Saturday, 18 July 2015
25 March 2023
پس‌نشینی تند

«رویاهای تمام نشده‌ی یک نسل»

2011 February 11

اکبرترشیزاد/ رادیوکوچه

بمباران که تمام می‌شد، وقتی صدای کشنده‌ی آژیرهای خطر را قطع می‌کردند، آرام و دور از چشم دیگران به سراغ اسباب‌بازی‌هایم می‌رفتم که همیشه توی کمدی که کلیدش را فقط خودم داشتم، پنهان می‌کردم. آن‌جا حریم امن رویاهای من بود، که حاضر نبودم با هیچ‌چیز دیگری در دنیا عوضش کنم.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

اول از همه عروسک‌باربرم را برمی‌داشتم و کوکش می‌کردم، تا راحت و آسوده چمدان آبی‌اش را ببرد به هر کجا که خواست. دراز می‌کشیدم و خوب نگاهش می‌کردم، چه‌قدر لباس‌هایش تمیز بود و کفش‌هایش همیشه برق می‌زد. جوان بود و لبخندی بر لب داشت، با یک کلاه لبه‌دار قرمز. با خودم فکر می‌کردم، چرا باربرهای خارج همه جوان‌اند و تمیز و خوش‌حال و چه‌قدر فرق می‌کنند با باربرهای خودمان که توی ایست‌گاه راه‌آهن چندبار دیده بودم‌شان. همه پیرند و ضعیف، با پوست‌هایی که از آفتاب‌ سوخته‌اند و کمرهایی که بیش‌ترشان خم است و هیچ کدام‌شان لبخند نمی‌زنند چرا.

کوک باربرم که تمام می‌شد، هواپیما را در می‌آوردم و دگمه‌اش را می‌زدم. آژیرش روشن می‌شد و شروع می‌کرد به چرخیدن و کم‌کم بال‌هایش را باز می‌کرد. در خیالم خودم جای خلبانش می‌نشستم و شروع به پرواز کردن می‌کردم و از مرزهای ایران عبور می‌کردم و به جاهای دور می‌رفتم. به جاهایی پرواز می‌کردم که عکسش را توی مجلات خارجی دایی‌ام دیده بودم. آن‌جایی که خیابان‌هایش تمیز بود و جوی‌هایش همیشه پر از خاک و زباله نبود. آن‌جایی که توی پیاده‌روهایش همیشه پر بود از آدم‌های تر و تمیزی که دست در دست هم‌دیگر قدم می‌زدند و به فروش‌گاه‌های پر از نور و رنگ نگاه می‌کردند.

از سفر هوایی‌ام که برمی‌گشتم، بلند می‌شدم و آرام و پاورچین می‌رفتم، پشت در اتاق و خوب دور و بر را نگاه می‌کردم که کسی سراغم نیاید، بعد آن‌قدر آرام که حتا صدای نفس‌های خودم را هم نمی‌شنیدم، قالی جلوی کمد را کنار می‌زدم و یک موزاییک را که خودم لق‌اش کرده بودم، از جا برمی‌داشتم و از زیرش یک کیسه پلاستیک را در می‌آوردم. توی آن یک ورق از مجله‌ی جوانان قبل از انقلاب بود که یواشکی از مجله‌ی دایی‌ام کنده بودم و این‌جا نگه‌اش می‌داشتم. روی آن صفحه، عکسی تمام قد و رنگی بود، از یک هنرپیشه‌ی زن آمریکایی با موهای بلوند و چشمان آبی که با مایو کنار ساحل لم داده بود.

این زیباترین زنی بود که در تمام عمرم دیده بودم. تصمیمم را گرفته بودم. بزرگ که شدم با او ازدواج می‌کنم. هیچ‌کدام از زن‌های دور و بر و فامیل و حتا آن‌هایی که توی میهمانی‌ها دیده بودم را دوست نداشتم، با آن موهای سیاه که تازه وقتی رنگ‌شان می‌کردند بدتر می‌شد و رنگ چیزی می‌شد که حالم را بد می‌کرد. فکر چیزهای دیگرش را هم کرده بودم. برای این‌که پدر و مادرم هم راضی شوند، او را به ایران می‌آوردم و مسلمان می‌کردم، فقط کافی بود، چند دقیقه از خوبی‌های دین اسلام که معلم دینی‌مان به ما گفته بود را برایش توضیح بدم، حتمن مسلمان می‌شد و بعد ما با هم ازدواج می‌کردیم و می‌رفتیم خارج و چند تا بچه می‌آوردیم و سال‌ها با یک‌دیگر به خوبی و خوشی زندگی می‌کردیم. هیچ وقت عیشم کامل نمی‌شد، چرا که دوباره صدای آژیر و فریاد مادر و تند و با عجله همه چیز را پنهان کردن و دویدن به زیر پله‌ها. بازهم تنم شروع می‌کرد به ‌لرزیدن.

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , , , , ,