مدرسه فمینیستی
مهرماه به نیمه رسیدهبود که از برگزاری نمایشگاه «عکسهای کویر» نصراله کسراییان، هنرمند باسابقه کشورمان توسط یکی از عکاسان جوان و خوش ذوق محیط زیست، با خبر شدم. طی سالهای اخیر بر اثر گرفتاری های زندگی ـ غرقشدن در روزمرگی ـ فرصت نکردهبودم از نزدیک و حضوری، نصراله کسراییان را در نمایشگاههای عکس یا شاید در کلاسهای تدریساش ببینم. با آثار و آوازه کسراییان از سال های دهه شصت، آشنا هستم. آثار این هنرمند عکاس و تاثیر غیرقابل انکاری که در برانگیختن موج تازهای در هنر عکاسی ایران بر جا گذاشت به ویژه عکس های ماندگار او در کتاب «سرزمین ما ایران» و مجموعههای «دماوند»، «معماری ایران»، «بلوچستان»، «ترکمن ها»، «کردهای ایران»، و… برای نسل من ـ نسل سوخته ـ بیش از لذت بردن از تصاویر جذاب سرزمین مادری، در حقیقت عاملی «هویت بخش» بود. کسراییان و دوربین جستجوگرش، بازتاب رنگارنگی و عظمت سرزمین ما ایران بود و این کار عاشقانه او، به نسل ما، به همه ما ایرانیان، در آن تنگنای بیرحم فرهنگ زدایی از نمادهای ایرانی، هویت و اطمینان قلبی می بخشید. تاثیر هویت بخش آثار این هنرمند مستقل بر پاره ی بزرگی از نسل و تبار من که به تبعید و مهاجرت ناگزیر شده بودند به مراتب، موثرتر مینمود. او کار خود میکرد، کاری شبانه روزی، خستگیناپذیر و فرساینده، ولی ما نسل سوخته، و فرزندان مان، نتیجه کارش را به بهای تقویت ایرانی بودنمان هزینه میکردیم. سالهای دهههفتاد خود من به دفعات، کتابهای کسراییان را از کتابفروشیها تهیه و برای دوستانم در آن سوی اقیانوس ارسال میکردم. گویی آنها بیشتر از من به هویت ایرانیشان محتاج بودند.
اکنون به لطف خبری که عکاس جوان به من داده بود می توانستم پس از سالها، باردیگر و از نزدیک، هنرمند عکاس را در نمایشگاه عکس هایش ملاقات کنم. چهارشنبه پانزدهم مهرماه 88 به گالری واقع در ساختمان انجمن خوشنویسان ایران رفتم. تابلوهای عکس، عکس های کویر، به دیوارها نصب شدهبود. اما خود هنرمند حضور نداشت. دیدن تابلوها کمتر از یک ساعت وقت گرفت. باید میماندم و در همان حوالی پرسه می زدم شاید که او بیاید. پس وقت داشتم که حین کشیدن سیگار، نوشته های بروشور نمایشگاه را هم مطالعه کنم.
صفحه دوم بروشور به فارسی و انگلیسی شرح مختصری از زندگی پربار هنرمند چاپ شده بود: « نصراله کسراییان به سال 1323 در شهر خرم آباد در خانواده ای کتابفروش به دنیا آمد. او که فارغ التحصیل رشته حقوق از دانشگاه تهران است از سال 1345 عکاسی را آغاز کرد. حاصل چند دهه سفر به مناطق مختلف ایران و پیمودن سه میلیون کیلومتر راه، نزدیک به سی جلد کتاب، گزارشهای تصویری متعدد چاپ شده در مجلات داخلی و خارجی، سه جلد کتاب در فرانسه، انگلیس، و آلمان است…»
درحالی که پکی عمیق به سیگار می زدم با خود تکرار کردم: «سی جلد کتاب»، و انبوه دود سیگار که نابه خود در سینه ام مانده بود را از ریه هام بیرون ریختم. به آسمان نگاه کردم. پیش خودم شرمنده بودم، احساس حقارت همیشگی به سراغم آمدهبود: «عمرم از نیمه گذشته اما هیچکار به دردخوری نکردهام» احساس کوچکی و بیهودگی می ردم در مقابل او که این همه … ولی بی درنگ توجیه همیشگی و اطمینان بخش به نجاتم آمد: «هر که را از بهر کاری ساختند.»…
حتما سیگار به ته رسیدهبود که سوزشی در انگشتم حس کردم. روی میز فلزی در بالکن ـ جایی که منتظرش نشسته بودم ـ خوشبختانه زیرسیگاری وجود داشت. در این لحظه از همان بالا، آمدنش را دیدم. طی کردن مسافت حیاط تا برسد به طبقه اول ساختمان، به من فرصتی میداد که خودم را باردیگر به سالن نمایشگاه برسانم که وقتی کسراییان وارد میشود مرا درحال نظاره کردن تابلوهایش ببیند.
