Saturday, 18 July 2015
25 March 2023
طنز در پزشکی- قسمت سی و پنجم

«‌سه‌شنبه‌ها با حوری‌»

2011 February 09

علی انجیدنی / رادیو کوچه

با دیدن قیافه «دیلاق» مریض صبح‌، مثل خانم‌ها سریع ملافه را دور خودم کشیدم. حوری که غیبش زده بود و من مانده بودم و یک غول بی‌شاخ و دم با نیم‌متر سبیل در صورت و نیم کیلو مو روی سینه. با صدای لرزانی گفتم: «آدرس این‌جا رو کی بهتون داد آقا؟» گفت: «می‌گی اون قرص‌ها چی بود صبح بهم دادی یا همین‌جا مراسم تحلیل رو به جا بیاورم.» با خودم گفتم: «احتمالن کار اون نگهبان نا‌مرده که می‌خواست هر‌جور هست تلافی اون روز رو سرم در بیاره.» حرفای حوری مثل فیلم از جلوی چشم‌هایم عبور کرد که می‌گفت: «این‌جا مردهایی هستند که خودشون رو پابند به حریم‌ها می‌دونند.»

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

با صدای بلندتری داد زد: «چرا لال‌مونی گرفتی؟ زود باش بگو چه بلایی سرم آوردی و منظورت چی بود از این کار؟» یک لحظه با خودم فکر کردم این اگه شاکی شده که شکم و زیر شکمش با هم شل شده پس در حال حاضر هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه و نباید ازش بترسم.» من که از این فکر اعتماد به نفس پیدا کرده بودم داد زدم: «چه خبرته. این‌جا که چاله میدون نیست؟ مثلن این‌جا بهشته. این اتاق هم اتاق یک خانم بهشتی است که اتفاقن دکتر هم هست. مثل این‌که صاحب نداره این آخرت که هر‌کی هر‌کار دلش خواست بکنه. آی کجاست این باری‌تعالی؟ کجایند این فرشتگان نگهبان؟»

با جیغ و داد من چند تا از نگه‌بانان داخل اتاق آمدند و دست‌های مرد مهاجم رو گرفتند و یکی‌شون گفت: «شما چه‌جوری اومدین این‌جا؟ کی شما رو راه داد؟» بنده خدا که ترسیده بود گفت: «به خدا من منظوری نداشتم فقط می‌خواستم بپرسم چه دارویی به من داده که این بلا سرم اومده؟ نکنه با این‌کار من رو بفرستید انتظامات بهشت. به خدا من قصد بدی نداشتم.» من‌که فرصت رو برای زدن ضربه آخر مناسب دونستم گفتم: «کی بود که می‌خواست به من تجاوز کنه‌؟ کی بود؟ خجالت نمی‌کشی؟ به زور وارد اتاق یک خانم تنها شدی و می‌خوای سر اون بلا بیاری بعد انتظار داری به انتظامات بهشت فرستاده نشی؟ عجب رویی داری‌ها.»

با این جملات بیچاره رنگ از چهره‌اش پرید و توسط نگه‌بان‌ها سریع به بیرون برده شد. احساس سرخوشی پیدا کردم و گفتم: «بدم نبود این سر و صدا راه انداختن به شیوه زنانه. بعضی وقت‌ها خوب جواب می‌ده‌ها.» چند دقیقه بعد احساس گناه و عذاب وجدان پیدا کردم و با خودم گفتم: «خوب احمق‌جان می‌مردی کمکش می‌کردی و مشکلش رو حل می‌کردی‌. تف به این ذات خرابت علی.»

سر و صدا‌ها که خوابید دوباره حوری پیداش شد. گفتم: «دیدی چه جوری حالش رو گرفتم؟» گفت: «آره دیدم و دیدم چه جوری بعد عذاب وجدان هم گرفتی. معلوم نیست تو کی می‌خوای دست از این کارهایت برداری؟» گفتم: «ببخشید حالا می‌شه دوباره سرزنشم نکنی؟ خوب می‌گفتی از تجربه مرگ چه چیزی تو یادت مونده؟» حوری که حالا روی تخت دراز کشیده بود و داشت با ناخن‌هایش بازی می‌کرد گفت: «من توی یک حادثه تصادف کشته شدم. البته اول یک تصادف اتفاق افتاد و من رفتم به مجروحان حادثه کمک کنم که از قرار معلوم ماشین منفجر می‌شه و من هم می‌میرم. وقتی متوجه شدم دیدم دارم از زمین فاصله می‌گیرم هی اومدم بالا و بالاتر. اون منطقه حادثه برام مثل یک نقطه کوچک شده بود که دوباره هیچ‌چیزی نفهمیدم و وقتی دوباره چشم‌هایم باز شد تو یک ساختمون بزرگ بودم که حتمن خودت اون‌جا چندین بار رفتی. عالم برزخ‌، پیش نکیر و منکر. چند تا سوال از من پرسیدند و من رو فوری به ساختمان معاونت اجرایی بهشت فرستادند. اون‌جا فهمیدم که برای حوری‌بودن انتخاب شده‌ام و دیگه لازم نیست سهمیه بهشت‌، جهنم یا برزخ هفتگی داشته باشم و می‌تونم همیشه در بهشت باشم با یک سری امکانات ویژه که خودت از اون‌ها خبر داری.»

گفتم: «چه امکانات ویژه‌ای‌؟ این‌که هر شب باید پهلوی یک مرد دیلاق بخوابی امکانات ویژه عمه منه؟» با آرامش جواب داد‌: «من این‌جوری به قضیه نگاه نمی‌کنم. من این‌جا خیلی راحتم. همه دوستم دارند. هیچ‌کس قصد آسیب‌رسوندن به من‌رو نداره. هر‌جا دلم بخواد می‌تونم برم‌، می‌تونم غیب بشم‌، می‌تونم از حرف‌ها‌، رفتارها و افکار آدم‌ها خبر داشته باشم و خلاصه یه عالمه ویژگی‌های دیگه که اگه حوری نباشی اونا رو نمی‌فهمی.» بعد در حالی‌که به آشپز‌خونه نگاه می‌کرد گفت: «تو نمی‌خوای یه چای یه غذایی چیزی به من تعارف کنی. خدای نا‌کرده الان یک خانم با شخصیت و کمالات هستی برای خودت.» گفتم: «وله من هیچ‌کاری بلد نیستم تو اون دنیا مثل اسب خوردم و خوابیدم. فقط جویدن رو یاد گرفتم.» گفت: «باشه من آماده می‌کنم ولی دوست دارم تو از مردنت بگی. چه جوری شد که اون علی آقایی که تمام دنیا از دستش به عذاب بودند رخت سفر بست و اومد این دنیا؟» گفتم: «قصه من مفصله. اگه به اختیار خودم بود که همون‌جا می‌موندم ولی یه روز یه آقایی که بعدن فهمیدم عزراییل است اومد گفت: «پاشو بریم.» گفتم: «کجا؟» گفت: «جایی که به جای عذاب‌دادن، عذاب‌کشیدن رو یاد بگیری. یادمه اون روز یه دختر بنده خدا رو سر کار گذاشته بودم و اون هم حسابی از دستم شاکی شده بود. چند مدتی بود که روی مغزش کار کرده بودم و عاشق من شده بود.»

بعد اون روز رفتم بهش گفتم: «قصد دارم از این شهر برم پس باید دوستیمون تموم بشه. بیچاره هرچی التماس و خواهش کرد من توجهی نکردم و آخر نفرینم کرد.» به خونه که رفتم درد شدیدی رو توی قلبم حس کردم و قبل از این‌که بخوام با جایی تماس بگیرم عزراییل با من تماس گرفت: «این دنیا هم که اومدم تا به ساختمون نکیر و منکر رفتم من رو مثل یک انگل سوار ماشین جهنم کردند و یک راست فرستادن در بخش عذاب های ویژه‌. بعد از چند وقت گفتند که نامه‌ای از معاونت اجرایی بهشت اومده و اعلام کردند که یک سهمیه یک روزه بهشت به‌خاطر نجات جون برخی از مریض‌ها به من داده شده‌. منم هر هفته سه‌شنبه‌ها می‌اومدم بهشت تا این‌که یک روز تو رو دیدم و ماجراهای من و تو شروع شد و بقیه‌اش رو خودت از من بهتر می‌دونی.»

گفت‌: «می‌دونی اون سهمیه یک روزه‌ات هم توسط نازنین برای تو گرفته شد وگرنه تو یک دقیقه هم سهمیه بهشت پیدا نمی‌کردی؟» گفتم: «آه چه جالب.» خودم هم تعجب کردم‌، چه‌قدر دلم برای دیدن نازنین‌ام تنگ شده. حالا پاشو برو یه چیزی درست کن که مردیم از گشنگی. حوری که وارد آشپزخانه شد در اتاق به صدا در آمد‌. در را که باز کردم با دیدن صورت ماه نازنین بی‌اختیار جیغ زدم و گفتم: «کاشکی از خدا چیز دیگه‌ای خواسته بودم. قربونش برم من‌.»…..‌(ادامه دارد)

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , , ,