Saturday, 18 July 2015
29 March 2023
نگاهی به فیلم حرام زاده‌های بدنام

«کاریکاتوریسم شلخته تارانتینو»

2009 October 24

سعید مستغاثی در وب‌لاگ شخصی خود درباره‌ی فیلم جدید تارانتینو(حرام زاده‌های بدنام) چنین می‌نویسد: « در جریان جنگ دوم جهانی، گروهی از یهودیان آمریکایی به سرکردگی یک ارتشی کهنه‌کار به نام «گروهبان آلدو رین»، دسته‌ای را تشکیل می‌دهند تا درپاسخ به یهودی ستیزی نازی‌های هیتلری، به سخت‌ترین شکل و وحشیانه‌ترین حالت از نظامیان آلمانی انتقام بگیرند. آن چنان‌که خود گروهبان رین در سخنرانی‌اش برای افراد این دسته می‌گوید :

«… ما یک کار و فقط یک کار انجام می دهیم، کشتن نازی‌ها. نه این‌که هزاران مایل آن طرف‌تر در دریاها، با چتر نجات پایین بپریم تا به نازی‌ها درس انسانیت بدهیم. نازی‌ها هیچ هدف انسانی ندارند. آن‌ها گروهی هستند که از یهودیان متنفرند. به کثیف‌ترین وجه می‌کشند و باید به بدترین صورت نابود شوند. به همین دلیل است که ما هر حرمزاده‌ای که در لباس نازی پیدا کنیم را باید بکشیم . ما وحشیانه با آلمانی‌ها برخورد می‌کنیم و آن‌ها از درون این وحشی‌گری خواهند فهمید که ما چه کسی هستیم. آن‌ها وحشی‌گری ما را از طریق شکم‌های دریده خواهند دید. شکم‌های دریده شده و بدن‌های متلاشی گردیده برادرانشان که ما در پشت سر خود باقی خواهیم گذارد. آن‌ها نمی‌توانند به سربازان بخت برگشته خود کمکی کنند اما می‌توانند تصور نمایند که این دوستانشان در زیر توحش ما و پوتین‌های ما و لبه تیز چاقوهای ما چه زجری کشیده‌اند و آلمانی‌های با این اعمال ما بیمار می‌شوند و در هر گوشه و کنار از ما حرف می‌زنند و از ما می‌ترسند. از این به بعد وقتی یک آلمانی چشم‌هایش را در شب می‌بندد، در همین حالت نیمه هشیاری نیز از آن‌چه برای شیطان انجام داده، رنج می‌برد. این از شکنجه‌هایی است که ما به آن‌ها دادیم…»

20091024-weblog-koocheh

دسته‌ای که مورد خطاب گروهبان آلدو رین است، نام خود را «حرامزاده‌ها» گذارده و به زودی آوازه هراسناکی از خود در دل ارتشیان نازی انداخته و خیلی‌ها را بر علیه خود برمی انگیزد.

این خلاصه‌ای از تازه ترین فیلم کویینتین تارانتینو، فیلمساز سابقن جنجالی و عصیانگر هالیوود است که چندی برخی سینماگران را جلب خود کرد و بعضا بر برخی فیلم سازان این طرف و آن طرف آب‌ها هم تاثیر گذارد. تارانتینو که از طریق فیلم دیدن، فیلمساز شد و به دلیل اداره یک ویدیو کلوپ، امکانات خوبی هم برای این کار داشت، مثل مخملباف خودمان، فیلم دید و فیلم دید و با سرهم کردن انبوه صحنه‌هایی از آثار مختلف تاریخ سینما که در ذهن انباشته کرده بود و  ریختنشان در یک سبد، آمیختن آن‌ها و بیرون آوردن یک آش درهم جوش به نام سینمای تارانتینو ، سعی کرد نشان دهد که سبکی نو در سینما در انداخته است.

