اردوان طاهری/ رادیو کوچه
در لحظاتی از زندگی، آدم انگار که میخواهد نقش «جاناتان لیوینگ استون»، مرغ دریایی (Jonathan Livingston Seagull) داستان خلبان و نویسندهی آمریکایی، «ریچارد باخ» (Richard Bach) را بازی کند؛ مرزهای روزمرگی را درشکند و خود را از بند عادتها و بایدهای همیشگی رها کند. لحظاتی است که آدم، زندگی میکند تا پرواز کند، نه این که پرواز کند تا زنده بماند. و آنگاه که انسان در سرزمین رو به رهایی از ندانستن، دانستن را تجربه میکند و خود را به عمق روشنایی آگاهی میسپارد، نفس به نفس، خود را با رسالت بازگشت به جهان جهل در نبرد میبیند تا شاید دستی دراز کند و یک بندکشیدهی دیگر را به رهایی بشارت دهد.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
چند شبی که در اردوی ورزشی بودم، مدام شعر «عقاب»، اثر «دکتر پرویز ناتل خانلری» ورد شبانهام بود. دلیلش بماند، که این شاهکار را شنیدن، به از درافتادن به چرایی است.
«گشت غمناک دل و جان عقاب
چو از او دور شد ایام شباب
دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل بر گیرد
ره سوی کشور دیگر گیر
خواست تا چارهی ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چارهی کار
گشت بر باد سبکسیر سوار
گله که آهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
و آن شبان بیم زده، دل نگران
شد پی برهی نوزاد دوان
کبک در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت
چارهی مرگ نه کاری است حقیر
زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت در آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت که ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم آنچه تو میفرمایی
گفت: ما بندهی درگاه توایم
تا که هستیم هواخواه توایم
بنده آماده بود فرمان چیست؟
جان به راه تو سپارم، جان چیست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آید که زجان یاد کنم
این همه گفت ولی در دل خویش
گفتوگویی دگر آورد به پیش
که این ستمکار قوی پنجه کنون
از نیاز است چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را بایدت از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دور ترک جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب
که مرا عمر حبابی است بر آب
راست است این که مرا تیز پرست
لیک پرواز زمان تیز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت
ار چه از عمر دل سیری نیست
مرگ میآید و تدبیری نیست
من و این شهپر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافتهای عمر دراز؟
پدرم از پدر خویش شنید
که یکی زاغ سیه روی پلید
با دو صد حیله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کرده است فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم باز پسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت با من فرمود
که این همان زاغ پلید است که بود
عمر من نیز به یغما رفته است
یک گل از صد گل تو نشکفته است
چیست سرمایهی این عمر دراز؟
رازی اینجاست تو بگشا این راز
زاغ گفت: گر تو در این تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دیگران را چه گنه که این ز شماست
ز آسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سیصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثیر
بادها راست فراوان تأثیر
بادها که از زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوی بالاتر
باد را بیش گزند است و ضرر
تا به جایی که بر اوج افلاک
آیت مرگ شود پیک هلاک
ما از آن سال بسی یافتهایم
که از بلندی رخ برتافتهایم
زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش از آن گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمان است
چارهی رنج تو زان آسان است
خیز و از این بیش ره چرخ مپوی
طعمهی خویش بر افلاک مجوی
آسمان جایگهی سخت نکو است
به از آن کنج حیاط و لب جو است
من که بس نکتهی نیکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
آشیان در پس باغی دارم
و اندر آن باغ سراغی دارم
خوان گستردهی الوانی هست
خوردنیهای فراوانی هست
آنچه زان زاغ و را داد سراغ
گندزاری بود اندر پس باغ
بوی بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفرهی خود کرد نگاه
گفت: خوانی که چنین الوان است
لایق حضرت این مهمان است
میکنم شکر که درویش نیام
خجل از ما حضر خویش نیام
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بیآموزد از او مهمان پند
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
سینهی کبک و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمهی او
اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند؟
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود
گیج شد، بست دمی دیدهی خویش
دلش از نفرت و بیزاری ریش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است
دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زینها نیست
آنچه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و برجست از جا
گفت: که ای یار ببخشای مرا
سالها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نیام در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی
گر بر اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظهای چند بر این لوح کبود
نقطهای بود و سپس هیچ نبود»
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»