مهیار فراورده
«در حضر» قصه من و توست. قصه ماست که از کاسبکار و معلم و نوازنده و بازاری و هنرمند گرفته تا تحصیل کرده داخل و خارج، همه دست به دست هم دادیم و بهمن 57 سکان کشتی گرفتار امواج انقلابی -ایران را به دست جماعتی سپردیم که خود را «نشانه خدا» میخوانند و سالهای متمادی کوشش کردند تا بر کرسی سیاسی کشور سوار شوند، که شدند.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
در این گفتار میخواهم گذری داشته باشم به «در حضر»، رمان مهشید امیرشاهی که در آن، دوران تکوین جمهوری اسلامی را روایت کرده است. گرچه عمر کتاب به اندازه عمر حکومت فقیهان و نظامیان تازه به دوران رسیده در ایران میباشد، اما مروری تازه بر تصاویر ریز و درشتی که از زندگی روزانه آن دوره در این کتاب ترسیم شده، میتواند درس خوبی باشد برای نسل امروز که آن روزها را ندیده است.
مطالعه این رمان بهویژه از آن نظر میتواند برای نسل امروز سودمند باشد، که از زاویهای سوای دید عمومی به انقلاب 57 نگاه کرده. نویسنده در زمان انقلاب یک زن جوان، تحصیل کرده اروپا و از یک خانواده امروزی (آنروزی) است که چندی است به خاطر علائقی که به کشورش دارد به ایران بازگشته. انتظار او از انقلاب، ایجاد یک جامعه مدنی آزاد و خارج از نفوذ روحانیون است. یک جامعه سکولار ملی که دین را به حکومت کاری نباشد.
او نمیتواند ببیند کلید ایران را به «خمینی بتشکن» تقدیم کردهاند و هر روز دهها نفر به جوخههای اعدام سپرده میشوند.
قصه امیرشاهی تقریبن چند هفته پیش از جمعه سیاه درمیدان ژاله (شهدا) آغاز میشود. در شبی از شبهای حکومت نظامی پس از ساعت قرق، نویسنده همراه با خبرنگار فرانسه، از دفتر آنها که در نزدیکی میدان ژاله است در تاریکی شب بیرون میزنند تا مردمی را که الله اکبر میگویند روی پشت بامها ببینند. ولی آنها تنها صداها را میشنوند و کسی را بالای بامها مشاهده نمیکنند و گرچه این موضوع نویسنده را در مورد واقعی بودن این صداها به تردید میاندازد، اما وقایع بعدی او را متقاعد میسازد که سرچشمه صداها «بلندگوهای» مورد ادعای سپهبد ازهاری نبوده است.
در باره نوار صدای خمینی که همان روزها در ایران پخش شد، نویسنده در صفحه 50 چنین مینویسد:
،،
هومان نوار را میگذارد و داد میزند، «بچهها، صدای اون تلویزیونو کم کنین.»
همه برای شنیدن صدای کسی که بیش از هر آدمی اینروزها مورد بحث و گفتوگوست، بیتابیم. همه صداها میخوابد و همه چشمها به ضبط صوت دوخته میشود… نوار چند دوری با صدایی شبیه خرخر آرام گربهای میچرخد و بعد صدای مردی از ضبط صوت بلند میشود: «صدای خشک و سرد، با لحجهای بیفرهنک و دهاتی، با آهنگی یکنواخت و ملالآور. همه ما چند لحظه، در سکوت مطلق، به این صدا گوش میدهیم. خاتون که با سینی چای وسط اطاق ایستاده است، اول کسی است که سکوت را میشکند.»
میگوید، «خمینی اینه؟»
یکی از میهمانها با تردید میگوید، «فکر نکنم – اینکه مثل یه آخوند بیسواده.»
یکی دیگر قاطعتر میگوید، «این خمینی نیست جانم- خمینی حرفاش خیلی کشش داره، میگن چارتام زبون بلده. این هر کی هست گمان نکنم حرف یومیهشم بتونه بزنه.»