پس از احوال پرسی، روحیهاش را هم چون سالهای پیش، قبراق و پرامید دیدم. انگار آثار ضربهی ویرانگر ناشی از مرگ دلخراش قدرت (برادر کوچکاش) تا حدودی برطرف شدهبود. یا من حس کردم که برطرف شده. بعد از کمی گپ و گفت، قرار گذاشتیم که پس از خلوت شدن نمایشگاه، در بالکن باشیم. پس از سه ربع ساعت، در بالکن به من ملحق شد. نصراله هم سیگار 57 میکشد. درحال کشیدن سیگار، در مورد حوادث بعد از انتخابات ازش پرسیدم. و حیرت و ناباوریام را از اعمال این همه خشونت نسبت به شهروندانی که در کمال صلح و متانت دست به اعتراض زدهبودند. از کسراییان نه فقط به عنوان یک هنرمند که به عنوان یک دوست با تجربه و مسوول، علت این همه خشونت و دشمنی با معترضان را پرسیدم و تردیدهایم از آینده اصلاحات در ایران را خیلی رک و پوست کنده، با او در میان گذاشتم… در زیر، روایت نصراله کسراییان را از این حوادث می خوانید.
نصرالله کسراییان: یکی دو شب بعد از اعلام نتایج انتخابات داشتم خودم را برای خوابیدن آماده میکردم که یک دفعه دخترم که داشت توی اتاقش مطالعه میکرد صدایم زد که بابا بیا ببین چه خبر است – (موقع آمدن به منزل سر راهم دیده بودم که اتومبیلها بوق میزنند و توی میدان کاج، عده زیادی در حالی که شعارهایی در اعتراض به نتیجهی انتخابات میدادند، تجمع کردهاند. فضا اصلن خشن نبود بیشتر شبیه جشن بود، جشنی همراه با اعتراض)- وقتی از پنجره نگاه کردم دیدم صدها موتور سوار صف کشیدهاند. صحنه ی هول انگیزی بود، صدای صدها موتور سیکلت روشن حوالی ساعت 11 شب و صدها شبح بیقرار. با همان لباس خانه رفتم دمِ در. موتورسوارها با لباسهای جورواجور، بعضی با پوتین و شلوار الاپلنگی و پیراهن معمولی، بعضی دیگر هم با لباس معمولی اما همه بدون استثناء مجهز به سه نوع ابزار: چماق، باتوم و زنجیر. قیافهها هم خیلی عجیب بود، دلم نمیخواهد این حرف را بزنم، اما به نظرم بیشتر شبیه مجرمینی بودند که از زندان آزادشان کرده باشند. خیلی حرفه ای به نظر می رسیدند. از یکی شان پرسیدم ببخشید آقا چه خبر شده؟ گفت: «جنگ است»، گفتم: «ببخشید اسرائیلیها حمله کرده اند؟» گفتند: «نه، جنگ (میدان) آزادی است با میدان کاج» گفتم: «مطمئنید که دشمن همان هایی هستند که در میدان کاجاند؟» گفتند: «حاجی برو بخواب. ما برای آرامش شما این کار را میکنیم. گفتم: «ببخشید من داشتم میخوابیدم، اما حالا دیگر نمیدانم چطور بخوابم.» دیدم دارند بدجوری نگاهم میکنند و اصلن هم اهل طنز و شوخی به نظر نمیرسند.
سرم را مثل سی سال گذشته انداختم پایین و رفتم بالا اما یواشکی و دزدانه در حالی که چراغ اتاق را خاموش کرده بودیم صحنه را تماشا میکردیم. یک باره موتورسوارها از جا کنده شدند. قاعدتن فرمان از جلو صادر شدهبود، جایی که در معرض دید ما نبود. با رفتن آنها و بلند شدن سروصدا در خیابان، آمدم پایین. حدود 100 متر پایین تر هنگامهای بر پا شده بود. دو سه پلاک پایینتر چند تایی شان را دیدم که داشتند شیشه های یک اتومبیل سواری سفید رنگ را خــُرد می کردند. دو سه نفرشان هم رفته بودند روی سقف آن و بالا و پایین می پریدند. یکی شان هم با آیفون تصویری خانه ی روبه رویی وارد کوفتمان شده بود. برگشتم بالا به همسرم گفتم عزیزم یکی از آن قرصهای کذایی را بده. اسم قرصها را نمیدانم چیست اما او منظورم را میفهمد.
