رضا حاجیحسینی/ رادیو کوچه
در قسمت پیشین هفتسنگ به آنجا رسیدیم که آقای نویسندهی ما، مکانهای بازی کودکیاش را معرفی کرد. جاهایی که در آنها فوتبال بازی کرده و بخشی از کودکیاش را در آنها جا گذاشته است.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
«هومن زندیزاده»، در ادامهی مرور خاطرههایش در هفتسنگ به مکان چهارم میرسد:
چهارمین مکان، کوچه بود. کوچه از بازی ما نای نفس کشیدن نداشت. آسفالت از ضربههای پای ما خسته بود. همسایهها عاصی بودند. خیلیها ماشینشان را جوری پارک میکردند تا نتوانیم بازی کنیم یا مثلن سر و صدا میکردند تا نمانیم آنجا. حتا چند باری مرد همسایه دوید دنبالمان تا زده باشدمان. نزد، نتوانست بزند. ما کودکان گریزپایی بودیم که از افتادن توپ وسط خیابان اصلی و بیمحابا دنبالش کردن، نمیترسیدیم. دو تا مشت و لگد که چیزی نبود. ما 10 تا تکتومنی را که میشد پول یک شیشه نوشابه و یک کیک کوچک، بهانه میکردیم تا یک دور دیگر بازی کنیم. فوتبال برای ما قمار بود. قماری که تمام پولمان، تمام وقتمان، تمام شورمان را برایش میدادیم. آنوقت آن همسایگان ددمنش (ددمنشانه!) که میدیدند نمیتوانند مانعمان شوند، میآمدند باز میکردند آب را تا چالههای کوچه و شوق ما را کور کنند.
آخرین جایی که بازی میکردیم، خود کلاس بود. چگونه؟ برایتان میگویم. یادتان هست کتابهایمان را جلد پلاستیکی میگرفتیم؟ خودکار بیک را هم که میشناسید؟ ما آن قسمت محافظ ته خودکار را در میآوردیم میکردیم توی جلد پلاستیکی کتاب و با خودکار، یک زمین بازی را رسم میکردیم. به آن تهی خودکار تلنگر میزدیم و خب، این هم برایمان جاذبهی فراوانی داشت. جالب است بدانید اولیای مدرسه به این یک رقم هم رحم نمیکردند و توبیخ میکردند کسانی را که پشت جلد کتابشان زمین فوتبال بود. انگار کتابهای درسی با دو تا دروازه و یک خودکار بیک، چیزی شده باشند شبیه کتب ضاله.
با همهی اینها، فوتبال ادامه داشت. ادامه دارد و این اتفاقات برای ما درس بزرگی بود که هرگز فراموشش نمیکنیم: هرگز کودکی را از بازی با توپ محروم نخواهیم کرد. هرگز از صدای بازی عاصی نخواهیم شد. با چاقو به جان توپشان نخواهیم افتاد و یادمان خواهد ماند که بهترین ساعات تحصیل اکثر ما، زنگ ورزش بود، چون کسی کاری به کارمان نداشت. پس ما هم کاری به کارشان نخواهیم داشت.
مکانهایی که «هومن زندیزاده» بهعنوان محل بازی در دوران کودکی و نوجوانی به آنها پرداخت، برای همهی آنها که همعصر و همنسل او هستند، میتواند همین حس و حال را داشته باشد و به همین اندازه خاطرهانگیز باشد. حتا مسنترها و جوانترها هم در برخی از این خاطرههای مشترک سهیماند و این فضاها را به همین شکل، یا با اندک تفاوتهایی تجربه کردهاند.
بهعنوان مثال خود ما در تهران و در دورهی دبیرستان، همچنان سر کلاس فوتبال بازی میکردیم. فوتبال کلاسی ما اما تفاوتهایی با ورژن اصفهانی آن داشت که «زندیزاده» و دوستانش بازی میکردند. ما با سه تکه کاغذ که به شکل توپ درآمده بودند، بازی میکردیم. به این ترتیب که با گذاشتن کتاب و دفترهایی روی میز یا کشیدن خط، دروازه درست میکردیم و با گذر دادن آن سه تکه کاغذ از میان یکدیگر (یک توپ از میان دو توپ دیگر)، خودمان را به دروازهی حریف میرساندیم و گل میزدیم. در این نوع فوتبال دستی، میزهای صاف و بیدستانداز بسیار پرطرفدار بودند و آنها که اهل این نوع فوتبال بودند، برای اینجور میزها سر و دست میشکستند.
توپ این بازی اما در بازیهای ما روندی تکاملی داشت و از تکههای کاغذی به ورقهای آلومینیومی تبدیل شد. حرکت دادن این توپهای آلومینیومی روی میز آسانتر از توپهای کاغذی بود اما برای نگه داشتن و نیفتادنشان، احتیاط بیشتری لازم بود.
دربارهی این بازی و توپ آن، خاطرهای برایم مانده است از دوستی که تنها یادش با من است و خودش را سالهاست گم کردهام. این خاطره که میماند برای هفتسنگ بعدی، شاید بتواند راهی بشود برای پیدا کردن آن دوست.
این هفتسنگ را اما با تکرار دوبارهی نام «هومن زندیزاده» تمام میکنیم که سه نوبت پیاپی همبازی ما بود. به سبک تشویقهای دوران دبستان، فریاد میزنیم: «زندی، متشکریم … زندی متشکریم… زندی متشکریم…»
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»