یسنا یاوری/ رادیو کوچه
ماجرا به اونجا رسید که «فرشته» دوست «ماری» به این نتیجه رسید که برای کمک به ماری فرم استشهادیونی رو که توی اینترنت دیده بود و ببره برای خانم «اسلامزاده» و اون توضیحات بیشتری بهشون بده.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
ماری باز تنها شد و با اونکه فرشته این قول و بهش داده بود ولی ماری کاملن گیج شده بود. فکر و خیال بیبی و نامه نوشتن به اون خدا بیامرز لحظهای آسودش نمیذاشت. غصه تموم دل ماری رو گرفته بود. یاد آخرین نامهای که برای بیبی نوشته بود افتاد.
بیبی یه شب، ماهها بعد بهش گفت که نامش و خونده و اگر دیر اومده به خوابش بهخاطر بیصاحاب بودن بهشته که یه مدت طولانی آب و برقش قطع میشه و پستچی دم در بهشت هرچی زنگ میزنه هیشکی نیست جوابش و بده و میره تا ماه بعد.
ماری به بیبی گفته بود برا چی ماه بعد و بیبی جواب داده بود که بابا کلن بهشت یه پستچی بیشتر نداره و ماری فهمید نامه نوشتن برای بیبی با این مصایب اصلن به دردسر و انتظارش نمیره ولی الان سالها از اون ماجرا گذشته بود و حتمن شرایط و تعداد پست چیای بهشت چند برابر شده.
ماری با زیر زمین خونه خیلی رابطه خوبی نداشت. مادر ماری سالای قبل وقتی که ترشی و شراب ناب میریخت و ماری با بچههای کلاس زبانشون حجوم آورده بودن توی زیرزمین و چند تا خمره رو حین قایمموشکبازی توی تاریکی شکونده بودن، یه قفل کتابی مجهز زده شده بود در زیر زمین و ماری به راحتی از جعبه طلاهای مامان کلید و پیدا کرده بود و ماهی یکی دوبار برای رفع بیکاری لابهلای خرت و پرتای داخل زیر زمین وول میخورد و چیزایی پیدا میکرد که ارزش سرگرم شدن داشت. مثل دندونای مصنوعی بیبی، تاجی که شبیه تاج شاه بود و مال آقا بزرگ بوده و میذاشته بالای جواز کسبش و یکی دوباری اصناف مغازش و تعطیل کرده بود و خودشون بعدن فکر کردن یه سلطنت طلب شاه دوست توی سن 80سالگی که خطری براشون نداره، یه خورده پول مول از آقا بزرگ گرفته بودن و پلمپ مغازه رو باز کرده بودن.
ماری هیچوقت از آقا بزرگ خوشش نمیاومد. سبیلای وحشتناکی داشت که وقتی ماری رو میبوسید تا ته حلق ماری می سوخت.
تازگیها هم که از خانم اسلامزاده شنیده بود خطرناکترین آدمای روی کرهزمین سلطنتطلبان، بیشتر بدش اومده بود. آقا بزرگ سال پیش مرد و ماری چند وقت قبل یه کتک مفصل از مادر به خاطر بیاحترامی به قبر آقا بزرگ خورده بود.
وقتی برای زیارت اهل قبور به قبرستون رفته بودن و قبر آقا جون خیس بود و همه تعجب کرده بودن که کی اومده اینجا رو شسته؟ ماری با غیض گفته بود حتمن یکی شاشیده رو قبر وگرنه ما که کسی و نداریم و مامان حالش و حسابی جا آورده بود.
ماری هرچه کرد با دلتنگیش کنار نیومد. حتا جواب تلفن فرشته رو که احتمالن میخواست قرار مسجد و بزاره رو هم نداد.
کلید و برداشت و رفت سمت زیر زمین. چراغ زیر زمین سوخته بود ولی نور کمی از سه تا پنجرهها میتابید و یه خورده روشنش کرده بود.
رختخوابای بیبی هنوز بوی خودش و داره. با اینکه بابا هزاربار گفته لای این رختخوابا یه نفتالینی چیزی بزاریم مامان ماری هر بار مخالفت کرده بود که نه بوی مادرم از بین میره. فقط ماری و مامانش بوی بیبی رو بعد از این همه سال میفهمیدن.
