رضا حاجیحسینی / رادیو کوچه
همهی آنها که طعم بازی را چشیدهاند، زخمهایی هم از آن خوردهاند و برداشتهاند. بازی و جستوخیز در کوچهها و خیابانها در سالهای کودکی ما، معمولن همراه بود با زمین خوردن و پاره شدن لباس و زخمی که اغلب بر زانو و آرنج مینشست. این زخمها البته از آن نوع نبودند که بهقول «صادق هدایت» در رمان «بوف کور»، مثل خوره روح را آهسته و در انزوا بخورند و بتراشند. زخمهای بازیها معمولن مثل خود آنها لذتبخش بودند و نشانهای میشدند که گاه حتا میشد با آنها فخر فروخت. بگذریم از اینکه گاهی هم همین زخمها سبب میشدند از بزرگترها لقب «خر زخمی» بگیریم.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
اما زخمهایی هم هستند که از بازی حاصل میشوند و مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورند و میتراشند. هدایت در ادامهی جملات معروفش دربارهی این دردها مینویسد: «این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عمومن عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند- زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بهتوسط شراب و خواب مصنوعی بهوسیلهی افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تاثیر اینگونه داروها موقت است و بهجای تسکین، پس از مدتی بر شدت درد میافزاید.»
متاسفانه دردی با این ویژگیها که هدایت ترسیم میکند، از بازی هم ممکن است حاصل بشود. درد ماندگار و جبرانناپذیر بازی، میتواند چنین دردی باشد: «پنج کودک افغان بهعلت بازی با خمپارهای منفجر نشده در غرب افغانستان، بهشدت زخمی شدند.»
مثل این خبر تابهحال بارها و بارها از گوشه و کنار عالم مخابره شدهاست و متاسفانه به احتمال فراوان باز هم شنیده خواهد شد. خبرهایی از روی مین رفتن بچهها هنگام بازی و داستانهای مشابه، پیوند نامبارکی میان جنگ و بازی بهوجود آوردهاست. هر جا جنگی هست، کودکان نه فقط قربانی جنگ، که قربانی بازی هم میشوند.
زخم بازی بر پیکر بچههای جنوب و غرب ایران خودمان هم زیاد نشسته. مینها و بمبهای بهجا مانده از هشت سال جنگ تحمیلی با عراق، خیلی وقتها زیر پای بچههای ایرانی ترکیدهاند. ایرانی و عراقی ندارد البته. منظور تنها اینکه ما هم خود این درد را چشیدهایم و گاهی به دیگران هم تحمیل کردهایم.
دردهای دیگری هم هستند که از جانب ما به دیگران تحمیل میشوند. دردهایی که ممکن است ارتباط مستقیمی با بازی نداشته باشند اما ارتباط غیرمستقیمشان را نمیشود انکار کرد. یکی از این دردها، سختی و رنجیست که در طول سالیان دراز گذشته به مهاجران افغان روا داشتهایم و با خودبرتربینی، شکلی از تبعیض و نژادپرستی را رواج دادهایم. امری که این روزها حاکمیت در ایران آن را تشدید و تقویت کردهاست.
چندی پیش خبر رسید که افغانها حق ورود به مرکز شهر نوشهر را ندارند چون این شهر توریستی است. اینکه این توریستها چه کسانی هستند و افغانها چه تاثیری میتوانند بر آنها داشته باشند اما مشخص نیست. در ادامه، خبر آمد که افغانها باید استان مازندران را ترک کنند. اینبار هم همان ادبیات تحقیرآمیز در متن و بطن خبر آمده بود. ادبیاتی وقیحانه که صدای اعتراض بسیاری از فعالان حقوق بشر را در داخل و خارج از ایران درآورد.
وقتی منطقهای، افغانممنوع میشد، مدرسهها دانشآموزان افغانی را نمیپذیرفتند و بنگاههای معاملات حق نداشتند در آن مناطق به مهاجران افغان خانه اجاره بدهند
این ماجرا البته تازگی ندارد. همهی ما خاطراتی از برخورد با افغانها در ایران داریم. برخوردهایی که همیشه میان ما و آنها فاصله ایجاد کرده. فاصلهای که باعث شده بچههایی که ما باشیم، در آن روزگار با بچههای افغان، همبازی نشویم.
«ستار سعیدی»، یکی از تهیهکنندگان و مجریان بیبیسی فارسی که سالهایی از عمرش را در مشهد گذراندهاست، در مطلبی با عنوان «من در یک منطقهی «افغانممنوع» بزرگ شدم» که در وبسایت بیبیسی فارسی منتشر شدهاست، دربارهی این فاصلهها مینویسد: «…وقتی منطقهای، افغانممنوع میشد، مدرسهها دانشآموزان افغانی را نمیپذیرفتند و بنگاههای معاملات حق نداشتند در آن مناطق به مهاجران افغان خانه اجاره بدهند.»
هیچ قانون مشخصی در اینمورد وجود نداشت که بر چه اساس، یک محله، افغانممنوع میشد. افغانها که اساسن حق نداشتند یا به خود حق و جرات نمیدادند از مسوولان بپرسند چرا باید در محلات مشخص و محدود، آن هم فقیرنشین و عقبمانده زندگی کنند و کسی هم به آنها توضیح نمیداد. اما حدس و گمان خود مهاجرین عمومن این بود که دولت میخواهد آنها را در محلات مشخصی جمع کند تا دسترسی به آنها و در صورت لزوم، اخراج دستهجمعیشان، آسانتر باشد.
در محلات اعیاننشین شهر- یا اصطلاحن بالاشهر- هم البته میشد ردپای افغانها را دید، نه فقط کسانی که برای کارگری به بالاشهر میآمدند، بلکه تاجران و سرمایهدارانی که حداقل از دید دولت و برخی مردم، جنسشان با بقیهی افغانها فرق داشت، دستشان به دهانشان میرسید، خانههای گرانقیمت اجاره میکردند، ماشینهای مدل بالا سوار میشدند و فرزندانشان را به مدرسههای غیرانتفاعی (پولی) میفرستادند. کسانی هم که بهنوعی اقامتشان سیاسی بود، حق داشتند در محلههای اعیاننشین شهر زندگی کنند. نیمی از حدود دو دهه زندگی من در مشهد هم، به دلایلی، در همین محلات افغان ممنوع گذشت.»
این فاصلهها به هر دلیل و با هر استدلال و مصلحتی که شکل گرفتهاند، نباید اجازه داد که همچنان واجد ارزش و پذیرفتنی باشند. باید به هر شکل و نوعی از تبعیض، خود برتربینی و نژادپرستی اعتراض کرد تا دستکم فرصت همبازی شدن با بچههای افغان که از ما دریغ شد، برای بچههای امروز فراهم شود. فرصتی که میتواند باعث دوستی بیشتر دو ملت و بهرههای فراوان فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و غیره شود و ما تا امروز آن را از دست دادهایم.
درد تبعیض و نابرابری از جمله همان دردهاست که مثل خوره روح را میخورند. شمار زیادی از افغانها با این درد از سرزمین ما میروند، ما که خود را مهماننوازترین ملت عالم میدانیم. اما شاید هم بشود پایان این بازی را جور دیگری رقم زد… میشود؟
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»