون بهشت شدیم مامور اعلام خبر مصیبت. اون دنیا هم به هر کی می‌خواستند خبر بدی رو اعلام کنند ما دو تا رو می‌فرستادند. حالا خدمتتون رسیدیم…..» مثل فیلم‌ها صدا از صفحه تصویر روبروی چشمانم حذف شد وفقط حرکت لب‌های اون دو تا رو می‌دیدم تا این‌که کم‌کم تصویر هم تار شد و …….( ادامه دارد)

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , , , ,