یوسف علیخانی
هفتهنامه تابان مدتها پیش مطلبی در ارتباط با مترجم نامدار کشور – مهدی سحابی- منتشر کردهبود که خواندن آن یک روز پس از درگذشت وی یادی است از این هنرمند.
وقتی فهمیدم قزوینی است، سبزه میدان یادم آمد و مسجد جامع و بازار وزیر و چهارانبیاء. بعد آن وقت یاد جلسات داستان نویسی افتادم و بچههای داستاننویس و فیلمساز و شاعر قزوینی. منزل دکتر جواد مجابی بودم که شنیدم قزوینی است. «ناستین»، همسر دکتر مجابی گفت. بعد دکتر ادامهداد: «مهربان است و کوشا».
بعد شماره تلفن آقای سحابی را پیداکردم. چند بار زنگ زدم اما جوابی نگرفتم. گفتم شاید شماره اشتباه است. اما از زنگزدن دوباره غفلت نکردم. دیگر ناامید شده بودم که زنی گوشی را برداشت.
«سلام. آقای سحابی تشریف دارن؟»
«شما؟»
مطمئن شدم شماره را درست گرفتهام؛ زن با لهجه غلیظ قزوینی حرف میزد. گفتم علیخانی هستم، از بچههای قزوین.
زن مهربانتر جواب داد: «الان نیستن خانه. مِگَم زنگ زدی تان.»
گذشت. حالا که فکر میکنم، میبینم چه خوب شد که اول صدای مادر آقای سحابی را شنیدم. چون لهجه همشهری، برای آدم مهربانی میآورد.
دفعه بعد که زنگ زدم. مهدی سحابی گوشی را برداشت. سعی کردم صدایم نلرزد.
«سلام. آقای سحابی!»
«بله.»
«علیخانی هستم.»
«اوه. بله آقای علیخانی. زنگ زده بودید اما شماره نگذاشته بودید که تماس بگیرم.»
آنقدر صدایش مهربان و نزدیکبود که جراتکردم و گفتم «تازه دوران دانشجوییام تمام شدهاست. دوست دارم مزاحمتان بشوم.»
بعد از این که زنگزدم با خودم فکرکردم؛ راستی من چکار دارم با مهدی سحابی، مترجم معروف رمان چند جلدی و رشک برانگیز «مارسل پروست؟»
با این حال دلم را به دریا زدم و این دل به دریا زدنها باعث شدهاست بسیار بدانم و هر وقت به دلم گوش دادهام، فراوان آموختهام که اگر باعقل جلو میرفتم شاید مزاحم کسی نمیشدم که بعد مثل دانشجویی، زانوی ادب بزنم و مطالب جدید بیاموزم.
«کی مزاحمتان بشوم.»
«دوشنبه خوب است؟»
وقتی زنگ زدم، شنبهبود. دلم تاب تاب میکرد. گفتم «بله. عالی است.»
آدرس داد. ستارخان. کوچه کنار روزنامه فروشی نزدیک برق آلستوم.
تلفن را که قطع کردم، به محسن فرجی گفتم «با آقای سحابی حرف زدم.»
«جدی؟»
«میخواهم بروم منزلش.»
«کاش میشد با هم برویم.»
بعد مجید شفیعی را دیدیم در قزوین. مجید، شاعر خوب آن سالها و کودک نویس این سالها، گفت «جدی؟»
گفتم: «من و محسن میخواهیم برویم منزل آقای سحابی.»
«کاش میشد من هم بیایم.»
با ترس و لرز به آقای سحابی زنگ زدم؛ لابد تعجب کردهبود که هنوز دوشنبه نشده، چرا زنگ زدهام. گفتم: «میشود همراهم دو تا از دوستان قزوینی هم بیایند؟»
«خیلی هم عالی است.»
قزوین بودیم؛ من و محسن فرجی و مجید شفیعی. با هم راهی ترمینال شدیم. نمیدانم چطور شد که گذاشتم محسن و مجید که دوستان دوران گرمابه و گلستان بودند کنار هم بنشینند و خودم تنها نشستم. بعد مدام به این فکر کردم «من که در جستجوی زمان از دست رفته پروست را نخواندهام، برای چه به دیدار سحابی میروم؟»
آن وقت یاد ترجمههای دیگر آقای سحابی افتادم و فهرستی از آثارش جلوی چشمانم رژه رفتند؛ از «مرگ قسطی» سلین گرفته تا «مرگ آرتیمو» فوئنتس تا «بارونِ درخت نشین» ایتالو کالوینو که این آخری را خیلی دوست داشتم و مدام در دوران دانشجویی در خوابگاه خوانده بودم.
آن وقت رسیدیم به میدان آزادی تهران. آدرس دست من بود و مثلن راهنما هم من بودم. ماشین گرفتیم به میدان صادقیه و آن وقت به ستارخان. آدرس را بلد نبودیم. پرسان پرسان به ستارخان رسیدیم. اینجا و آنجا پرسیدیم تا رسیدیم به کوچه رحیمیو آن روزنامه فروشی که نشانش را داده بود.
زنگ که زدیم. از پنجره طبقه سوم سرش را نشانمان داد و گفت بفرمایید بالا.
یک طبقه از خانه، محل کار مهدی سحابی بود. تمام آشپزخانه اوپن پر بود از اره برقی و چکش و رنگ و چوب و تنه درختهای گردو؛ یک کارگاه نجاری گویا.
