Saturday, 18 July 2015
29 September 2023
اوراق زرین- سیاست‌نامه- بخش دوم

«بهرام گور و وزیر خائن»

2011 March 05

رضا افتخاری/ رادیو کوچه

r.eftekhari@koochehmail.com

از هفته‌ی گذشته آغاز کردیم بررسی و خواندن کتاب ارزش‌مند سیاست‌نامه یا سیرالملوک، اثر خواجه نظام‌الملک توسی وزیر مسلط و قدرت‌مند در عهد سلجوقیان را. شرح مختصر احوال و زندگانی نویسنده را خواندیم و در این برنامه و هفته‌های آینده به متن کتاب و حکایات آن خواهیم پرداخت.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

چنین گویند «بهرام گور» را وزیری بود، او را راست روشن خواندندی. بهرام گور همه مملکت به دست وی نهاده بود و بر او اعتماد کرده، و سخن کس بر وی نشنودی، و خود شب و روز به تماشا و شکار و شراب مشغول بودی. و یکی را خلیفه بهرام گور بود، این راست روشن او را گفت که: «رعیت بی‌ادب گشته است از بسیاری عدل ما، و دلیر شده‌اند، و اگر مالش نیابند ترسم تباهی پدید آید و پادشاه به شراب و شکار مشغول گشته است و از کار رعیت و مردمان غافل است. تو ایشان را بمال، پیش از آن‌که تباهی پدید آید، و اکنون بدان که مالش بر دو روی بود: بدان را کم کردن و نیکان را مال ستدن، هر که را گویم بگیر، تو همی گیر.» پس هر که را خلیفه گرفتی و بازداشتی، راست روشن خویشتن را، رشوتی بستدی و خلیفه را فرمودی که: «این را دست بازدار.» تا هر که را در مملکت مالی بود و اسپی و غلامی و کنیزکی نیکو بود و یا ملکی وضیعتی نیکو داشت، همه بستد، و رعیت درویش گشتند، و معروفان همه آواره شدند. و در خزانه چیزی گرد نمی‌آمد.

و چون بر این حدیث روزگاری برآمد، بهرام گور را دشمنی پدید آمد. خواست که لشکر خویش را بخششی دهد و آبادان کند و پیش دشمن فرستد، در خزانه شد. پس چیزی ندید، و از معروفان و رییسان شهر و رستاق پرسید، گفتند: «چندین سال است که فلان و فلان، خان و مان بگذاشته‌اند و به فلان ولایت شده‌اند.» گفت: «چرا؟» گفتند: «ندانیم» هیچ‌کس از بیم وزیر، با بهرام گور نمی‌یارست گفت.

بهرام گور آن روز در آن اندیشه همی بود. هیچ معلوم نگشت که این خلل از کجاست. دیگر روز، از دل مشغولی، تنها بر نشست و روی به بیابان نهاد. اندیشان اندیشان همی رفت تا روز بلند شد مقدار شش هفت فرسنگ رفته بود که خبر نداشت. گرمای آفتاب زور برآورد و تشنگی بر او غلبه کرد و به شربتی آب حاجت‌مند گشت. در آن صحرا نگاه کرد. دودی دید که همی برآمد. گفت: «به همه حال آن‌جا مردم باشد.» روی بدان دود نهاد. چون نزدیک رسید، رمه‌ای گوسفند دید خوابانیده و خیمه‌ای زده و سگی را بر دار کرده. شگفت ماند.

رفت تا نزدیک خیمه. مردی از خیمه بیرون آمد و بر او سلام کرد و مر او را فرود آورد و ما حضری چیزی که داشت پیش آورد و نشناخت که او بهرام است. بهرام گفت: «نخست مرا از حال این سگ آگاه کن پیش از آن‌که نان خورم، تا این حال را بدانم.» جوان‌مرد گفت: «این سگ امینی بود از آن من، با رمه گوسفند، و از هنر او بدانسته بودم که با ده مرد برآویختی و هیچ گرگی از بیم او گرد گوسفندان من نیارستی گشت، و بسیار وقت، من به شهر رفتمی به شغلی، دیگر روز باز آمدمی. او گوسفندان را به چرا بردی و به سلامت باز آوردی. بر این روزگاری برآمد. روزی گوسفندان را بشمردم چندین گوسفند کم آمد. و هم‌چنین هرچند روز نگاه کردمی، چندین گوسفند کم بودی، و این‌جا کس هرگز دزد به یاد ندارد، و هیچ‌گونه  نمی‌توانستم دانستن که این گوسفندان من از چه سبب هر روز کم‌تر می‌شود. حال رمه من از اندکی به جایی رسید که چون عامل صدقات بیامد و از من بر عادت گذشته صدقات خواست تمامی رمه را، آن بقیتی که مانده بود از رمه من، در سر کار صدقات شد، و اکنون من چوپانی آن عامل می‌کنم.