من یاد آن آدمی میافتم که با روحاینون رابطه داشت و درباره خمینی میگفت، «اعلم علما نیست ولی اشجع شجعاست.» اما از اعلم علما نبودن تا روزهخوان بیسواد بودن، فاصله بعید است. این نمیتواند خمینی باشد.
اولی میگوید، «کار دستگاهه. مخصوصن این نوارو پر کردن که خمینی رو بدنام کنن.»
این توضیح همه جمع را قانع میکند. حتا هومن هم که نسبت به خمینی بدبین است، سر را به تصدیق تکان میدهد…
یکی به هومن میگوید، برو بابا، نوارت پوچ در اومد.»
هومن با دلخوری میگوید، «خوب دیگه چیکار کنم.» و بعد از من میپرسید، «بالاخره ولایت فقیهو خوندی؟»
میگویم، «آره – همین چند شب پیشا تمومش کردم.»
می گوید، «دیدی چه مهملاتی نوشته؟» و رو به همه جمع میگوید، «اونکه دیگه خمینیه.»
،،
نویسنده با تمام دغدغههایی که نسبت به نتیجه انقلاب در کتاب نشان میدهد، وقتی شاه از دکتر بختیار میخواهد کابینه تشکیل دهد احساس آرامش و شادی میکند و خوشبینانه میاندیشد: «پس درست درآمد – آرزوی من و امثال من برآورده شده. از فردا میشود زندگی کرد – در پرتو دولتی ملی که کارها را به دست میگیرد، اصلاحات را شروع میکند، نظم را برقرار میکند.»
اما معلوم نیست مردم چه میخواهند. جبهه ملی از بختیار فاصله میگیرد و نویسنده چنین تصویری از رابطه بختیار با سنجابی و جبهه ملی به دست میدهد:
،،
من از آقای یحیوی میپرسم، «دلیل مخالفت سنجابی و جبهه ملی با بختیار چیه؟ بختیار که از خودشونه- چرا به جای اینکه کمکش کنن چوب لای چرخش میذارن؟ مگه همه صحبت این نبود که ملیون بیان سر کار؟»
مهندس جواب میدهد، «بهنظرم بیشتر مخالفتا و رقابتا شخصی باشه.»
آقای یحیوی میگوید، «شرایطو باید در نظر گرفت. الان اوضاع خیلی حاده.»
میگویم؛ «اگه جز این بود که کسی سراغ آدمایی مثل بختیار و صدیق نمیرفت.»
میگوید، «درسته بعله – منتها اعتراض جبهه ملی به بختیار اینه که مشورت نکرده تصمیم گرفته.»
میپرسم، «دیدار سنجابی با خمینی و صدور اون اعلامیه با مشورت انجام شده؟ یعنی موضع رسمی جبهه ملی اونه؟ که جبهه بره زیر عبای آخوندا، به جای اینکه خودش رهبری رو به دست بگیره؟ نخست وزیری بختیار تنها شانس جبهه ملیه که خودشو از این خفت نجات بده.»
آقای یحیوی میگوید، «گرفتن فرمان نخست وزیری از شاه ام مورد اعتراض ایناس.»
نزی میپرسد، «یعنی چی؟ مگه قرار بود فرمانو از کس دیگه بگیره؟»
آقای یحیوی میگوید، «خب به سنجابی و صدیقی که پیشنهاد شد نپذیرفتن- لابد به همین ملاحظات دیگه.»
«کدوم ملاحظات؟»
«الان جو حاکم طوریه که اگه کسی مقامی رو قبو کنه طرد میشه. وجاهتشو از دست میده.»
،،
جو حاکم، هر سخنی که با «جو حاکم» همساز نبود، با سردی مواجه میشد. حتا چریکهای فدایی خلق آنقدر شیفته خمینی شده بودند که در اعلامیهای تهمتهای ناروا به شاپور بختیار زدند و بهخاطر کارهایی که تیمور بختیار در پست ریاست ساواک انجام داده بود، به پای شاپور بختیار گذاشتند. غافل از اینکه وقتی تیمور بختیار رییس ساواک بود، شاپور بختیار خود در زندان بهسر میبرد.
