آنچه در این بخش میآید انتخابی از رادیو کوچه در بین رسانهها است.
امیر مصدق کاتوزیان
چاپ مجموعه ۱۴ داستان کوتاه فاطمه زارعی به همت نشر چشمه در تهران از جمله نظر حورا یاوری، ناقد ادبی و از مشاوران دانشنامه ایرانیکا در دانشگاه کلمبیا، شهرنوش پارسیپور، داستاننویس مقیم سانفرانسیسکو، و آشور بانیپال، مترجم مقیم نیویورک، را جلب کرده است.
فاطمه زارعی، نویسنده این مجموعه داستان کوتاه با عنوان «حرفه من خواب دیدن است»، میهمان برنامه پیک فرهنگ رادیو فردا بود.
داستانی از این مجموعه به اسم «سروکله قوزی دوباره پیدا میشود:
«میگوید: شنیدهای پسر فلانی که نابغه بود و برای تحصیل به خارج رفته بود، به محض برگشتن تصادف کرد و مرد؟ میگویم: همان پسری را میگویی که قوزی بود و سالها قبل او را به آسایشگاه روانی فرستاده بودند و اخیرن آسایشگاه جوابش کرده بود؟ او تصادف نکرد. روزی که به خانه برگشت از بالای پشت بام پرتش کردند پایین.»
خانم زارعی، این کوتاهترین داستانی است که در این مجموعه هست. پشت جلد کتابتان نوشته شده که «مجموعه داستان حرفه من خواب دیدن است روندی است از جان بخشیدن به رویاها و تلاش برای کشف لحظههای از یاد رفته آن». بین عنوان کتاب و مجموعه داستانهای آن چه رابطهای هست؟
راستش چون داستانها فضای سوررئال دارند، من با استفاده از کلمه «خواب» اعلام ورود به فضایی میکنم که یک سری ناممکنها ممکن باشند و میخواهم که خواننده این آمادگی را داشته باشد که آنها را بپذیرد.
سعی کردم با یک زبان خیلی ساده به توصیف جزییات تخیلی بپردازم، طوری که بتوانم توی ذهن خواننده تصویرسازی کنم. برای این که یکی از دلایلی که ما خواب در ناممکنترین شکلش را میپذیریم این است که میبینیمشان. بنابراین به محض این که من بتوانم در ذهنیت خواننده تصویر بسازم، همین چیزهای ناممکن برایش قابل قبول خواهد شد و اگر توانسته باشم این کار را بکنم، جز موفقیت کار است.
نام بسیاری از این داستانها از «مرگ یک مرد قوزی» تا «نامهبازکن آقای لوتوس»، از «مورچه ابدی» تا «ادب عاشقی»، مثل محتوای اکثرشان حاکی از یک معماست، معمایی که چه بسا در برابر شخصیتهای داستانها خودنمایی میکند و معمای دومی برای خواننده مطرح میکند
نام بسیاری از این داستانها از «مرگ یک مرد قوزی» تا «نامهبازکن آقای لوتوس»، از «مورچه ابدی» تا «ادب عاشقی»، مثل محتوای اکثرشان حاکی از یک معماست، معمایی که چه بسا در برابر شخصیتهای داستانها خودنمایی میکند و معمای دومی برای خواننده مطرح میکند.
در واقع این جز اهداف من بوده که این طور باشد. برای این که ارتباط یعنی در میان گذشتن مشترکات قابل فهم و قابل انتقال که سطحیترین لایههای ذهناند. اندکی که عمیقتر شویم و به لایههای زیرتر ذهن برویم آن وقت این پرسشها و معماها پیش میآیند. و یادمان نرود که هنر برای این صاحب ارزش میشود که میتواند آن فضاهای ذهنی شخصی را انتقال بدهد، آنجاهایی که سختترند. اگر آن لایههای فردی و زیرین را بتوانیم انتقال دهیم، کار باارزشتری کردهایم. فقط با توجه به اصل عدم قطعیت که من خیلی باورش دارم، دلم نمیخواست که یک حرف واضح قطعی بزنم و در ضمن در آن فضای معلق ذهن خواننده این مجال را داشته باشد که وارد بازی شود و یک بخشهایی را با ذهنیت خودش بسازد و پیش ببرد.
کتاب در تهران چاپ شده و الان شما مقیم واشنگتن هستید. تجربه برقراری ارتباط با خواننده در جامعه میزبان چگونه بوده؟
من هنوز مخاطب خارجی ندارم. به دلیل این که این داستانها هنوز ترجمه نشدهاند. یک تعدادی ترجمه شده، ولی خب هنوز انتشار پیدا نکرده. متاسفانه من موقعی از ایران بیرون آمدم که یک ماه بعدش کتابم چاپ شد. من خیلی نتوانستم فضای داخل را درک کنم که چه بازتابی گرفته کتاب.
