Saturday, 18 July 2015
21 March 2023
روزمرگی‌ها

«قربانی، حقیقت بود»

2011 February 23

مطلب‌هایی که در این بخش تارنمای رادیو کوچه منتشر می‌شود یا انتخاب دبیر روز سایت و یا پیشنهاد دوستان رادیو است که می‌تواند از هر گروه یا دسته و یا مرامی باشد. نظر‌های مطرح شده در این بخش الزامن نظر رادیو کوچه نیست. اگر نقد و نظری بر نوشته‌های این بخش دارید می‌توانید برای ما ارسال کنید.

مهرزاد موسوی‌/ رادیو کوچه

دوست داشتم روز مرگی‌هایم پر بود از شعر و غزل و هنر، از رنگ و زیبایی و لذ‌ت آن‌، دوست داشتم ا‌ز گردش‌هایی که دوست دارم بروم، از طنز، از شوخی‌های بامزه و مهم‌تر از همه از یک دنیای شاد بنویسم. این‌بار هم خیلی موضوعات ریز و درشت را زیر و رو کردم‌، جوانه‌های عشقی که روبه‌رویم متولد می‌شوند از زن و زنانگی و دنیای کتاب ….. صفحه کامپیوترم روبه‌رو باز است‌، لحظه‌ای خبر‌های بد و بدتر آرامم نمی‌گذارند.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

لحظه‌هایی می‌رسند که دوست داریم همه‌ی خبر‌های بد را کناری بگذاریم و زندگی کنیم‌، بی‌دغدغه‌، بی‌خبر … کاش می‌شد‌، کاش می‌توانستیم‌. به زنانی فکر می‌کنم که تمام ناراحتی زندگی‌شان ته گرفتن برنج ظهرشان و یا مهمانی رفتن فردا شب‌شان است .

به بسیار زنانی که هیچ‌گاه خبری را نمی‌خوانند مبادا روحیه‌شان مکدر شود‌، به زنان و مردانی که در میان داعیه‌داران حقیقت دامن هیچ را گرفته‌اند‌.

روزی در پاسخ یکی از دوستان مذهبی‌ام که در تمام این هیاهوی این بازار آمیخته مکر و فریب به رگه‌هایی از حقیقت رسیده بود ولی ترجیح می‌داد خیلی خود را مکدر نکند‌، گفتم‌: «ما و شما چندین نسل است برای امام حسین عزاداری می‌کنیم‌. مداحان مداحی می‌کنند‌، و روحانیان لباس می‌درند که اگر ما کربلا بودیم چه و چه می‌کردیم‌؟ مگر کربلا چه بود؟ جدال حقیقت بود و فریب‌، همین دنیا بود‌، مثل همین دنیایی که الان هستیم‌. مگر نفهمیده‌ایم حقیقت چیست‌؟ ‌مگر دروغ را که از در و دیوار می‌بارد نمی‌بینیم‌؟ چگونه میدان‌داری کرده‌ایم‌؟

نشسته‌ایم نگران تکدر اعصاب‌مان هستیم و ادامه زندگی بی‌دغدغه و نگرانی‌، و عده‌ای پنهانی آن پشت‌ها سرک می‌کشند که برنده میدان کیست تا از پناه‌گاه امن‌شان بیرون بجهند و سهم خود را از پیروز جنگ طلب کنند.» می‌بینید، دنیا همان دنیا‌ست با همان آدم‌های هزار و اندی سال پیش‌، همان بهانه‌ها برای نرفتن‌، برای بی‌اعتنایی‌، برای نجنگیدن‌، برای نفهمیدن …

پس ترا به آن‌چه برای‌تان از ته‌مانده وجدان‌تان مانده دیگر برای هیچ حقیقت قربانی‌شده‌ی تاریخ زار نزنید‌، وقتی که خود خاموشید از خاموشی کوفیان خشمگین نشوید‌، یزید را لعن و نفرین نکنید وقتی کاسه‌لیسی یزیدیان را می‌کنید. ترا به خدا برای امام حسین عزاداری نکنید، قیمه و قرمه ندهید‌، سینه چاک نکنید.

حقیقت در خیابان‌های شهر بر دوش دروغ به سوی قبرستان تشییع شد‌. حقیقت این‌بار نه با شمشیر که با باطوم‌های برقی ساخت چین کبود شد. این‌بار حقیقت در گوشه زندان‌ها به فحشا و هرزگی متهم شد .حقیقت کسی بود که سال‌ها در گوشه شهر زندانی بود و در همان زندان کوچک خانه‌اش مرد،  وقتی که هنوز فریاد می‌زد.

حقیقت مادر سهراب‌ها ست، که با گلویی گرفته از اشک، هنوز داغ پسر نوزده ساله‌اش را در گوشه گوشه شهر جار می‌زند .و یا آن بزرگ مردان و زنانی که در میا‌ن وحوش پرورش یافته دروغ‌، در گوشه زندان‌های سیاه ضجه می‌زنند و صدای‌شان از هیچ روزنی به بیرون درز نمی‌کند.

این‌بار نمی‌توانی بهانه ندانستن بیاورید‌، از در و دیوار شهر خبر می‌رسد که آیا کسی هست مرا یاری کند؟

و درد‌ناک‌‌تر این‌که آن‌چنان قرآنی بر سر نیزه کرده‌اند و آن‌چنان بر مردم دست‌بسته از دنیای اطراف و بدون قوه تحلیل تاخته‌اند که هر کس خود را حقیقت مطلق می‌داند‌، دروغ را آن‌چنان بزرگ بافته‌اند ، که خود هم باور کرده‌اند … می‌تازند، همین‌طور ترک تازانه می‌تازند….

نمی‌خواهم بزرگ‌وار باشم‌، از بزرگ‌واری بیزار می‌شوم وقتی این همه التماس و حقارتی را می‌بینم که مردم و خانواده‌های دربند اینان به این حکومتیان می‌کنند و جز آه و شانه‌های آویزان چیزی نصیب‌شان نمی‌شود‌. بی‌رحمانه و بدون بزرگ‌واری آرزوی ذلت‌شان را دارم و ابایی ندارم که بگویم مرگ‌شان‌.

نه‌، آن‌قدر بزرگ‌وار نشده‌ام که بگویم مرگ نه.  عدالت چرا ولی عدالت کور نه.  و از این حس خودم و این حس نفرت که گریبان‌مان را گرفته به‌شدت می‌ترسم‌. می‌ترسم که دوباره تاریخ کشتن و نفرت و انتقام‌گیری تکرار شود‌. صحنه‌های گرفتاری پلیس را به دست مردم که می‌بینم‌، از این همه خشونت خوش‌حال نمی‌شوم … از آن حیله‌گر مکاری که بیرون میدان نشسته و از به جان هم افتادن مردم‌، شراب پیروزی می‌نوشد، از او باید ترسید از او که قلاب خود را در این دریاچه مواج انداخته تا صیدی بزرگ و غنیمتی گران‌بها را صید کند . ..

با این همه که هذیان‌وار گفتم باید بگویم‌، گریزی نیست از دانستن و دانستن‌، جز غم و درد چیزی برای‌مان هدیه نمی‌آورد‌. چه باک اگر این غم را بر دوش بکشی‌، مسیح‌وار‌، صلیب بر دوش‌، دور تا دور شهر و مردمان ستم‌کار بگردی و جای قدم‌های خونین‌ات را در شهر خاموشان به یادگار بگذاری .

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , , , , , 

۲ Comments


  1. nargess
    1

    عالی بود ؛حرفی برای گفتن نیست کامل بود


  2. ardavan
    2

    مطلب زیبا و پر رنج بود