،،
میپرسم؛ «اگه هیچکس هیچ مسوولیتی رو قبول نکنه تکلیف ما مردم کوچه و بازار چی میشه؟ مگه ما وجهالمصالحه وجاهت آقایونیم؟»
مهندس می گوید، «واله من شنیدم که صدیقی گفته وجاهت ملی که برای اون دنیا نیست، در وضع آشفته فعلی هر کس هر کاری میتونه باید بکنه.»
نزی میگوید، «خدا پدرشو بیامرزه- خیلی حرفش حسابیه.»
مهندس ادامه میدهد، «به علاوه شنیدم دکتر صدیقی حاضر به قبول مسوولیت بوده منتها شاه شرایطشو نپذیرفته.»
مهمان با اشار سر تصدیق میکند و میگوید، «مثل اینکه صدیقی اصرار داشته که شاه بمونه، ولی خب چنین چیزی ممکن نیست. نه مردم دیگه شاهو میخوان، نه خود شاه دیگه میخواد بمونه.»
،،
نویسنده عنوان مقالههای نشریات روز را که گوشه اطاقش تل انبار شده مرور میکند:
،،
«به حکومت آتیه نظارت عالیه خواهیم داشت.» امام خمینی
«تا چند روز دیگر دولت تازه تشکیل میشود.» امام خمینی
«همه میدانند که حضرت آیتاله العظمی خمینی برای تجدید عظمت اسلام قیام فرموده و میخواهند با به اجرا درآوردن دستورات حیات بخش دین مقدس اسلام، مملکت اسلامی نمونهای در دنیا ایجاد کنند که همه ملل اسلامی عالم از او سرمشق بگیرند.» نامه آیتاله خوانساری به شاپور بختیار.
«قوانینی که در حال اجراست مخالف اسلام میباشد… مثلن مجازات دزدی و زنا و می خوارگی زندانی کردن نیست، بلکه باید حد اسلامی بر دزد و زناکار و میگسار جاری کرد.» مصاحبه آیتاله منتظری با یک نشریه فرانسوی.
،،
بالاخره شاه از کشور خارج می شود و مردم جشن میگیرند.
،،
«شورت فرح چه رنگه؟ – کارتر میگه دو رنگه.»
«ممد دماغ، ممد دماغ، ممد دماغ- رفت.»
و زن مسنی با موهای خاکستری بیاختیار میگوید، «اه اه- اصلن حیا ندارن. به حق چیزیای نشنیده، اه.»
،،
گرچه نویسنده و دوستان و آشنایانی که او با آنها رفت و آمد دارد، دوره با هم میگذارند و نویسنده در داستان از آنها نام میبرد و یا نقل قول میکند از طبقه مذهبی جامعه نیستند و طبیعتن با استخاره و سرکتاب باز کردن میانهای ندارند، اما برای پیشبینی آینده ایران، به دیوان لسانالغیب متوسل میشوند (ص 84) و آنهم نه فقط برای اینکه تنها غزلی از خواجه خوانده باشند، بلکه برای آینده کوتاه مدت، میان مدت و دراز مدت نیت هم میکنند تا ببینند چه بلایی بر سرشان خواهد آمد.
اگر خواجه حافظ شیرازی هفت صده پیش، آنچه را که امروز میخواهد بر سر ما بیاید در لابهلای واژههای خویش پنهان کرده بود، پس چگونه است ما نتوانستیم در هفت صده گذشته از این موهبت استفاده کنیم، رمز آنها را بگشاییم و جلوی پیش آمدهای ناگوار و از جمله فاجعه ظهور جمهوری اسلامی و امامت خمینی را بگیریم؟
گویا پیرایهگری عادت فرهنگی است- بدون اینکه خواسته باشم در شان والای خواجه شیراز بیحرمتی روا دارم.
