میلاد حسینی
فیلم «معمای کاسپار هاوزر» ساختهی ورنر هرتزوگ تصویری تکاندهنده از انسان ارایه میدهد. داستان فیلم سرگذشت فردی به نام کاسپار هاوزر است که از بدو تولد تا حدود 20 سالگی توسط پدرش در سردابی زندانی شده است. او همچون کودک وحشی فرانسوا تروفو اجتماع بشری را تجربه نکرده است و چیزی از قراردادهای اجتماعی نمیداند. اما تفاوت عمده و مهمی با کودک وحشی دارد؛ کاسپار هاوزر حتا زندگی در طبیعت را هم تجربه نکرده است. پدر کاسپار را به امید آموزش دیدن و تبدیل شدن به سوارکاری دلیر در روستا رها میکند. اگر فیلم را به سه فصل تقسیم کنیم، فصل اول و سکانسهای آغازین فیلم که ورود کاسپار به جامعهی انسانی را بعد از آزادیاش نمایش میدهد، بیامان به مقایسهی او با ما میپردازد. رفتارها و احساسات بشری تمامن برساخته و متاثر از زندگی اجتماعی است. در حالی که ضربهی شمشیر کوچکترین ترسی در کاسپار نمیانگیزد، خروسی به دلیل غرابتش برای او ترسناک جلوه میکند و او را متواری میسازد. او آسوده حمام میکند و هیچگونه شرمی از نمایش عورتش به دیگران ندارد و اشکهای او پیش از ورود کامل به جامعهی بشری، تنها پاسخی بیولوژیک است به سوزش انگشتانش در اثر برخورد با شعلهی آتش. او در پایان این فصل و در سکانس پایانی سیرک، از جامعهی در نگاه او غریب و خشن بشری به انباری شبیه آنجایی که از آن آمده است پناه میبرد. سرانجام مرد خیری به نام داومر مسوولیت آموزش و نگهداری از او را به عهده میگیرد.
در ادامه ی فیلم کاسپار با جامعهی انسانی آشنا میشود و آموزش میبیند. اینجاست که با مصنوعات بشری همچون مذهب، علم و هنر آشنا میشود و اینها واکنشهای متفاوتی در او بر میانگیزند. هنر و موسیقی احساسی قوی در او ایجاد میکند و او را مجذوب خود میسازد اما علم و مذهب را پس میزند. کاسپار در پاسخ به مسئلهی منطقی ریاضیدانی که به دنبال استدلال منطقی میگردد از پیچیدگیهای خودساختهی بشری در حل مسایل به روشی منطقی میگذرد و به جای استدلال کردن به فهم و توصیف مسئله میپردازد. او سرودهای کلیسایی و موعظههای کشیش را همچون زوزهی گرگ آزاردهنده مییابد و هنگامی که از او میپرسند آیا در مدتی که محبوس بوده هیچگاه به موجودی برتر اندیشیده است پاسخ میدهد که چنین سوالی برایش قابل درک نیست و او در آن دوران اصلا فکر نمیکرده است و اکنون هم تصور خدایی که همه چیز را از هیچ بیافریند برایش ممکن نیست. به طور کلی تفکر، شهود و تخیل در غیاب زبان که به ظاهر تنها کارکردی ارتباطی دارد، ناقص است و ساز و کاری معیوب دارد. در واقع اینها نیاز به مدلولاتی دارند که یا جایگزین عینیات شوند و در غیاب شی به ذهن متبادر شوند و یا مفاهیم تجریدی مصنوع را نمایندگی کنند. از اینرو کاسپار در دوران حبسش هیچگاه خواب نمیدیده است و به هیچ چیز هم فکر نکرده بود. و بعد که او خواب میبیند و تخیلش را به کار میبندد و داستانسرایی میکند نمیتواند از محیطی که آنرا تجربه کرده است فراتر رود. او خواب قفقاز را میبیند چون از زبان آقای داومر با قفقاز آشنا شده است و داستانی از کاروانی در صحرا را میسراید چون در سیرک شتر و مرد شرقی دیده است.
فصل نهایی فیلم به عبارتی به سرخوردگی کاسپار از جامعهی بشری میپردازد. او انسانها را همچون گرگ مییابد و توان رعایت قراردادهای پوچ را ندارد. در واقع مهمترین تفاوت کاسپار با اطرافیانش این است که او در پروسهی یادگیری قراردادهای اجتماعی نگاهی انتقادی به این قراردادها داشته است. او نمیتواند تقابل جنسیتی بین دو جنس (زن و مرد) را بپذیرد و طبق خواست جامعه رفتاری متناسب با جنسیتش برگزیند، از این رو از بافندگی شرمی ندارد. هنگامی که زن شهردار از او میپرسد که سرداب تاریکی که در آن محبوس بوده است چگونه بود پاسخ میدهد: بهتر از بیرون. او زندگی انسانها را پوچ میبیند و در نگاه او زندگی راهپیمایی دشواری به سوی قلهی کوهی است که در آنجا مرگ به انتظار نشسته است. او آمدنش به این دنیا را یک سقوط خیلی بد میداند. سرانجام پدر کاسپار که از آنچه در انتظارش نشسته بود ناامید میشود او را به قتل میرساند. در سکانس پایانی فیلم بعد از کالبدشکافی مغز و جگر سیاه کاسپار هاوزر اعلام میشود که این عضوها دچار اختلالات و ناهنجاریهای عدیدهای بودند! اینگونه پارادایم غالب با حذف خرده پارادایمی دیگر پیروزمندانه به راهش ادامه میدهد.
«ما در جامعهای زندگی میکنیم که تصاویر مناسبی (از خود) ندارد و اگر تصاویر مناسب و زبان مناسبی در تمدن خودمان برای بیان آن تصاویر پیدا نکنیم همچون دایناسورها منقرض خواهیم شد.» (ورنر هرتزوگ)
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»