علی انجیدنی/ رادیو کوچه
دیدن قیافه زیبای نازنین انرژی زیادی به من داد با حرارت زیاد داشتم ماجراهای چند روز قبل را برایش تعریف میکردم. حوری گفت: «عالیه جان، ایشون خودشون از همه ماجراها خبر دارند شما نمیخواد اونارو دوباره تعریف کنید.» نازنین گفت: «بذار برام بگه، دوست دارم از زبون خودش بشنوم، دلم برای صداش تنگ شده.» حوری گفت: «آخه الان صداش هم عوض شده و صدای قدیمی نیست. داره خشگیری میشه.»
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
نازنین لبخند قشنگی زد و گفت: «من با خش و بیخشش رو دوست دارم. راستی تو چرا عالیه صداش میکنی؟ مگه تغییر اسم دادین براش؟» گفتم: «این حوریخانم خودش یک اسم اختراع کرده و ما رو به آن صدا میزنه. فعلن من در دوران بیاسمی، بیرسمی و بیچیزی هستم هر کی هر کار دلش میخواد بکنه آزاد آزاده.» رو به نازنین در حالیکه دست رو صورتش میکشیدم گفتم: «نازنین جان، سرت رو درد آوردم، تو هم کمی از خودت برامون بگو، چی شد که مسوولیت رو رها کردی و رفتی برای استراحت؟ نکنه بهخاطر کارهای من بوده؟» نازنین، معاون سابق اجرایی بهشت، کسی که من شیرینترین خاطرات زندگیام در دنیا با او بود با آرامش و لبخند همیشگی گفت: «خسته شده بودم و دوست داشتم یه مدت برای خودم بگردم و لذت ببرم. به تو و کارهای تو هم هیچگونه ارتباطی نداشت عزیزم.»
اون شب تا وقتی که شام آماده بشه حسابی صحبت کردیم و گل گفتیم و گل شنیدیم. یکی از شبهایی بود که تا اون موقع در عالم آخرت تجربهاش نکرده بود. نازنین موقع خداحافظی گفت: «دوست داشتم قبل از اینکه به دیار خلسه بروم بیام و یه کم باهات صحبت کنم. از نزدیک احوالاتت رو ببینم و بعد برم. متاسفانه در ردههای بالای اجرایی عالم آخرت چند نفری هستند که با تو خیلی مشکل دارند و من تا حالا هر چی تلاش کردم اونا رو روشن کنم یا نظرشون رو عوض کنم نتونستم. بعد از اینکه من از باریتعالی مجوز بخشیدن گناهانت و سهمیه کامل بهشت رو گرفتم اونا دست به کار شدند و اون شرط عجیب رو پیشنهاد کردند که مورد موافقت قرار گرفت. حالا هم دست بردار نیستند و میخوان دوباره برای تو مشکل ایجاد کنند. دیگه نمیدونم باید چیکار کنم؟ من که خسته شدهام. گفتم بهت اطلاع بدم تا حواست جمع باشه یه وقت بهانهای به دستشون ندی.» با شنیدن این حرفها ترس و اضطراب شدیدی تمام وجودم رو فرا گرفت. سعی کردم جلوی نازنین خودم رو نگه دارم ولی وقتی اون رفت و حوری هم شب بخیر گفت و من رو تنها گذاشت زدم زیر گریه. با خودم بلند بلند حرف میزدم و میگفتم: «تا حالا بهشت با اعمال شاقه ندیده بودم، همش گرفتاری و همش دردسر. مگه فقط من آدم بده تو اون دنیا بودم؟ این بهشت به چه دردی میخوره که همیشه نگران اتفاق افتادن یه حادثه باشی؟ مردانگیام رو که گرفتن، آسایش رو هم که گرفتن، یه دفعه جونمون رو بگیرن بریم دنبال کارمون؟ این چه رحمتیه که ما ازش سر در نمیاریم؟ این که همش زحمت شد؟ بیزحمت یه کم از رحمتتون رو کم کنید؟ آخرین جمله رو که گفتم در اتاق باز شد و چند مرد سیاه پوش بدون هیچگونه حرفی با سرعت برق منرو توی یک گونی انداختند و مثل سگ از ساختمان مهمانسرا خارج کردند. زبونم بند اومده بود و تا بفهمم چی شده و اینا کی بودند داخل یه ماشین گذاشتندم و از کیسه گونی درم آوردند ولی چشمهایم رو پوشاندند و جلوی دهانم رو با چسب بستند.» با خودم گفتم: «تو اون دنیا مامورهای «کا گ ب» اینقدر مخوف عمل نمیکردند که اینا میکنند.»