روز بعد سرِ کار که میرفتم، نعش اتومبیل سواری سفید رنگ – یک پژوی 405 پرشیا – هنوز کنار خیابان بود. روز قدس هم که به گفتهی یکی از سردارها دو میلیون مجاهد و ساواکی به خیابان آمدهبودند شنیدم جز یکی دو مورد پراکنده حادثهی خاصی اتفاق نیفتاده و راهپیمایی در کمال آرامش برگزار شدهاست. پس از دیدن موتورسوارها در آن شب کذایی و شنیدن خبر راهپیمایی روز قدس این فکر به ذهنم خطور کرد که انگار نیروهای خودسر آنقدرها هم خودسر نیستند و گرنه حالا که این همه مجاهد و ساواکی بیست، سی ساله با پای خودشان وارد خیابانها شده اند چه فرصتی بهتر از این برای قلع و قمع میتوانست باشد.
خلاصه این اواخر خیلی از این چیزها میشنوم که ذکر آنها را ضروری نمیدانم. مشت را نمونه برای خروار آوردهام.
جواد موسوی خوزستانی: حالا با این وضعیت عجیب و مملو از خشونت و ناامنی، که فقط اشارهوار برشمردی آیا روزنهای باقی گذاشتهاند؟ راهی یا حتی کورهراهی باقیمانده است؟ اصلا چه کار می شود کرد؟
نصراله کسراییان: میپرسی چه کار می شود کرد. ببین جواد، در حال حاضر جامعه ما دوقطبی شده. یک طرف، آنهایی که فکر میکنند میتوانند مسایل اجتماعی را با همان ابزارهایی که در بالا نام بردم حل کنند، و در طرف دیگر ما «سوسولها» یعنی کسانی که برای تغییر، راهی جز اندیشیدن به مسایل، یافتن راه حل و گفتگو و مسالمت نمیشناسند و به جای آن که به فکر منافع گروهی یا جناحی باشند بیشتر به فکر مصالح کل جامعه هستند و بیش از آنکه خود را پیرو یک ایدئولوژی یا تفکر معینی بدانند خود را شهروندی میدانند که وطنش را دوست دارد و به پیشرفت آن می اندیشد.
به نظر من مسوولان این رفتارها، باید از این قایم موشک بازی با مردم دست بردارند. در کشوری که شما اگر کارت سوخت بنزین اتومبیلتان را گم کردهباشید و برای تجدید آن به سازمان ذیربط مراجعه کنید پرینتی را در اختیار شما خواهند گذاشت که در آن معلوم است در چه تاریخی، چه ساعتی، چه جایگاههایی سوختگیری کردهاید، چندلیتر زدهاید، آیا بنزین سوپر زدهاید یا معمولی و از چه نازلی بنزین زدهاید و … مردم این را توهین به شعور خود تلقی می کنند که مسوولان بگویند نمی دانند چه کسانی به خوابگاه دانشجویان حمله کردهاند و آنجا را به خاک و خون کشیدهاند، یا این که در زندان کهریزک چه گذشتهاست، و به جای محاکمه و مجازات مسببین این حوادث، آدم هایی مثل سعید حجاریان و بهزاد نبوی یا جوانی را محاکمه کنند که به جای کوکتل مولوتف، میگوید کوکتل مولوفن.
«مسایل فرهنگی- اجتماعی، راه حل نظامی – امنیتی ندارد. من هنوز هم امیدم را از دست ندادهام که درصورت وجود ارادهی سیاسی لازم، در جامعهی ما آنقدر خــِرَد و شعور وجود دارد که مسایل مان را بدون توسل به خشونت حل کنیم
ببین جواد، وقتی مردم خودشان رأسنَ با گوشت و پوست و استخوان، همه چیز را تجربه میکنند و با چشم خود میبینند، واقعن نمیدانم که نگفتن حقیقت تا چه اندازه میتواند آنها را متقاعد کند. به نظر من مردم همه چیز را میدانند و سکوت الزامن همواره نشانه رضایت نیست. تمام ظرافت قضیه شاید در همین نکته است که بپذیریم نسل امروز، نسل انقلاب 57 نیست. این نسل به حقوق خود آگاه است و میداند چه میخواهد و آنطور که من میبینم برای استیفای آن کاملن جدی است. برای اطمینان از شعور و احساس مسوولیت این نسل همین قدر کافی است که بدانیم اکثریت قریب به اتفاق اعضای آن، تنها راه تغییر را، راه مسالمتآمیز و بی خشونت میدانند. در حقیقت این مسوولان هستند که باید واقعیت لزوم تغییر را بپذیرند. «اصلاحات اساسی یک ضرورت است» و فرصت کنونی یک فرصت تاریخی. به عنوان شهروندی که در برابر جامعه اش احساس مسوولیت میکند.
قبلن گفتهام باز هم تکرار میکنم: «مسایل فرهنگی- اجتماعی، راه حل نظامی – امنیتی ندارد. من هنوز هم امیدم را از دست ندادهام که درصورت وجود ارادهی سیاسی لازم، در جامعهی ما آنقدر خــِرَد و شعور وجود دارد که مسایل مان را بدون توسل به خشونت حل کنیم.»
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»