مهرزاد موسوی/ رادیو کوچه
آدمها گاهی کمی دیر یکدیگر را پیدا میکنند، این اتفاق ممکن است برای هر کسی بیفتد. تو بزرگ میشوی کسی را برایت مییابند یا خود پیدا میکنی، ازدواج میکنی، بچهدار میشوی و میگذرد.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
و ناگاه کسی را پیدا میکنی که تمام عمرت آرزویش را داشتی، یک روح در دو تن. گویی تا به حال این گونه نبودهای بودنش و شنیدنش، صدای بودن و شنیدن تست، یکی نیستید، ولی افکارتان در هم تنیده میشوند، ذهنتان به سراغ دوستیهای خیابانی و چشم و ابرو و موی پریشان نرود. گرچه کسانی که دنبال این نشانهها هستند همیشه زیباتر و دلپسندتر از همراه زندگی خود را میتوانند در هر کوچه و خیابانی پیدا کنند. اینجا حرف روح و تفکرهای واحد است. حرف جسم نیست ولی روح که به اسارت برود، جسم دیگر کار خود را صمیمانه انجام نمیدهد. دل که دچار شود چشم هم بیقرار دیگری میشود. و دیگر تو همان کس نیستی که بودی، دیگر شریک زندگیت را شاید آنگونه صادقانه صدا نخواهی کرد …
دوستی دارم قدیمی، دختری بود که در کنارش آرامش را احساس میکردی، همکار بودیم، ادبیات درس میداد. زیاد شعر میخواند و میسرود و برای مجلات مختلف هم شعر و مطلب مینوشت. گروهی، در اتاق کار جمع میشدیم و مغازله میکردیم با شعرها، در این میان کسی پیدا شد که انگار نیمه گمشده او بود، در دنیای حس و احساس آن زمان شان من نبودم ولی بعدها برایم از روزهای آشنایی و دوستی پنهان چشمها و افکارشان گفت. دنیای فرزانهای داشتند.
مرد برورویی داشت و قد و قامت جذاب ولی او هیچکدام، که شما بیراهه نروید. حرف دلبریهای هالیوودی و فیلم فارسی نبود، واقعن خبری نبود.
جدیتر و پختهتر از این حرفها بودند، مرد اما همسر و فرزند داشت و او با آنکه کمسن نبود در دنیای تجرد سیر میکرد .
عشق افلاطونی که میگویند همین بود مرد برای او مینوشت و زن برای او شعر میسرود تلفن میکردند، همدیگر را در محیط کاری خود میدیدند، و دل هر دو برای هم میتپید و هر دم به سوی دیگری پرواز میکرد…
نمیدانم در این میان مرد چه گفت که او ناگهان احساس کرد که کانون خانواده مرد در خطر افتاده و شاید این وسط جدایی به واسطه حضور او رخ دهد و یا شاید مرد گفته بود که دیگر تاب تحمل دوریش را ندارد. و یا شاید بیواسطه شعر و نوشتن ابراز علاقه کرده بود. یک اتفاق این میان افتاد که تلنگری شد برای او، احساس کرد که دیگر خطرناک شده است. ماجرا دیگر قطع رابطه او با خانواده است. بریدن است از تمامی داشتههای عاطفی رفتن از کنار فرزندان واز هم پاشیدن یک زندگی …
و حال باید تصمیم میگرفت، یا باید با این آگاهی پیش میرفت و از کنار او بودن لذت و حظ میبرد، کسی را که هر لحظه با او بودن برایش آرامش بخش بود و یا اینکه کنار میکشید ….و او کنار کشید.
خیلی سخت بود راحت نبود. تلفنهای او را که برای شنیدن صدایش پر میکشید نشنیده میگرفت. پیغامها، قرارهای کاری و حتا شغل خود را ترک کرد.
دوست من در تنهایی بسیار گریست و نالید ولی دایه شوم بچههای مرد نشد و هووی ناخواسته زندگی یک زن. او همچنان عاشق است. ازدواج کرد گرچه از جهاتی ازدواج خوبی نبود ولی به عشق یکطرفه مرد دیگری تن داد.
من میگویم اشتباه کرد ولی این زندگی او بود. سالها گذشته است ولی عشق و علاقه به او را هنوز در گوشه قلبش پنهان مثل یک گنجینه نگاه داشته است.
خیلیها اینکار را نمیکنند. خیلیها خودخواهی خود را بر زندگی دیگری ترجیح میدهند. شاید نمونه ناقص آن زندگی شهلا بود و عشقش به ناصر که واکاوی زیادی را میطلبد. زنی که آگاهانه مرد کس دیگری را به آغوش خود میکشد.
هزار توجیه و تفسیر میشود این وسط آورد ولی دزدی، دزدی است. وقتی که خوب به زندگی ایندو، نه از روی احساس و خبر روزنامهها و این حرفها نگاهی بیاندازید، میفهمید خیلیها نمیتوانند این تصمیم بزرگ را بگیرند. این میان به مردها کاری ندارم، به اینکه چهقدر خطاکارند، نمیشود به هیچ عنوان این را نادیده گرفت. من زنم و می توانم هم احساسات زنی را بفهمم که مرد زندگیش را میبرند و یا عاشق بشوم و سایه زندگی دیگری باشم.
نمی توان برای عاشقشدن تصمیم گرفت. دل افسار ندارد که به هر طرف خواستی آنرا بکشانی ولی میتوانی زمانی که عاشق شدی و غرق در زیباییهای آن تصمیم بگیری که بر ویرانههای خانه چه کسی میخواهی خانهات را بسازی. خانهای از ترس و گناه و پشیمانی و مردی که ممکن است دوباره عاشق دیگری شود؟
تمام زیبایی یک عشق واقعی همین است که آنقدر کسی را دوست بداری که بهخاطر او از تمام آنچه دوست داری و حتا خود او بگذری.
عشق تنها در رسیدن خلاصه نمیشود گاهی تمام زیبایی آن در نرسیدن است.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»