سحن از ماهیت یک فرهنگ است که باور داشته باشد ممکن است با تفسیر یک غزل بتوان از آینده آگاهی پیدا کرد. که بشود با گرفتن فال قهوه از آینده خبردار شد. که بشود با استخاره فهمید روز شنبه برای عقد مناسب است یا روز چهارشنبه. که بشود با نذر کردن سفره ابوالفضل یا فاطمه زهرا پسر یا دختر خانواده در کنکور قبول شود. که با گره زدن نابینا با یک شال سبز به ضریح امام هشتم، بشود بینایی او را از حضرت طلب کرد. آیا تمام اینها از یک سنخ نیستند؟
گویا باید به جایی که خارج از این دنیای مادی است دل خوش کرد. نکند همین نیاز بود که آنچه شاپور بختیار در همان مدت بسیار کوتاه کار خویش از حقوق مردم به آنها باز گرداند، نه تنها مردم که سیاسیون تحصلکرده خارج را هم قانع نکرد چون خمینی یکسرش در آسمان به خدا بند بود و سر دیگرش به امام غایب که میتوانست از غیب خبر دهد.
گویا گستردگی استفاده از دروغ چنان در جامعه رواج دارد که برای باوراندن یک سخن، اغلب باید به خدا سوگند یاد کرد.
– راست میگی؟
– به خدا اگر دروغ بگم.
نویسنده در حضر و برخی از اطرافیانش که باور محکمی هم به خدا و مذهب ندارند نیز، در گفتوگوهاشان در سراسر کتاب، صدها بار یکدیگر را به خدا قسم میدهند.
با تمام مسمومیتی که «جو حاکم» در بهمن 57 در کشور بوجود آورده، بخشی از مردم برای پشتیبانی از شاپور بختیار به تظاهراتی میروند که به نفع قانون اساسی ترتیب داده شده است.
،،
ما هر کدام یک پرچم ایران در دست داریم و نزدیک به هم راه میرویم. حوالی محل اجتماع، گروههایی چند نفره سر راه ایستادهاند. کنارشان مقداری پاره آجر و سنگ چیدهاند. در هر دستهای یکنفر چوب به دست قراول است. همهشان ما را که به طرف تظاهرکنندگان میرویم مسخره و هو میکنند. یکی برایمان شیشکی پر صدایی میبنند و یکی دیگر میگوید، «اوهوی، طرفداران قانون اساسی.»
«طرفداران قانون اساسی» را با لحن دشنام، مثل فحش، چون کلمهای رکیک بهکار میبرد.
،،
نه تلویزیون تظاهرات به نفع قانون اساسی را درست پوشش میدهد و نه روزنامهها آنطور که بود منعکس میکنند.
بالاخره روز موعود ورود خمینی به تهران فرا میرسد و وقتی خبرنگاری در هواپیما به انگلیسی از احساس خمینی نسبت به ورودش به ایران پس از 15 سال میپرسد، خمینی در جواب با تشر به قطب زاده میگوید: «هیچ! چه احساسی؟ بگو هیچ»
اما گویی کسی این پاسخ او را نمیشود و آنها که میشنوند میگویند: «دیدی امام چه جواب دندون شکنی به خبرنگاره داد؟»
امیر شاهی مینویسد، وقتی خمینی از پلکان هواپیما در فرودگاه مهرآباد پایین میرود، «هشت نفر از اعضای جبهه ملی در پای هواپیما به انتظار ایستادهاند – بسیار دست به سینهتر از وزرایی که به دربار شرفیاب میشدند.»
نویسنده رمان «در حضر»، بر خلاف «جو حاکم» مقالهای به طرفداری از شاپور بختیار مینویسد که در آیندگان به چاپ میرسد.
در رمان «در حضر» نامهای افراد بسیاری مانند ویدا و شیوا و مسعود و باجناقش هاشمزاده برده میشود که بود و نبود آنها، در ساختار قصه تاثیری ندارد و با توصیفهای گاه طولانی در مورد میهمانیها، رمان به یادداشت روزانه تقلیل پیدا میکند. نامهایی گذرا که خواننده تجسمی از ماهیت شخصیتی آنها به دست نمیآورد.
