بعد از درگیریهای خرداد 88 فضای ایران به نوعی تغییر کرد که سادهترین اعتراضها با برخوردی فراتر از قانون و حدود مجازات آن روبرو شد . عصبانیتهای بعد از انتخابات موجب شد تا بسیاری از افراد حتا نتوانند نسبت به شرایطی که برآنها رفت به جایی تظلم کنند . این افراد در طول این مدت هنوز رازهای سربه مهر روزهای دستگیری خود را ابراز نکردهاند و یا تعدادی نیز پس از گذار از روزهای بحرانی و یا خروج از کشور لب به سخن گشودند. آن چه در پی میآید خاطرات روزهای زندان یکی از دستگیرشدگان است که به مرور منتشر خواهد شد. او پس از خروج ازکشور این خاطرات را در اختیار رادیو کوچه قرار داده است.
فریاد (مهدی زوارهای)/ رادیوکوچه
در بـــاورمن ســکوت هنوز علامت رضـایت است، پـس نامم را فریاد گذاشتم تـا صدای فــــریادم آزار دهد هرکه را که سکوتم شکست.
…………………………………….
یک ماهی بود که از آگاهی آمده بودم. همش استرس داشتم که نکند دوباره من را به جایی انتقال دهند. یک روز که با پریسا تماس داشتم بهم گفت که دادیار گفته با او تماس بگیری. دستهایم ناخودآگاه میلرزید وقتی شماره را میگرفتم.
…………………………………….
وقتی رسیدیم همه را پیاده کردند و در گوشهای زیر آفتاب نشاندند، نوبت من که شد دستبندم را از بقیه جدا کردند و پیش دادیار رفتم. او با دیدن من پوزخندی زد و پرسید: «چی شده چرا تو رو این جوری آوردند، پرونده که باید بسته میشد.»
…………………………………….
زندان اوین یا بهتر است بگویم شهر اوین قوانینش و مرامهایش با همه جای دنیا فرق میکرد، تنها جایی بود که آن کسی که میلیاردها میلیارد ثروت داشت و آن کسی که به خاطر هفتصد هزار تومان زندان بودند در یک اتاق و زیر یک سقف زندگی میکردند وروی یک مدل تخت میخوابیدند…
…………………………………….
مدتی بود مددکار اوین از زندانیان دیهای خواسته بود بعد از ثبت نام به ستاد دیه مراجعه کنند و سفتهها را بدهند، روزی مددکار مرا خواست و پیش او رفتم به من گفت: «همهی خانوادهها رفتند و سفتهها را دادهاند به غیر از جعفر، لطفن بگو پیگیری کند .
…………………………………….
روزها کارم شده بود نشستن سر سالن و صحبت و مشاوره و درد دل با دیگر زندانیان، آشنا شدن با زندگی دیگران را دوست داشتم همیشه ولی این کار خالی از درد نیست، کسانی که به جرمهای مختلفی محکوم به زندگی در اوین بودند .
…………………………………….
«رنگهایی بالاتر از سیاهی» – قسمت چهاردهم
شب پنجم بازجویی برعکس انتظارم دوباره با بازجوی عصبانی روبهرو شدم، من که آن شب کشانکشان به اتاق بازجویی رسیده بودم بعد از ضربه ناگهانی و محکم بازجو به زمین خوردم و ظاهرن از ضعف شدید بیهوش شده بودم. برای صبحانه بود که بیدار شدم و تازه متوجه شدم شب قبل چه شده، نمیتوانستم پاهایم را از درد تکان بدهم.
…………………………………….
«رنگهایی بالاتر از سیاهی»– قسمت سیزدهم
…………………………………….
«رنگهایی بالاتر از سیاهی»– قسمت دوازدهم
…………………………………….
«رنگهایی بالاتر از سیاهی»– قسمت یازدهم
…………………………………….
در زندان تنها جایی که زندانی در آنجا احساس آرامش میکند و میتواند راحت باشد و میشود گفت حریم خصوصی او به حساب میآید تختش است که تقریبن تمامی دارایی او در زندگی موقتش است و با گرفتن تخت تازه میتواند وسایل شخصیاش را در گوشهای جای دهد.
…………………………………….
لحظه سال تحویل همه بچهها در اتاق خودشان بودند، همه دور تا دور اتاق نشسته بودیم چشم به تلویزیون، سکوت تلخی کل سالن را پوشانده بود، حس غریبی در تمام اتاق مشهود بود، همه بدون هیچ حرفی در افکار خود غوطهور بودند،
…………………………………….
منوی غذای اوین بسیار متنوع بود، مثلن دو روز در هفته غذایی موسوم به قاطی پلو میدادند که شامل سیب زمینیهای سرخ شده یا بهتره بگم ذوب شده در رب گوجه فرنگی، که کاملن چروکیده شده و قابل خوردن نبودند را با برنجی که نظیرش را در هیچ جای دنیا نمیتوان پیدا کرد…
…………………………………….
ظهر بود که افسرم آمد و گف: «بعد از ظهر عودت میشی به اوین.» خوشحال بودم، جوری که انگار دارم آزاد میشوم، پریسا (همسرم) و مادرم آمدند و دیدمشان و لباس جدید برایم آوردند، لباسهایم را عوض کردم و در انتظار انتقال به اوین بودم…
…………………………………….
صبح با سلام صلوات رفتن دادگاه، تا ظهر دل تو دلم نبود، انگار خودم رو به کل از یاد برده بودم، ظهر امیر با صورتی خندان وارد شد و مرا در آغوش کشید و گفت: «تبرئه شدم و دارن عودتم میدن زندان»
…………………………………….
چند ساعتی گذشت، خاموشی را زده بودند که امیر را برگرداندند، از صورتش میشد فهمید که بهش سخت گذشته، به محض ورود به سمت دستشویی دوید و حالش بد شد، وقتی اومد با صدایی لرزان شروع به توضیح دادن کرد که ظاهرن خودرویی سرقتی را از دست یکی از دوستانش میگیرند…
…………………………………….
روزها برایم سالها میگذشت و با گذشت هر روز احساس میکردم یک سال پیرتر شدهام، هر روزش برایم پر از درس بود، با زندگی کسانی آشنا شدم که خارج از اون دیوارها هرگز حتا داستانی همتراز آنها را نه خوانده بودم و نه شنیده بودم.
…………………………………….
کسانی که برای دادسرا رفته بودند ظهر بود که برگشتند، یکی دونفری که الکی و به اتهام مظنونیت دستگیر شده بودند و ظاهرن بخت برگشتهها باید فقط چند روزی رو کتک میخوردند، آزاد شده بودند و آمده بودند لباسهایشان را تحویل بگیرند و رفتند، چند نفری نیز با قرار وثیقه راهی زندانهای مختلف بودند و بقیه نیز دوباره تحت نظر بودند.
…………………………………….
قانونی برای حد و مرز شکنجه وجود نداشت، دیده بودم که به قصد کشت متهمین را میزنند و وقتی متهم جلوی قاضی عنوان میکرد که او را زدهاند و تحت فشار اعتراف کرده، قاضی هیچ واکنشی نشان نمیداد و تنها موجبات خشم بیشتر افسر پرونده را فراهم میکرد …
…………………………………….
صدای چیکچیک شیر آب در فضای خالی بازداشتگاه میپیچید وانعکاس صدایش بازداشتگاه را در بر میگرفت، روبهروی درب حمام نشسته بودم، روی زمین سنگی وسرد ولی دیگه خیلی وقت بود که سرما رو احساس نمیکردم،….
…………………………………….
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»