یه بار مامان ماری حسابی مست کرده بود و با دست بچه موشی رو که داشته لای رختخوابای بیبی رژه میرفته رو گرفته بود و کلی ناز و نوازشش کرده بود که این موشه هم بوی مادرم و میده و بعدها که حالش برگشته بود سر جاش و بهش گفته بودن با دست موش گرفته بودی، همون جا دراز کش شده بود و با کلی آب قند به هوش اومده بود و این سالای اخیر دیگه کمتر میره توی زیر زمین.
ماری کاغذ و قلمش و برداشت و شروع به نوشتن کرد. ملافه گلدار بیبی رو گرفت توی بغلش و قبل از نوشتن کلی گریه کرد. کاغذش خیس خیس شده بود.
«بیبی من نمیدونم چرا میگن که نامه باید سلام و احوالپرسی داشته باشه. من قبول ندارم. یعنی الان قبول ندارم چون کلی از دست تو شاکیام. نامرد، حتا نمیکنی یه بار یه سری بزنی به خوابای من. یعنی اینقدر تو بهشت سرت شلوغه. لابد یه کاره جدیدی شدی برا خودت. اونبار برای اینکه بهم اعتماد کنی که واقعن واقعن ماری هستم یه رازی رو بهت گفتم. یادته گفتم مامان یک عرقخوری شده که بیا و ببین، ولی گمونم تو خیلی هم ناراحت نشدی چون وقتی اومدی توی خوابم اصلن دربارش حرف نزدی.
ولی این یکی یه راز درست و درمون. از اون واقعیاش.
میدونی خیلی دلم گرفته. نه مثل سری قبل به خاطر چیزای الکی. نه جدیه این دفعه. احساس میکنم باید به یکی بگم که اصلن از وضعیتی که توشم راضی نیستم. البته در جریانی که من هنوز سر کار و اینا نمیرم. منظورم کار و این چیزا نیس. بابا فقط به همین دلیل با بسیج رفتن من مخالفت نمیکنه. می گه لااقل تو یه شغل درست و درمون گیرت بیاد. حالا بگذریم رازم و میخواستم بهت بگم.
بیبی به جون خودت من خیلی از دنیا شاکیم. مامان و بابا که همش توی لاک خودشونن و کسی به من اهمیت نمیده. البته کار دارن خودمم میدونم. خصوصن بابا ولی من گناه دارم بیبی به خدا. امروز توی تلویزیون عکس یه آقاهه رو دیدم که داشت پرچم امریکا رو آتیش میزد. زنگ زدم 118 و هیچکس شمارش و نداشت که بهم بده. بیبی من فکر میکنم که اگر اون آدمه رو هم پیدا کنم اندازه تو نمیتونه به درد دلام گوش کنه.
احتمالن بچههای اون آقاهه کلی ازش بهخاطر اینکه برای بچههاش وقت نمیزاره و مدام داره پرچمسوزی میکنه شاکین. عین من که از بابا. بیبی من خیلی تنهام. بعضیا مثل فرشته فکر میکنن چون خنگم تنهایی رو نمیفهمم، شاید راس بگن ولی اون وقتا که تو بودی، حتا آقا بزرگ با اون سبیلای داغونش بود همه چی بهتر بود. بیبی من یه کاغد بیشتر از توی دفترم نکندم و نمیتونم خیلی وراجی کنم. فقط میخوام که تو بدونی من خیلی تنهام و یه وقتایی بیای تو خوابم. فکر نکن خانم اسلام زاده جای تو رو توی قلبم گرفته، نه به خدا. ولی تو هم اینقدر نامرد نباش و بیا به خوابم. نگران بابا و مامان نباش. دیگه مثل قدیما زیاد دعوا نمیکنن.
بابا از راه میرسه پولای تو جیبش و میزاره روی اپن آشپزخونه و مامان بر میداره و دیگه دعواشون نمیشه. یعنی از وقتی که بابا این کار و می کنه دعواشون نمیشه. شاید قبلنا که تو بودی چون هنوز اپن نداشتیم این دو تا اینقدر دعوا میکردن.
بیبی من دیگه کمکم دارم میترسم خدافظ.»
ماری نامش و نوشت و گذاشت لای رختخوابای بیبی و از زیر زمین بیرون رفت.
و داستان در همین جا تمام شد. اگرچه من خیلی زور زدم آخر داستان به شیوهای تموم بشه که آقا عزت بیشتر خوششون بیاد ولی دیدم خیلی با روحیات من سازگار نیست و ترجیح دادم همین خودمون خوشمون بیاد بهتر باشه.
از ماریم خبر جدیدی در دست نیست فقط میدونم بیبی حتا یه بار هم به خوابش نیومده…
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»