با این فکر ضربهای هم به سرم خورد و از هوش رفتم. نفهمیدم چه مدت بیهوش بودم فقط وقتی بهوش آمدم در یک خانه خیلی مجهز و شیک روی تختی یک نفره بسته شده بودم. گفتم: «حتمن منرو آوردن تو خونه تیمیشون؟ یا خونههای امنی که مامورهای اطلاعاتی داشتن؟» تو همین فکرها بودم که پیرمردی نورانی با لبخند وارد اتاق شد و گفت: «خوب دکتر گریز پای ما چهطوره؟ میبینیم که اصلاحناپذیرند ایشون؟ ما هی به خانم معاون سابق میگفتیم که ایشان آدم بشو نیستند ولی به خرجشان نمیرفت. حالا کارشان به جایی رسیده که کفر میگویند و منکر رحمت باریتعالی میشوند. قصدمان این است شما را از رحمت خلاص کنیم و کمی زحمت به شما بدهیم. البته اگر شما اجازه بفرمایید.»
من در حالیکه هاج و واج پیرمرد را نگاه میکردم گفتم: «ببخشید استاد، قیافه نورانی و لبخند ملیحتان به حرفهای خشنتان نمیخورد. نکند از ماسک استفاده فرمودهاید؟» با این جمله، لبخند و نور هردو از قیافه بیچاره دور شد و با عصبانیت داد زد: «این ملعون را از جلوی چشمان من دور کنید و طبق برنامه سری 001 اقدام کنید.» با این فرمان دوباره مردان سیاهپوش ظاهر شدند و من را از تخت جدا کرده و کشانکشان به زیر زمین خانه بردند. با خودم گفتم: «احتمالن این استاد پیر جز همون رده بالاییهایی است که نازنین میگفت.» ولی هرچه فکر کردم بهخاطر نیاوردمش. حتمن در زیر زمین هم یک جهنم اختصاصی برای خودش درست کرده برای مهمانهایی مثل من. خودم رو برای عذاب آماده کردم. وارد زیر زمین شدیم.
با یک خانه مرتب مبله و نسبتن شیک مواجه شدم که به قطب شمال جهنم هم شبیه نبود چه برسد به جهنم اصلی. به خودم گفتم: «حتمن اینجا هم مثل بازداشتگاه بهشت از اون عذابهای مدرن برام درنظر گرفتهاند تا حسابی از خجالتم در بیایند.» مامورین مرا روی کاناپه راحتی گذاشتند و از در خارج شدند و در را پشت سرشان قفل کردند. همه جای زیرزمین را بهدنبال الات عذاب مدرن مثل الکترودهایی که روی جمجمه میگذارند و یا کلاههای مخصوص یادآوری خاطرات و چیزهای مشابه آن گشتم ولی همهچیز عادی بود.
گفتم: «نکند واقعن قرار نیست هیچ بلایی را سرم بیاورند و میخواهند یک مدتی مرا در زیر زمین محبوس کنند.» در همین فکر و خیالها بودم که از در دیگری که در طرف مقابل ورودی بود یکی از مامورین وارد شد. صدای یاله یاله شنیده شد و بهدنبال او یک مرد میانسال با قد دو متر و ریشهای بسیار بلند و دستاری روی سر ظاهر شد. مامور رو به من کرد و به تازه وارد گفت: «جناب ملا، ایشان همسر آینده شما هستند، شما به مدت یکسال در این مکان با ایشان زندگی میکنید و سپس این بخش از مجازاتتان پایان میپذیرد….» ( ادامه دارد)
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»