داشت نقاشی روی تنه درختها را آماده میکرد برای نمایشگاه بعدیاش. با رنگهای روشن و دلنشین قرمز و زرد و قهوهای و مشکی، سلولهای درختها را کشف کرده بود و شکلهای زیبا ساختهبود با تنه درختها؛ هر کدام به شکلی و اغلب هم طرحی بود از پرندگان گویی خشکشده.
وقتی نشستیم به حرف زدن. از همه جا حرف زد. از «پست مدرنیسم» که باب روز بود تا قزوینی بودنش و تا ترجمههایش و مخصوصن «در جستجوی زمان از دست رفته».
سبیلهای تا بناگوش دررفتهاش توی قاب چهرهاش دیدنی بود؛ با موهایی کوتاه کوتاه.
حرفهای زیادی آن روز ازش شنیدم که این روزهای اخیر دیدم، خبرنگاری همانها را گویی دوباره از او پرسیده و بد نیست با هم آن را مرور کنیم؛ «اینکه میگویند زبان فارسی ناتوان است، من در عمل دیدهام که زبان فارسی ناتوان نیست، امکانات زبان فارسی مثل هر زبان دیگری است. بخصوص که زبان فارسی زبانی قدیمیو متکی به دو سه زبان دیگر مانند عربی و فارسی قدیم است و بعد هم متکی به یک فرهنگ هزار و چند صدساله و نیز انواع زبانهایی که در جاهای مختلف کشور وجود دارد. بنابراین زبان فارسی اولن؛ زبان پر سابقهای است، ثانین؛ زبان ملتی است که چند زبانه است، ثالثن؛ زبانی است که در طول تاریخ در فضای جغرافیایی گستردهای جریان داشتهاست. به همه این جهات این زبان، زبان بالقوه توانایی است؛ مشکل، مشکل ما فارسی زبانهاست. یعنی زبان فارسی امکاناتش را دارد ولی فارسی زبانان به دلایل مختلف ناتوانند.
به نظر من زبان فارسی قادر است، فارسی زبانها قادر نیستند. این ناتوانی یا تنبلی یا حتا فلج اندامی مال فارسی زبانهاست. بخصوص در ارتباط با متنی مانند پروست که هم واژگان گستردهای دارد و هم نویسنده از امکانات زبان تا آنجا که میتوانسته استفاده کردهاست. یعنی در آن فلسفه هست، منطق هست، نقد ادبی هست، طنز هست، شعر هست و … در واقع زبان را چلانیده و هر چه توانسته از آن بیرون کشیده است. در رابطه با این امکانات زبانی است که میفهمیم ما فارسی زبانها چقدر تنبلیم. تمام واژههایی که ما فکر میکنیم نداریم همه در فرهنگ معین وجود دارد، ولی شما بخواهید یک متن فلسفی یا ادبی یا روانشناسی را ترجمه کنید بیچاره میشوید. نه برای آنکه لغت نیست، لغت هست، لغت را نمیشناسیم. چون با آن کار نکردهایم. مشکل این است که ما فارسی زبانها به دلایلی که شاید تاریخی است در استفاده از زبان روز به روز تنبلانهتر عمل میکنیم. نگاه کنید که چقدر از فعل معین استفاده میکنیم در حالی که فعل کامل آنها وجود دارد. از این بدتر تنبلی ما در استفاده از واژگان است. شاید ما فقط ده درصد از امکانات زبان فارسی استفاده میکنیم. مثال سادهاش اسم گلهاست. شما اگر به یک گل فروشی در فرانسه بروید یک خانم خانهدار که برای خریدن گل میآید، میبینید نام صد تا گل را بلد است. نام گلهایی که این خانم میداند و به گل فروش میگوید شاید بیست برابر نامهایی است که ما از گلها میشناسیم. در حالی که نه فقط تمام این گلها به زبان فارسی اسم دارند و در فرهنگها موجود است بلکه این گلها توی باغچه خانههایمان هم هست ولی ما اسمشان را نمیدانیم. مادر من به همه گلهای سفید میگفت یاس. ما همه همینطوریم. در یک جمله خلاصه کنم. همان که گفتم: مشکل، مشکل زبان فارسی نیست. مشکل، مشکل ما فارسی زبانهاست.»
بعد مجید شفیعی آدرس دستشویی را از سحابی پرسید. مجید رفت و برگشت. درِ گوش محسن چیزی گفت و محسن هم به دستشویی رفت و با خنده برگشت و به من گفت: «تو هم برو!»
نرفتم و همیشه یادش در خاطرم مانده که چی بود که اصرار داشتند به دستشوییاش بروم.
گذشت تا وقتی که داشتم این یادداشت را مینوشتم، زنگ زدم به فرجی، گفتم: «آن روز چه دیدید که اصرار داشتید من هم بروم.»
گفت: «دستشویی نبود! گویی با فرش زیبا و گلدانهای خوش گل و نقشهای دلنشین تزیین شدهبود.»
مهدی سحابی، مهدی سحابی است و ابهتی است برای شهری که همه فرزندانش را از خود فراری میدهد؛ از دهخدا گرفته تا مجابی و بهاءالدین خرمشاهی و کامران فانی و دکتر ناصر تکمیل همایون و مهدی سحابی و ساعد فارسی و محسن فرجی و محمد حسینی و صاحب این قلم. اما همه ما قزوین را دوست داریم؛ چون تاریخ داریم و گذشته و این همه ما را بس است.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»