اکبرترشیزاد/ رادیو کوچه
چندی پیش بهطور اتفاقی با کارها و ساختههای فیلمسازی ایرانی، «روزبه میهنخواه» آشنا شدم. فیلمهایی کوتاه که همانند یک سریال و در ارتباطی فضایی و موضوعی، با استادی تمام ساخته شدهاند. کارگردان و تدوینگری که بسیار با استعداد است و در آینده از او فراوان خواهیم شنید. وقتی که به دنبال پیشینهی هنری کاری او رفتم، دیدم که در ایران نیز کار میکرده و فعال بوده است، اما به دلایلی که من از آن بیخبرم، مهاجرت کرده و فعالیت هنریاش را در خارج از کشور پیگرفته است. با خودم فکر میکردم شاید یکی از دلایلی که سبب هجرت او شده باشد، گریز از سرنوشت محتوم هنرمندان مستقل و متفاوت ماست و آن چیزی است که من ترس از حرام شدن میناماش.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
هنگامی که سریال «بزنگاه» ساختهی «رضا عطاران» در حال پخش بود، یکی از سوالات همیشگی بینندهها در مطبوعات و فضای مجازی این بود، که شخصی که نام او در تیتراژ سریال آمده و سریال به او تقدیم شده کیست و مگر از چه جایگاه هنری برخوردار بوده است، که شایستهی چنین ستایشی باشد. آن هنرمند فقید البته «حسن حامد» بود که «رضا عطاران»، شرط شاگردی را دربارهاش به جا آورده بود و بر خلاف رسم معمول پس از کسب شهرت، استادش را فراموش نکرده بود. آن چیزی که دردناک است این است که، اگر بزرگی چون «عطاران» یادی از «حامد» نمیکرد، کسی نامی هم از او نمیشنید، اگر چه که هنوز هم غریب است و مهجور.
هنگامی که سریال «بزنگاه» ساختهی «رضا عطاران» در حال پخش بود، یکی از سوالات همیشگی بینندهها در مطبوعات و فضای مجازی این بود، که شخصی که نام او در تیتراژ سریال آمده و سریال به او تقدیم شده کیست و مگر از چه جایگاه هنری برخوردار بوده است، که شایستهی چنین ستایشی باشد
«حامد» را پیش از آن میشناختم و با برخی از کارهایش آشنا بودم، اما هنگامی که تصمیم گرفتم تا مطلبی دربارهاش بنویسم، با کمال تاسف دیدم که به جز یکی دو نمایشنامه که پس از سالها هنوز با موفقیت اجرا میشود، چیز دیگری دربارهاش نمیتوان یافت، چرا که حامد پیش از آنکه به جایگاهی که لیاقتش را داشت برسد، حرام شده بود. همیشه با خودم میگفتم، ای کاش چند سالی بیشتر زنده میماند تا به موفقیت میرسید و میتوانست آثار بهتری خلق کند. اما حالا که خوب نگاه میکنم، میبینم که برای امثال حامد مشکل زمان نبود، مشکل نوع روابط کثیف جامعهی هنری ما و نحوه برخورد با هنرمندانی است، که برخلاف جریان آب شنا میکنند، نوآورند و مستقل. چنین اشخاصی محکوم به فنا هستند، حالا گیرم که چند صباحی بیشتر زندگی کنند، چه فایده، در نهایت حرام خواهند شد.
این سرنوشت مشترک بسیاری از اهل هنر در این سرزمین بوده و هست. نامها بسیارند اما بد نیست به نمونههایی اشاره شود تا بدانیم که جامعهی هنری ما بهطور کل و سینما و تاتر ما به خصوص، سالها چه بر سر بزرگان خود آورده است. «پرویز فنیزاده» با وجود آنکه امروز یک نام آشناست، هیچگاه در زندگیاش نه از نظر مالی و نه به لحاظ هنری، به آنچه که لیاقتش را داشت، نرسید. او هنگامی در «اداره فرهنگ و هنر» استخدام رسمی شد، که مرده بود. آنچه که سبب حذف فنیزاده شده بود، نه سیستم حاکم در پیش و پس از انقلاب، که روابط کثیف و حب و بغضهای حاکم بر جامعهی هنری ماست، که چنان فضا را بر این هنرمندان تنگ میکند، که دست به خود ویرانگری میزنند. کیست که نداند بسیاری از نامهای آشنای کنونی سینما و تاتر ما، که خود را از دوستان و همراهان فنیزاده میدانند و از خاطرات و رفاقتهایشان با او میگویند، چشم دیدنش را نداشتند.
یکی دیگر از نمونههای استعدادها و زندگیهای حرام شده، «حسین پناهی» است. شرایط امثال «پناهی» و «حامد» در مقایسه با «پرویز فنیزاده» به مراتب بدتر بود، چرا که غربتنشینی و شهرستانی بودن نیز به تمامی مشکلاتشان اضافه شده بود. آنها مجبور بودند که در دو جبهه بجنگند، نخست با تبعیضهای موجود میان هنرمندان پایتختنشین و بچههای شهرستان و دیگری با روابط کثیفی که عرصه را بر آنهایی که نمیخواهند شرایط موجود را بپذیرند، تنگ میکرد و مگر روح و روان حساس و لطیف چنین انسانهایی، تا چه اندازه میتواند مقاومت کند. این است که تمامیشان دست به ویرانگری میزنند و نسبت به جسم و سلامتی خود بیتفاوت میشوند و پایان غمانگیز کار هم که هویداست، مرگ و حرامشدن.
نه اعتیاد، «پرویز فنیزاده» را از ما گرفت و نه بیماری «حسین پناهی» و «حسن حامد» را، که این بزرگان خود پیش از آن مرده بودند. و این است که وقتی از برخی هنرمندانی که هجرت کردهاند میشنوم، در عین حال که برای چنین جامعهای که هنرمندانش را مجبور به ترک وطن میکند، افسوس میخورم، گوشهای از دلم نیز خوشحال است، شاید آنان در جوامعی که کمتر دچار چنین روابط بیماری است، جای رشد و ترقی بیشتری بیابند، شاید.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»