«مگر این اسب با گرگی ماده دوستی گرفته بود و جفت گشته و من غافل و بی خبر از کار او. و قضا را روزی به دشت رفته بودم به طلب هیزم. چون بازگشتم از پس بالایی برآمدم و رمه را دیدم که می‌چریدند و گرگی را دیدم که روی سوی رمه آورده، می‌پویید. من در پس خاربنان بنشستم و از پنهان نگاه می‌کردم. چون سگ گرگ را دید پیش او باز آمد و دم جنبانیدن گرفت، و گرگ خاموش بایستاد. سگ بر پشت او شد و با او گرد آمد و به گوشه‌ای رفت و بخفت، و گرگ در میان رمه تاخت، یکی را از گوسفندان بگرفت و بدرید و بخورد و سگ هیچ آواز نداد. و من چون معاملت سگ با گرگ بدیدم، آگاه شدم و بدانستم که تباهی کار من از بی‌راهی کار سگ بوده است. پس این سگ را بگرفتم و از بهر خیانتی که از وی پدیدار آمد، بردار کردم.»

بهرام گور را این حدیث عجب آمد. چون از آن‌جا بازگشت، همه‌ی راه در این حال تفکر می‌کرد، تا بر اندیشه او بگذشت که: «رعیت ما رمه ما اند و وزیر ما امین ما، و احوال مملکت و رعیت سخت آشفته و باخلل می‌بینم، و از هر که می‌پرسم با من به راستی نمی‌گویند و پوشیده می‌دارند. تدبیر من آن است که از حال رعیت و راست روشن بپرسم.»

چون به جای خویش باز آمد، نخست روزنامه‌های بازداشتگان را بخواست. سرتاسر روزنامه‌ها همه شناعت راست روشن بود. بدانست که او با مردمان نه نیک رفته است و بیدادی کرده است. گفت: «این نه راست روشن است که دروغ و تاریک است.» پس مثل زد که:  «راست گفته‌اند دانایان که هر که به نام فریفته شود به نان درماند، و هرکه به نان خیانت کند به جامه اندر ماند.» و من این وزیر را قوی‌دست کرده‌ام تا مردمان او را بر این جاه و حشمت می‌بینند، از ترس او سخن خویش با من نمیارند گفت. چاره من آن است که فردا، چون وزیر به درگاه آید، حشمت او پیش بزرگان ببرم و او را باز دارم، و بفرمایم تا بندی گران بر پای وی نهند، و آن‌گاه زندانیان را پیش خود خوانم و از احوال ایشان بررسم، و نیز بفرمایم تا منادی کنند که: «ما راست روشن را از وزارت معزول کردیم و بازداشتیم و نیز او را شغل نخواهیم فرمود. هر که را از او رنجی رسیده است و دعوی دارد بیاید و حال خویش را معلوم کند، تا انصاف شما از او بدهیم.» لابد چون مردمان این بشنوند و چنان‌که باشد معلوم ما گردانند، اگر با مردمان نیکو رفته باشد و مال ناحق نستده باشد و از او شکرگویند، او را بنوازم و باز به سر شغل برم، و اگر به خلاف این رفته باشد او را سیاست فرمایم.

پس دیگر روز بهرام گور بار داد. بزرگان پیش رفتند و وزیر اندر آمد و به جای خویش نشست. بهرام گور روی سوی او کرد، گفت: «این چه اضطراب است که در مملکت مــا افگنده‌ای! و لشکر ما را بی‌برگ می‌داری و رعیت ما را زیروزبر کرده‌ای؟! تو را فرمودیم که ارزاق مردمان به وقت خویش می‌رسان، و از عمارت ولایت فارغ مباش، و از رعیت جز خراج حق مستان، و خزانه را به ذخیره آبادان دار. اکنون نه در خزانه چیزی می‌بینم و نه لشکر برگی دارد و نه رعیت بر جای مانده است. تو پنداری بدان‌که من به شراب و شکار خود را مشغول کرده‌ام  از کار مملکت و احوال رعیت غافلم!»