اما خیلی زود شباهت کارها و صحنه‌های فیلم‌هایش به برخی فیلم‌ها لو رفت از جمله  موج نو سینمای فرانسه مخصوصا آثار «ژان لوک گدار»، جنبش جوانان خشمگین انگلیس و سینماگرانی همچون جان کاساوتیس و هم‌چنین فیلم‌های ساختار شکنانه آمریکایی در اوایل دهه هفتاد، مانند «ایزی رایدر» و «پنج قطعه آسان» و «دیوار نوشته‌های آمریکایی» و …

مثلن شکنجه‌های علمی – تجربی! فیلم «پرتقال کوکی» استنلی کوبریک را در مورد آن پلیس در فیلم «سگدانی» به کار گرفت یا صحنه معروف همان فیلم «سگدانی» را که 3 نفر از قهرمانان داستان، به طور هم زمان به روی همدیگر اسلحه کشیده و به طور همزمان شلیک می‌کنند را از فیلم «دیلینجر» جان میلیوس  وام گرفت یا پس و پیش کردن زمانی فیلم‌هایی مانند «همشهری کین»  را در کله پا نشان دادن حال و آینده فیلم «پالپ فیکشن» به کار گرفت، تکه تکه کردن زمان، برروی هم انداختن و تکرار کنشی که پیشتر در داستان دیده شده و نمایش مکرر وقایع از دیدگاه کاراکترهای دیگر در فیلم «جکی براون» را نعل به نعل از فیلم «کشتن» کوبریک اخذ کرد ( اگرچه اصلش از «راشومون» کوروساوا می آید) ، موضوع انتقام کشی «عروس سیاهپوش» فرانسوا تروفو به خلق و خوی براید در فیلم «بیل را بکش» راه یافت. تارانتینو خود را عاشق B movie هایی می‌داندکه موج نویی‌های فرانسه از آن‌ها فیلم‌های خودشان را ساختند. از همین رو به همراه دوست قدیمیش یعنی روبرتو رودریگز، فیلم   «گریند هاوس» را در سال 2007 برای ادای دین به سینماهای دو فیلمه‌ای که در دهه 70   B movieهای آمریکایی را اکران می‌کردند، ساخت.

حتا زمانی تارانتینو گفته بود که از دو صحنه فیلم «زیر درختان زیتون» کیارستمی، آن‌چنان خوشش آمده است که حتمن از آن‌ها در یکی از فیلم‌های آینده‌اش، سود خواهد جست! او هم‌چنان خود را شیفته سینمای دهه 40 آمریکا نشان می‌دهد و حتا دربرخی از فیلم‌هایش ( مانند «بیل را بکش» ) به عمد از تکنیک‌هایی مانند «Front Projection» بهره برد. تصاویر سیاه و سفید و استفاده از این تکنیک کهنه برای نمای رانندگی «براید» در فیلم یاد شده، تداعی آثار نوار سینمای دهه 40 سینمای آمریکا مثل «پستچی فقط دوبار زنگ می زند»(جی آرنت)، «غرامت مضاعف»(بیلی وایلدر) و «جنگل آسفالت»(جان هیوستن) است و در سکانس محل عروسی همان فیلم که با نمایی باز از زاویه بالای کلیسا آغاز و به همان نما  پایان    می‌یابد، به سینمای شاعرانه «ژان رنوار» راه می‌برد  که از درونش خشونت «سرجیو لئونه» بیرون می‌زند و چه شباهت غریبی دارد بیل فلوت زن به چارلز برانسن هارمونیکازن فیلم «روزی روزگاری در غرب» سرجیو لئونه! ضمن اینکه آن دار و دسته رنگارنگ فیلم «سگدانی» هم بی شباهت به «دار و دسته وحشی» سام پکین پا نیستند!