نویسنده بیشتر با مردمی سروکار دارد که باید از طبقه اشراف و یا مرفه جامعه باشند. فرزندانشان در خارج از کشور به تحصیل مشغولند و اختلاف هزینه مدرسه آمریکاییها در انگلستان که هزار دلار بیشتر از خود مدارس انگلستان است، آنقدر بیاهمیت است که وقتی «مهدی» از این اضافه هزینه میگوید، «مهین» همسر وی، او را «گدا» میخواند که برای هزار دلار دهان باز کرده است. نقل چنین مطالبی بهخوبی تفاوت طبقاتی آنروز را در جامعه بیان میکند.
روز بزرگداشت مصدق است. مردم برای رفتن به احمدآباد ساعتها در ترفیک جاده کرج ماندهاند.
،،
بر سکوی سخنرانی و در اطراف آن، بیشتر فداییان و مجاهدین با آرمها و پرچمهاشان دیده میشوند و از جبهه ملی خبری نیست.
،،
«از معامله با زنان بیحجاب معذوریم»
«دستآورد» تازه ای از انقلاب که در پشت شیشه برخی مغازهها ند. اول قرش را میگویند، بعد قرومش را، تا مردم کمکم عادت کنند که وقتی حجاب را اجباری کردند صدای کسی در نیاید.
اما زنها بیکار نمینشینند و محوطه کاخ دادگستری محل اعتراض زنانی میشود که از شهرستانها نیز به تهران آمدهاند. مردان به حمایت از زنان برنمیخیزند یا اگر مردانی در آنجا هستند، نویسنده که خود در جمع حضور دارد، آنها را نمیبیند. اما تعدا مردان ریشو و تفنگدار که با کینه به زنها نگاه میکنند کم نیستند.
قطعنامهای از سوی زنان حقوقدان تهیه شده که توسط یکی از وکلای زن خوانده میشود و سپس جمعیت بهسوی کاخ نخست وزیری به راه میافتد و در بازگشت دشنامهای رکیک حواله زنها میشود. در جلوی چشم مردم، یک زن چادری و یک زن با روسری که از اعتراض زنان پشتیبانی کردهاند کتک میخورند و تلویزیون دولتی زنان تظاهرکننده را «معلوم الحال» و «بدکاره» میخواند. خلاصه اینکه یک ماه پس از آغاز کار رژیم، 20 هزار زندانی سیاسی در زندانها داریم.
اوضاع سیاسی و اجتماعی که نویسنده از ایران پس از فاجعه انقلاب اسلامی تصویر میکند، کمشباهت به روزگار امروز نیست: «اعدامهای مداوم، اخراج یا بازخرید استادان دانشگاه، دخالت ریشوهای با عمامه و بودن عمامه در کارهای تخصصی کشور، مزاحم مردم شدن بهخاطر هیچ و پوچ، مسافرکشی بعد از ساعات کار اداری، استفاده دولت از رادیو و تلویزیون بهعنوان ابزارهای تبلیغ و تحمیق، زندانها پر، شکنجه متداول، بازار برچسبزنی داغ. »
یک چیز دیگر که شاید امروز کمتر مشاهده شود؛ هجوم قدارهبندان به مطب دکترها: «چرا منشی خوشگل داری؟ چرا در اطاق در بسته با زنهای مردم ور میری؟»
ماهی از سر گنده گردد نی ز دم فتنه از عمامه خیزد نی ز خم
نویسنده در دفتر یک نشریه، به آدمهایی بر میخورد که اعضا خانواده آنها در ماجرای آتش زدن سینما رکس آبادن کشته شدهاند:
،،
دفتر نشریه پر از جمعیت است. مرا به اطاقی میبرند که چند زن سیاهپوش در آن نشسته و ایستادهاند، و مردی با یکی از کارمندان هفتهنامه در حال جر و بحث است.