اما اینجا با متخصصان و منتقدینی در ارتباط بودم که توانسته نظرشان را جلب کند. کتاب در رادیو زمانه معرفی شد. خانم شهرنوش پارسیپور معرفی کردند. پشتوانه نظر خانم حورا یاوری از مهمترین منتقدان ادبی روز ما باعث شد که من یک کمی تشویق شوم و نیرو بگذارم روی ترجمه. آشور بانیپال یکی از داستانها را ترجمه کرد. متاسفانه یک کم مریضحال بودند و متوقف کردند. خانم سارا خلیلی ترجمه کردند و ادیتور نهایی خواهند بود. خانم نسیم باقری دارند ادامه میدهند کار را و همین طور دوستان محبت دارند و داریم کمک میکنیم مجموعه را پیش ببریم.
در آغاز این گفتوگو «سروکله قوزی دوباره پیدا میشود» را خواندید. حالا می شود داستان «سمفونی رعد و برق» را بخوانید که بلندتر است و ممکن است از طریق آن شنوندهها آشنایی بیشتری پیدا کنند با این مجموعه داستان شما؟
«رعد و برق که میشود همه چیز در خانه من میسوزد. تلفن، مودم، کامپیوتر، تلویزیون. همه چیز از دم. صبحی از خواب بیدار میشوم و میبینم که از هستی ساقط شدهام. بدتر از آن وقتی است که هنوز از خواب بیدار نشدهام. نصف شب است و رعد و برق میزند. میترسم. انگار ته یک چاه تاریک تنها هستم. انگار نوک تیز یک کوه نوکتیز ایستادهام و نیزههای صاعقه میخورد درست توی مغز سرم. توهم تنهایی خرم را میگیرد. انگار همه مردهاند و من تنها زندهام. یا این که همه زندهاند و من تنها مردهام و آمدهام دوزخ. اینجا دوزخ است.
صدای رعد و برق صور اصرافیلی است که دستور مرگ میدهد یا نمیدانم دستور زنده شدن از مرگ. صدای جیرجیرک لعنتی مثل مته میرود توی مخم. انگار رعد و برق قبرم را به یک ضرب میشکافد و با چراغقوه راه شبکه رگهای تنم را به موریانهها نشان میدهد. جانورهای ریزی مغز استخوانم را مته میکنند و با تارهای عصبی من ساز مرگ میزنند. توی گوشم جیغ میکشند. صدای این جیرجیر لعنتی مرا یاد متههایی میاندازد که یک سال مثل آفت افتادند به جان شهر و همه کوچهها و خیابانهای شهر را سوراخسوراخ کردند و خوردند و رفتند جلو. مثل موریانه شهر را جویدند.
خودم را محکم توی پتو میپیچم و سرم را میکنم توی بالش. صدای فنرهای تختم، صدای این زالوهای پیچیده درهم به رگ و ریشه اعصابم قلاب شدهاند و دارند خونم را خشک میکنند. انگار هرگز خونی در این بدن نبوده و انگار خون من از این لولههای پیچپیچی میرود توی اسفنج سنگین سرد تشک. این صدای لعنتی تنم را میلرزاند. بعدش سکوت میشود، سکوتی که اصلن معنای آرامش ندارد. به هیچ شدن میماند. خوره ترس و تنهایی میخوردم و خواب مرگ میخواهد کشانکشان مرا ببرد.
سکوت، ظلمات و خواب. خواب و خواب تا صبح. یک تیغه نور آفتاب پرده را جر میدهد و میآید تو. انگشت میکند توی چشمم و دماغم و قلقلکم میدهد. دیگر نمیگذارد بخوابم. روز شده. روز از نو. روزی از نو. صدای یخچال نمیآید. لعنت به این لعنتی باز همه چیز را سوزانده. سفر بیسفر. تمام پولی را که برای مسافرت کنار گذاشته بودم میشود خرج یخچال و مودم و تلفن. فدای سر نازنینم. باشد بهار بعد میروم مسافرت.»
خام زارعی، کار بعدیتان چیست؟
یک تعدادی از داستانها مجوز نگرفتند و هنوز به چاپ نرسیده. آن در انتظار چاپ است. روی اولین کار بلندم دارم کار میکنم که یک ذره فضاهای مهاجرت رویم تاثیر گذاشته و تا وقتی که این حسها داغاند دلم میخواهد که کار را تمام کنم.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»