یسنا یاوری/ رادیو کوچه
هوا اونقدر سرد و گرم میشه که کلافت میکنه. صبح زود از خونه که میای بیرون، هوا سرده ولی دم ظهر انگار آخرای تابستون باشه.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
واله ما که تکلیفمون و با این هوا نفهمیدیم. عینک آفتابیم کلی خط افتاده روش ولی نگا به جیبم که میکنم میبینم کلی سوراخ باز هست که باید پر شه دیگه به این قرتی بازیا و عینک آفتابی نو نمیرسه.
نرخ جدید خط «آریا شهر» به «شهران» رو نمیدونم. گویا اگر سوار ون بشی ارزونتره. خیلی وقته این مسیر و نیومدم.
توی صف ایستادیم و منتظر تاکسی هستیم. تا جایی که یادمه قبلن صفی برا این خط نبود.
ماشین پرایده و هر چارنفر مسافر زنیم. خوشحالم چون هممون کلی لباس تنمون کردیم که اگر سوار سمندم بشیم باید بچپیم توی هم اینطوری حداقل مطمئنی کناریت زنه و خودش و با ذوق بهت نمیچسبونه.
صدای رادیو به حدی بلنده که راننده نمیشنوه وقتی میپرسم: «کرایه نفری چنده؟….»
خانم بغل دستی من میزنه به شونش که صدای رادیو رو کم کن.
میگم: «شماها که جوونین رادیو مال پیرمرداس»
خانمی که جلو نشسته بر میگرده و غضبآلود نگام میکنه. راننده هیچی نمیگه منم ساکت عین دخترای خوب سرمو میندازم پایین. دینگ دینگ زنگ اخبار که بلند میشه پسره صداش و زیاد میکنه. هندزفری و میزارم توی گوشم و صدای آهنگ و زیاد میکنم.
توی خونه آنتن تلویزیون نداریم و چند روزی میشه که دلم میخواست موضعگیری اخبار ایران و نسبت به اتفاقات تونس و مصر بدونم. دکمه «پاوز» و میزنم و گوش میدم.
راننده صدای رادیو رو زیاد میکنه. گوینده رادیو از خانمی که در خیابونای مصر فریاد «الله اکبر» و «لا الله الیالله» سر داده نام میبره و باهاش مصاحبه میکنه: «دو تا از فرزندانم در راه مبارزه با ظلم کشته شدن و یک فرزند دیگرم در تظاهرات همراه با من شرکت میکند. ما تا آخرین قطرههای خونمان، در راه اسلام مبارزه میکنیم…»
راننده شروع میکنه به فحشدادن که: «بیشرفا فکر میکنن ما خریم میگه با صدای الله اکبر و لا الی الله الیالله ولی هیچیش و نمیشنویم اینا از خداشون مصر بشه مثل سال 57 که یه سری دیگه انقلاب کنن آقایون بشینن سر قدرت.»
خانم محجبهای که جلو نشسته از سر تا بالای راننده رو نگاه میکنه و میگه: «شما مگه چند سالته پسرم؟ شما اون روزا رو یادت نمیاد نمیدونی چی شده و چه اتفاقی افتاده. همین بچه مسلمونا انقلاب کردن حالا هم شکر خدا اگر همین بی بی سی و اینا بزارن ما داریم زندگیمون و میکنیم. شماها یادتون نیست. بد قضاوت میکنین.»
خانم بغل دستی من که سن و سالش از کسی که جلو نشسته هم بیشتره میگه: «خانم شما به من بگو اینا رو( به من و راننده اشاره میکنه) نه به اینا که سن و سالی ندارن و یادشون نیست.
ولی من و شما یادمونه فقط سرمون و کردیم زیر برف. اون موقع مثل الان بود؟ من فیروزکوه معلم بودم خونه پدرم تهران بود. یه ماه آخر و نمیرفتیم سر کار. با معلما درست مثل پیکنیک لقمه درست میکردیم قرار میذاشتیم میرفتیم راهپیمایی سر ماهم خدا بیامرز حقوقمون و میداد. هار شده بودیم. چارتا چریک و مجاهد ریختن تو خیابون که وای پول نفتمون آی دخالت خارجیا ما هم یه مشت آدم بیسواد چه میدونستیم این بلا رو سرمون میارن… »
راننده که تا الان فقط شاهد حرفای این دو نفر بود پوزخندی میزنه و میگه: «بابا ما خودمون خیر سرمون خانواده شهیدیم. داییم تو جنگ شهید شده بابامم جانبازه… بابام الان رو ماشین کار میکنه. راننده ماشین سنگینه. شیمیایی هم هست. کفش نمیتونه پاش کنه باید دمپایی بپوشه. زمان انقلابم تظاهرات چی بوده. الان که خیلی پشیمونه. میگه نه اینکه شاه خوب بودهها… به قول خانم اگر خوب بود که مردم این همه نمیریختن تو خیابون… ولی میگه ما اگر میدونستیم این میشه انقلاب نمیکردیم.»
هیچکس هیچی نمیگه. پشت ترافیک گیر کردیم
خانمی که کنار من نشسته عصبانی میشه و پول رو طوری به راننده میده که دستاش میلرزه و رو به خانم صندلی جلو میکنه و میگه: «خانم عزیز شما حزبالهیا که براتون بد نشد. مردم عادی و معمولی بدبخت شدن. ماها بدبخت شدیم. شماها که باید انقلاب میکردین چون سهم مساوی با مردم داشتین ولی الان دیگه نه …»
فکر میکنم الان دیگه باید وارد بحث بشم. میگم: «نه دیگه انصاف داشته باشیم. درست اینا با مردم کاری کردن که مردم خونواده پهلوی و پاک و مطهر میدونن ولی خوب اگر مقایسه نکنیم اونا هم کم خون مردم و تو شیشه نکردن. ولی الان بله خیلی وضعیت مردم بدتره.»
هیچکس هیچی نمیگه. پشت ترافیک گیر کردیم. رادیو روشنه و تحلیل اخبار درباره شرایط مصر. باز راننده صداش و زیاد میکنه. عرق کردم و کمی پنجره رو میدم پایین. باد میخوره توی پیشونیم و حس خوبی بهم دست میده. امروز روز 12 بهمن. دود و ترافیک و سروصدا هیچ نشونهای از خوشحالی مردم سی و یک سال قبل نداره. با خودم فکر میکنم جز من و راننده، سه نفره دیگه توی فضای قبل از انقلاب نفس کشیدن. فضایی که فعلن توی این ماشین دوجور مختلف ترسیم میشه. یکی دفاع میکنه و یکی دیگه محکوم.
رادیو میگه: «مردم از بیاسلامی خسته شدن. مردم وضعیتی رو میخوان که همه توش حق حرف زدن داشته باشن و نه فقط خانواده مبارک…»
صدای دعواهای این دو نفر توی گوشم میپیچه: «بمبگزاریا همه کار ایرانه… اینا میخوان همه جا اسلامی بشه تا اسلام و از بین ببرن … تونس با ما فرق داره نباید مقایسش کرد … مبارک مثل شاه بود … روز ورود امامه … مردم راضین … خفه شو زنیکه جیره خور… به گه کشیدین … روز ورود امام … 12 بهمن … امام … مبارک … تونس»
پنجره رو بیشتر باز میکنم. بوی دود و سرب توی فضا پیچیده. پلیس راهنمایی رانندگی ماسک فیلتردار رو جلوی دهنش گذاشته و با تابلو فرمان حرکت میده. پنجشنبه مدارس تعطیل. سگ تونس شرف داشت به… حقشون بود که کشته بشن… ما شهید ندادیم که میرحسین موسوی بیاد روسری از سر زنامون بر داره.. بابا کوتاه بیاین… ندا، ندا نکن برا من …
صدای هندز فری رو زیاد میکنم تا نشنوم :
سرخ صورتم از سیلی …
ستار میخونه
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»