مرد میگوید، «چطور قبلن فاجعه بود، حالا دیگه مهم نیست؟»
کارمند مجله، که از پشت میزش با من خوش و بش میکند، جواب میدهد، «حالا دیگه اینقدر اتفاقات افتاده که…»
مرد حرف روزنامهنویس را قطع میکند و با عصبانیت میگوید، «چه اتفاقی مهمتر از سوختن چهارصد تا بیگناه؟»
خبرنگار با اشاره دست تنها صندلی خالی را به من تعارف میکند و میگوید، «مسئله دیگه کهنه شده. حالا هر روز دستهدسته کشته میشن – تو کردستان، تو خوزستان.» و با نگاه از من تصدیق میخواهد.
مرد با نیمه فریاد ادامه میدهد: «اونجاها اقلن مردم میتونن فرار کنن- یا اگه اسلحه داشته باشن، اونام میزنن. این 377 تا بیدفاع و بیپناهو زنده زنده سوزوندن، برای کی کهنه شده؟ من که داغ پنج تا بچهام تازهاس – داغ عروسم و نوهام تازهاش. آخه بابا پیش کی برم؟»
یکی از زنها زیر گریه میزند، و من از مرد میپرسم، «موضوع چیه؟»
مرد به طرف من میآید و یک کاغذ لوله شده را باز میکند و میگوید، «اینهها خانوم- این عکساشونه. دادم هزارتا از این آفیشا درس کردن که همه بدونن. تو آبادان حتا نمیذارن اینو به در و دیوار بزنم. همه خانوادهها جمع شدیم، تظاهرات کردیم که به داد ما برسین- زدن سر و دستمونو شکستن.» و به دستش که وبال گردنش است اشاره میکند. «اگه کار خودشون نیست، اگه راس میگن که کار دولت آموزگار و ساواک بوده، چرا حتا یه بازرس- یه بازرس- نمیفرستن؟ یه بازرس، ما فقط همینو میخوایم. یه بازرس. من خونه مو فروختم که پول مامور دولتام خودم بدم […] اگه اینا نمیترسن که پای خودشون وسط کشیده شه، چرا هیچ اقدامی نمیکنن خانوم؟ چرا؟»
،،
اگر آدم از قبل نداند، با خواندن «در حضر» باورش میشود که وقتی هویدا یا نصیری را اعدام کردند و عکس جسدشان را در روزنامهها به چاپ رساندند، بودند مردمی که گریه کردند. برخی برای هویدا یا نصیری و برخی دیگر برای خود، زیرا آینده خویش را در چنان جوی سیاه میدیدند.
،،
کلمات «بانک ملی ایران» ازسر در بانک کنده شده است و فقط سایه حرفها، مثل جای پای دزدانهای که بر روی لایهای از غبار بماند، بر دیوار باقی است.
،،
تعریف عید دیدنیها که چیزی جز یک دیدوبازدید معمولی نیستند و میهمانیهای دورهای که بار آنچنانی هم برای خواننده در بر ندارند، ممکن است گاه خواننده در حضر را خسته کند و از ذوق پیشین بیندازد- بهویژه وقتی بر سر فروش آنتیکها هم چند صفحهای سیاه شده است. علاوه براین، هر بار که نویسنده از «انیس»- خانمی که در داستان از دوستان نویسنده است- حرف میزند و مدام عادت کلامی وی را به اول یا آخر جمله او اضافه میکند، میتواند خواننده را عصبانی کند. «چیش»،
نویسنده در حضر، بارها در تعریفهای خود موفق میشود، با توصیف چیزهای کوچک که معانی بزرگتری دارند، چنان احساس ژرفی در خواننده بهوجود آورد که میتواند احساس یک شوق باشد، و یا افسردگی از دست دادن چیزی که بهسختی دوباره به دست میآید.
در حضر هم برای نسلی که انقلاب کرد خواندنی است، تا با زوایایی که در روند انقلاب از دید عموم دور ماند آشنا شود، و هم نسل امروز تا چشمانداز روشنی از رویدادهای انقلاب 57 بهدست آورد.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»