به جز این، تارانتینو همواره سعی کرده به هر ترتیبی این خوره فیلم بودن را در سینمایش به رخ تماشاگر بکشاند و به ضرب و زور تصاویر تحمیلی، فیلم دیدن‌های سرسام آور خود را به مخاطب حقنه کند. مثلا در سرتاسر فیلم «ضد مرگ»(2007) یا به فیلم‌های معروف 30 – 40 سال اخیر سینما و سریال‌های مشهور این سال‌ها ارجاع می‌دهد و یا از آن‌ها تقلید می‌کند. این ارجاعات از همان اولین صحنه فیلم که «جولیای جنگلی» را در اتاقش می بینیم، شروع می‌شود که او در پای پوستر فیلم «سرباز آبی» دراز کشیده است. در کافه‌های پاتوق او  و رفقایش هم  در و دیوار مملو از تصاویر و پوسترها و حتا جملات معروف آثار سینمایی است مانند جمله پرآوازه فیلم «بعضی‌ها داغشو دوست دارند» (بیلی وایلدر) مربوط به آخرین صحنه فیلم مذکور که مردی به جک لمون می گوید: «هیچ کس کامل نیست» (No body’s perfect).

قهرمان اصلی فیلم «ضد مرگ» به نام «بدلکار مایک» نیز در ارایه کارنامه و سوابق خود ، «مزرعه چپارل»، «ویرجینیایی» و «مردی از شایلو»( از سریال‌های تلویزیونی معروف دهه‌های 60 و 70)  را نام می‌برد و بالاخره تعقیب و گریز پایانی فیلم که حدود یک چهارم از آن را به خود اختصاص داده، ترکیبی است از فیلم‌های «از نفس افتاده» (ژان لوک گدار) ، «تلما و لوییز»(ریدلی اسکات) و «دوئل» (استیون اسپیلبرگ). ضمن این که قهرمان داستان، اصلن خود یک بدل کار سینماست .

20091024-weblog-koocheh

در فیلم «حرامزاده‌های بدنام» هم سینما، وجه محوری پیدا می‌کند. قهرمان فراری اپیزود اول یعنی شوشانا ( بازمانده خانواده یهودی درایفوس که توسط یک افسر گشتاپو به نام کلنل هانس لاندا قتل عام شدند) سالن سینمایی را اداره می‌کند که در انتهای فیلم به مسلخی برای هیتلر و اعوان و انصارش درمی‌آید.

رابط گروه انگلیسی ( که برای عملیات پنهانی عازم آلمان شده اند) با دسته «حرامزاده‌ها» هم یک هنرپیشه مشهور آلمانی به نام بریجیت فن همرسمارک است و بالاخره فیلمی به نام «قهرمان ملی» از طرف دکتر گوبلز (وزیر تبلیغات هیتلر)  نقطه پیوند کلیت فیلم با اپیزود آخر قرار می‌گیرد. حتا عملیات انگلیس‌ها در خاک آلمان به نام «عملیات سینمایی» خوانده می‌شود.

به هر حال قصه سینمای کویینتین تارانتینو، خیلی زود تمام شد و به اصطلاح حنایش رنگ باخت. به نظرم دلیل اصلی‌اش این بود که او همه چیز و همه کس را هجو کرد و به مضحکه گرفت . از همین روی آثارش به سان کاریکاتورهایی سبک و سطحی از همان فیلم‌ها و  سبک‌ها و فرم‌هایی به شمار آمدند که نام برده شد.

مثلن در صحنه‌ای از فیلم «ازشام تا بام » ساخته روبرتو رودریگز در سال 1996 که فیلم‌نامه آن را  تارانتینو نوشته و در آن نیز بازی ‌کرد، ‌پس از یک جنگ عجیب و غریب بین جرج کلونی و هاروی کایتل و جولیت لوییس و هم‌چنین برادرش و خود تارانتینو با جماعت خون آشام در یک کافه عجیب و غریب‌تر،‌ تارانتینو مورد حمله خون آشامان قرار گرفته و می‌میرد. جرج کلونی با تاسف بالای سراو می‌رود و به برادرش می‌گوید: «من دوستت داشتم» . در این هنگام تارانتینو که به نظر مرده می‌آمد ،‌ ناگهان با ظاهری خون آشامانه سر بلند می‌کند و با صدای کلفت و تغییریافته می‌گوید: من هم همین‌طور!