بفرمود تا او را، بی‌حشمتی، از جای برداشتند و در خانه‌ای بردند و بندی گران بر پای او نهادند، و بر در سرای منادی کردند که «ملک، راست روشن را از وزارت معزول کرد و بر او خشم گرفت و نیز او را شغل نخواهد فرمود. هر که را از وی رنجی رسیده است و تظلمی دارد بی‌هیچ بیمی و ترسی، به درگاه آیند و حال خویش بازنمایند، تا ملک داد شما بدهد.» و سپس، هم در وقت، فرمود تا در زندان بازکردند و زندانیان را پیش آوردند و یک یک را می‌پرسید که: «تو را به چه جرم بازداشتند؟»… زیادت از هفت‌صد مرد زندانی بودند. کم از بیست مرد، خونی و دزد و مجرم برآمد، دیگر، همه آن بودند که وزیر ایشان را به طمع محال و ظلم و به ناواجب به زندان کرده بود. و چون خبر منادی فرمودن پادشاه، مردمان شهر و ناحیت بشنودند، دیگر روز چندان متظلم به درگاه آمدند که آن را حد و منتها نبود.

پس، چون بهرام گور حال خلق و بی‌رسمی‌ها و بی‌دادی‌ها و ستم وزیر بر آن جمله دید، با خویشتن گفت: «فساد این مرد بیش از آن می‌بینم در مملکت، که بتوان گفت. این دلیری که او با خدای و خلق خدای، عزوجل، و بر من کرده است، بیش از آن است که اندر او رسد اندیشه من. در کار این، ژرف‌تر از این نگاه باید کرد.» بفرمود تا به سرای راست روشن روند و خریطه‌های کاغذ او همه بیارند و خانه‌های او را مهر برنهند.

معتمدان برفتند و هم‌چنین کردند. چون خریطه‌های کاغذ او همه بیاوردند، فرومی نگریستند. در آن میان، خریطه‌ها یافتند پر از ملطفه‌ها که آن پادشاه به راست روشن فرستاده بود که خروج کرده بود و قصد ملک بهرام گور کرده، و به خط راست روشن ‌ملطفه‌ای یافتند که بدو نوشته بود که: «این چه آهستگی است که ملک می کند؟ که دانایان گفته‌اند که غفلت دولت را ببرد، و من در هواخواهی و بندگی هر چه ممکن گردد به جای آورده‌ام: چندین کس را چون فلان و فلان و فلان را که سران لشگرند سربرگردانیده‌ام و در بیعت آورده‌ام، و بیش‌تر لشکر را بی‌ساز و برگ کرده‌ام، و بعضی را به محالی نامزد کرده‌ام و به بیگاری فرستاده، و رعیت را بی‌توش و ضعیف حال و آواره کرده‌ام و هرچه در همه روزگار به دست آورده‌ام به سوی تو و خزینه تو ساخته‌ام، که امروز هیچ ملکی را چنان خزینه نیست، و تاج و کمر و جامه مرصع ساخته‌ام که مثل آن کس ندیده است، و من از این مرد به جان ناایمنم. و میدان خالی است و خصم غافل، هرچه زودتر شتابد، پیش از آن‌که مرد از خواب غفلت بیدار شود.»

چون بهرام گور این نبشته‌ها بدید، گفت: «زه! این خصم را او بر من آورده است و به غرور او می‌آید و مرا در بدگوهری و مخالفی او هیچ شک نماند.» بفرمود تا هر چه او را از خواسته بود به خزانه آوردند و بندگان و چهارپایان او به دست آوردند، و هرچه از مردمان به رشوت و به ظلم و ناحق ستده بود، بفرمود تا ملک‌ها و ضیاع‌های او فروختند و به مردمان و مدعیان باز دادند، و سرای و خان و مان او را با زمین راست کردند. و آن‌گاه فرمود تا بر در سرای او داری بلند بزدند و سی دار دیگر را پیش آن دار بزدند. اول او را بر دار کردند هم‌چنان‌که آن کرد مرد آن سگ را بر دار کرده بود، پس موافقان او را و کسانی را که در بیعت او بودند همه را بر دار کردند و هفت روز فرمود تا منادی می‌کردند که: «این جزای کسی است که با ملک بد اندیشد و با مخالفان او موافقت کند و خیانت را بر راستی برگزیند و بر خلق ستم کند و بر خدای و خدایگان دلیری کند.»

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , , , , , , ,