اکبرترشیزاد/ رادیو کوچه
رفتم سراغ گنجه و بارانی و کفشهای جیری که خریدم در آوردم و با دقت پوشیدم. بعد رفتم جلوی آیینه و خوب خودم را ورانداز کردم. همانی بود که باید میبود. زدم بیرون و نشستم پشت فرمان و رفتم سراغ اولین میوهفروشی. سیبهایش را خوب روانداز کردم، نه، سیب سرخ نداشت. آمدم بیرون و میوهفروشی بعدی را پیدا کردم. این یکی سیبسرخ داشت، یکی از سیبهایش را برداشتم و بو کردم، هیچ بویی نداشت که به مشامت بخورد. خلاصه آنقدر گشتم و گشتم تا بالاخره یک مغازه پیدا کردم که سیب خوشبو داشت. بعد بین همهی سیبها، یک عدد خوشگلش را جدا کردم و توی همان مغازه، خوب شستمش و با یک دستمال تر و تمیز خشکش کردم و بعد حسابی برقش انداختم.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
حالا خیالم راحت شد. آمدم نشستم توی ماشین و سیب را گذاشتم جلوی خودم، جایی که به راحتی دستم به آن برسد. ماشین را روشن کردم و آرام آرام راندم به طرف مرکز شهر. وارد بلوار «وکیلآباد» که شدم، همینطور که به درختهای دو طرف خیابان نگاه میکردم، هر چند ثانیه سیب را میبرداشتم و عمیق آنرا بو میکردم و دوباره میگذاشتم سرجایش. حالا وقتش بود. زدم زیر آواز، آهنگ را از چندروز پیش، چندین بار شنیده و کاملن از بر کرده بودم، پس شروع کردم به خواندن، «من که میدانم شبی عمرم به پایان میرسد….»
خوشبختانه یک جای پارک نزدیک «چلوکبابیکرامت» پیدا کردم و ماشین را همانجا پارک کردم و پیاده شدم. جلوی رستوران که رسیدم، ایستادم و خوب سردرش را نگاه کردم، نه، هیچچیز عوض نشده بود، عین همان 30 سال پیش بود، با همان آیینهکاریهای قشنگ. رفتم تو و یکراست پلهها را گرفتم و رفتم پایین. میزها را ورانداز کردم، ای بخشکی شانس، همان میز جلوی آشپزخانه پر بود. دهتایی میز خالی داشت، ولی من همان را میخواستم، جایی که وقتی منتظر آماده شدن غذایت مینشستی، بوی غذا میپیچید توی دماغت و اشتهایت را دو برابر تحریک میکرد. پیشخدمت که آمد سفارش بگیرد، گفتم که منتظر میمانم و ده دقیقهای نشستم تا غذا خوردن آنها به پایان رسید و رفتم نشستم همانجا. بعد یک پرس چلوکبابکوبیدهی مخصوص سفارش دادم، اینجا بودم تا همین غذا را بخورم، نه هیچچیز دیگری. تا غذایم حاضر شود، بارانی و کیفم را همانجا گذاشتم و رفتم دستهایم را خوب شستم.
غذا را که آورد، اول یک تخممرغ خام روی برنجم شکستم و با کره خوب همش زدم. بعد قاشق و چنگال را گذاشتم کنار. چند ثانیهای طول کشید تا خودم را قانع کنم که اینکار را انجام دهم، راستش جلوی آن همه مشتری خجالت میکشیدم، اما بعد عزم خودم را جزم کردم و شروع کردم با دست غذا خوردن. پیش از این هرگاه که میدیدم کسی تخممرغ خام را با برنج میخورد حالم بد میشد، اما حالا میبینم که خیلی هم بد نیست. اولش چند نفری زیر زیرکی مرا به هم نشان دادند و به غذا خوردنم میخندیدند اما بعدش دیگر بیخیال من شدند و من بیکلاس را به حال خودم رها کردند. چه حالی میداد، کمکم مهارت هم پیدا کردم، لقمهها را توی انگشتانم میپیچاندم و در دهانم میگذاشتم، یک دانه برنج یا یک تکه کباب هم از دهانم نمیافتاد.
غذا را که خوردم رفتم ماشین را سوار شدم و راندم طرف «طرقبه». غروب شده بود و هوا عالی. نشستم توی یک قهوهخانهی باصفا که رو به باغهای درهی «طرقبه» بود و یک چای سفارش دادم با یک لیموی تازه کنارش. لیمو را تویش چکاندم و چای را ذره ذره مزمزه کردم و نوشجان. نیم ساعتی همانجا نشستم و بعد بلند شدم رفتم سراغ مغازهها و یکی یکی بستنیهایشان را وارسی کردم. من هر بستنی را نمیخواستم، «بستنیطلابسهمغز» درجهییک میخواستم که پیدایش کردم و یک دانه بزرگ نونیاش را خریدم و آمدم نشستم توی ماشین و در حال رانندگی ذرهذره آنرا خوردم. میدانستم اینکار هم خطرناک است و هم خلاف قانون، اما این دفعه برای من شرایط ویژه است و میتوانستم خودم را ببخشم.
حالا که از بیرون شهر برمیگشتم شب شده بود، اما برای آخرین بخش از برنامهی امروزم هنوز زود بود. این بود که کمی در شهر چرخیدم تا آخر شب شد و بعد رفتم سراغ کارم. باید در اتوبانهای منتهی به شهر، دستفروشهایی که با گاریهایشان کنار خیابان کاسبی میکردند را مییافتم. چندتایی را پیدا کردم، اما باید دو نفر با شرایط ویژه را مییافتم. یک نفر جوان و دیگری پیرمرد، آنهم نه هر پیر و جوانی. ساعت حدود 11 شب بود که پیرمرد رنجوری را دیدم که روی گاریاش کمی سیبزمینی ریز مانده بود. معلوم بود خرید یکی دو روز پیشش است و او هنوز موفق به فروش آنها نشده.
سلام کردم و دستش را به گرمی فشار دادم. به او گفتم که دو ساعتی است که دنبال سیبزمینی میگشتهام و چهقدر خوشحالم که او را پیدا کردهام. بعد تمام ته بساطش را خریدم و دو برابر ارزش آنها به او پول دادم و رفتم دنبال نفر بعد. کمی گشتم و جوان مورد نظرم را ساعت 12 شب یافتم. جوانی سرشار از امید و انرژی که باوجود آنکه همهی دستفروشهای دیگر رفته بودند، او هنوز کار میکرد. مانده بود که تا چند کیلو خیاری که از بساطش باقی بود را هم بفروشد بعد برود خانه. با خنده به من گفت که زندگی خرج دارد، مخصوصن برای او که تازه داماد است، برای همین، هر شب و تا هر ساعتی که تمام میوههایش را نفروشد خانه نمیرود. چهار پنج کیلو میوه برایش مانده بود که آنها را هم خریدم و راه افتادم به سمت خانه.
خوب تمام شد. همهی آنچه را که باید انجام میدادم، به درستی اجرا کردم. از زمانی که پدرم فوت کرده است با خودم قرار گذاشتم تا سالی یک روز به جای او زندگی کنم. هر آنچه او از آن لذت میبرد، انجام دهم. هر لباسی که او دوست داشت را بپوشم و چیزهایی را بخورم که او از خوردنش کیف میکرد و دست کسانی را بگیرم که شاید اگر او بود از کمک به آنها اشک در چشمانش جمع میشد و همهی این مراسم را به گونهای اجرا میکنم که میدانم اگر زنده بود، او هم همینطور رفتار میکرد. و امروز اولین باری بود که اینکار را انجام داده بودم. پدرم، امروز را زندگی کردم به نیابت تو.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
مسعود
درود به روان پدری که پسر قدر شناس و صالحی مانند تو به جهان ارزانی کرد