به نظرم این لب کلام سینمای تارانتینو و شکل و شمایل هجو گونه آن است. البته این نوع کاریکاتوریسم، اساسن با آن هجو هوشمندانه ارنست لوبیچ یا مل بروکس و یا حتا وودی آلن متفاوت است. این نوع شمایل پردازی کاریکاتوری پیش پا افتاده و دم دستی از اسطوره‌هایی که خود تارانتینو تا مغز استخوان به آن‌ها عشق می‌ورزد، اساسن از نوع کاراکتر خود این فیلم‌ساز می‌آید که عمقی ندارد، همه تکیه علمی و منبع دانش سینمایی‌اش، فیلم‌هایی است که به گونه‌ای هرز و تصادفی در ویدیو کلوپش دیده و اصلن حال و حوصله یک کار جدی و استخوان‌دار و عمیق را نداشته است.( این موضوع را خودش هم یک‌بار در مصاحبه‌ای مورد اشاره قرار داد.)

در اوایل همان فیلم «از شام تا بام»، تارانتینو و جرج کلونی در یک رستوران بین راه با تیراندازی، آتش بازی به راه می‌اندازند . در انتهای کار، صاحب کافه در حال سوختن  به خود می‌پیچید و تارانتینو انگار که با صحنه غلت خوردن او در یک جوی پر از لجن مواجه است، ‌همین طور بی‌تفاوت خیره شده .  او و جرج کلونی با همین خونسردی از کافه بیرون می آیند، در حالی که رستوران پشت سرآن‌ها با سروصدای بسیار منفجر می‌شود و تکه پاره‌های اشیا درون آن از آسمان در اطراف‌شان می‌ریزد!

باز در همان فیلم آدم‌هایی که مورد حمله خون‌آشامان قرار گرفته‌اند، در مقابل خون‌آشام شدن خود به طور دلقک واری واکنش نشان می‌دهند؛ مثلن یکی بزرگ شدن دندان نیش خود را به مثابه این‌که انگار چیزی لای دندانش رفته، زبان می‌زند! و بزرگ شدن ناخن‌اش را در پشت سرمخفی می‌کند تا کسی نیبند! از همه مضحک‌تر مکان اسلحه‌های آن آدم‌ها در لباس‌هایشان است. به فرض  یکی از آن‌ها اسلحه‌ای مانند توپ جنگی البته در فرم کوچک‌تر در جلوی شلوارش تعبیه کرده که دریچه آن باز شده و شلیک می‌کند!

شاید از همین روست که مارتین اسکورسیزی درباره تارانتیتو می‌گوید :«… قهرمانان تارانتینو اگزیستانسیالیست هستند، ‌آن‌ها کاریکاتورند،‌ تارانتینو مثل دیوید لترمن،‌ شومن پرحرف‌آمریکایی است و کاملن مطابق مد روز همه چیز را به صورت هجوآمیزی به مسخره می‌گیرد: جامعه،‌ آدم‌های مشهور،‌ تلویزیون و … ممکن است آدم‌هایش قاتل هم بشوند ولی این چندان جدی نیست.  به گمانم ژان لوک‌ گدار هم در نخستین فیلم‌هایش چنین بود. از تماشای سگدانی لذت بردم اما او از ژان ‌پی‌یر ملویل تاثیر گرفته است…»

در صحنه‌ای تعیین کننده از فیلم «رمانس واقعی»(1992) ساخته تونی اسکات،  3 گروه متخاصم و رقیب که درارتباط با پلیس هم هستند،  در یک زمان به محل اقامت کریستین اسلیتر و پاتریشا آرکت می‌رسند و ناگهان مقابل هم قرار می‌گیرند. آن‌ها به شیوه پلیس این گونه فیلم‌ها، با فریادهای مداوم به یکدیگر نهیب « ایست.. تکان نخور،‌سلاح‌ها روی زمین… دست‌ها روی سر» می‌زنند و این فریادها حدود 5 دقیقه طول می‌کشد، درحالی که افراد هر 3 گروه یکدیگر را با اسحله‌کمری و مسلسل‌های گوناگون نشانه رفته‌اند . این صحنه تا هجو کامل جلو  رفته و سپس پایان می یابد.

این کاریکاتوریسم شلخته در فیلم «حرامزاده های بدنام» نیز به صورت غلو آمیزی وجود دارد. شاید کاراکترها و تصاویر گل درشت این فیلم حتا آن نماهای فوران زدن خون و تکه پاره شدن آدم ها و قطع شدن دست و پاها در جلد اول «بیل را بکش » را پشت سر بگذارد  و گوی سبقت را در هجو سبکسرانه برباید.

20091024-weblog-koocheh

«حرام زاده‌های بدنام» در 3 اپیزود طراحی شده که مثل سایر آثار تارانتینو با صحنه‌ای ظاهرا جدی آغاز می‌شود. در این اپیزود که عنوان «یکی بود، یکی نبود» برخود دارد، یکی از فرماندهان سازمان امنیت هیتلری یعنی همان افسر گشتاپو و یا «اس اس» به نام کلنل هانس لاندا ( با بازی خوب کریستوفر والتز)  که به او لقب «شکارچی یهودیان» داده‌اند، همراه گروهش به سراغ مزرعه داری می‌روند که سابقه مخفی کردن یهودی‌ها را دارد. در اینجا تارانتینو مثل اغلب فیلم‌هایش، با یک سکانس پرگو آغاز می کند که حدود 20 دقیقه به طول می‌انجامد و در این 20 دقیقه، کلنل لاندا با مزرعه دار درباره موضوعات مختلف به ظاهر بی‌ربط با اصل ماجرا صحبت می‌کند تا بالاخره در آخرین لحظات به آنچه از ابتدا به خاطرش راهی این مزرعه شده بود، اشاره کرده و کارش را انجام می‌دهد. اساسن تارانتینو در فیلم‌ها و فیلمنامه‌هایش خیلی حرف می‌زند. آن‌چه در سینمای معمول ‌به خصوص امروزی، ‌به هیچ وجه باب نیست . مثلن صحنه اول فیلم‌نامه «سگ دانی»،  11 صفحه است . (در حالی که قواعد معمول فیلمنامه نویسی، بیش از 3 یا 4 صفحه را برای صحنه اول فیلم مجاز نمی‌داند )

ضمن اینکه حرف‌های او  در این صحنه هم هیچ ربطی به ماجرای اصلی آن سکانس یا حتا خود فیلم ندارد. در همان 11 صفحه اول فیلم‌نامه «سگدانی»،  چند شخصیت فیلم غذا می‌خورند و از هر دری سخن به میان می‌آورند ( مثل انعام دادن به گارسون‌ها و …)‌ و دست آخر هیچ چیز دستگیر تماشاگر نمی‌شود.

در «پالپ فیکشن» دو گنگستر حرفه‌ای به اسامی وینست و جولز ( با بازی جان تراولتا و سمیوئل ال جکسن)عازم ماموریتی از سوی رییس شان برای یک تسویه حساب خونین  هستند و قرار است در یک درگیری مسلحانه حضور یابند، اما در طول راه حدود 10 دقیقه درباره موضوعات بی‌ربطی حرف می‌زنند: از رستوران‌های کشورهای دیگر، از همبرگر، از …. از همه چیز به جز آن‌چه که به متن ماموریت‌شان مربوط شود.»

«محتوای این مطلب به الزام نظر رادیوکوچه نیست»

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: