حسام میثاقی
زمانی که بازجو به تو میگوید حکم بازداشتت را در دست دارد و از لابلای حرفها میشنوی برای شیوای ما تقاضای اشد مجازات کردهاند مو به تنت سیخ نمیشود. نمیترسی چون از ابتدا فکر اینجا را کرده بودی و در این چندماه که موج بازداشت به بقال سرکوچه هم رسیده بود، هرلحظه میدانستی ممکن است تو هم بازداشت شوی.
آنروز عصر زمانی که از بازجو پرسیدم وسایل بیاورم و او گفت: «اینجا همهچیز هست، داداش» فهمیدم که نوبت ماست. صبح فردایش مدام زنگ میزد و همراه با ویبره گوشی اعصاب من نیز خطخطی میشد. از اولین تماس بازجو به تمام آدمهایی فکر میکردم که برایم عزیز بودند و حالا هرشب باید با ترس از بازداشت من به خواب میرفتند. اشکهای مادرم را فراموش نمیکنم و دلهرههای فرشتهوارش برای پسری که تنها 47 کیلو وزن دارد. دلهرههای آن دل معصوم خواهرم که امسال کنکور دارد و باید با اشکهایش مسایل دیفرانسیل و هندسه تحلیلی را حل کند.
اشکهای مادرم برای بیماری من است. 5 سال پیش به دلیل انحراف ستونمهره دو عمل جراحی سخت انجام دادم و حالا یک میله از جنس تیتانیوم به ستونمهرهام پیچ شدهاست. شاخههای کج را دیدهاید که چوبی برای صافکردنشان به آنها میبندند؟ ستون فقرات من هم همین وضع را دارد و دلهره مادرم برای وضع من در زندان است. آنقدر داستانهای ترسناک از زندان شنیده که فکر اینکه من را ببرند آرام و قرار را از او گرفته است. هرچه میگویم مادرم، اگر وضع مرا بدانند کتک نمیِزنند اما او مادر است و اشک را انگار برای او ساختهاند.
آقای بازجو، میدانی در عمرم اینقدر مادرم، خواهرم، برادرم، پدرم، دوستانم و زمین و زمان را دوست نداشتهام؟ تا همینجا آنقدر به من لطف کردهای که اگر روزی قسمت شد و همدیگر را دیدیم باید از تو تشکر ویژه به عمل آورم. زندان و بند و شکنجه که برای این مردم و ما عادی شدهاست. چندماه بعد از به دنیا آمدنم پدربزرگم پس از 8 سال از زندان آزاد شد و تا امروز داستانهای زندان پدربزرگ، بخش بزرگی از خاطرات کودکیم را فرا گرفته است. مادرم که 14 سال داشت پدربزرگ با چند مامور به منزل آمد، کلید خانه را به مادرم داد، گفت زود برمیگردم. رفت و 8 سال بعد آمد. حالا مادرم باید زندانی شدن پسری که چندماه قبل از آزادی پدر به دنیا آمد را ببیند.
اما من هنوز هستم و تا لحظه آخر ایستادهام. نمیخواهم فریاد آرمانگرایی و آزادیخواهی سر بدهم. شما از من یک یاغی ساختید. از همان زمان که آرام در خانه پدربزرگ نشسته بودیم و شما مامورهای پر ریشتان را به خانهی عزیزان من سرازیر کردید، از همان زمان که آدم کشتید و من ده دوازده ساله در تلویزیون دولتی دیدم که دروغ میگویید، از همان زمان که داشتم درسم را میخواندم و شما از دانشگاه اخراجم کردید، فهمیدم که یک جای کار میلنگد. آن موقع بود که دور و برم را نگاهی انداختم و دیدم چقدر درد دارد این زندگی. چقدر درد دارند این آدمهای اطرافم..
شیوای لبریز از عاطفه را کنج آن تاریکخانه انداختهاید و به او گفتهاید اعدامت میکنیم؟ شیوا را از طناب دار میترسانید؟ شیوایی که با مرگ اکبرها بارها مرده است و لبخندش در 25 سالگی بار هزاران سال زجر و فریاد مردم این سرزمین را به همراه دارد. شیوایی که خونسرد است و با خونسردیاش خون شما را به جوش آوردهاست. شیوایی که همانند ندارد و تنها صدای شیوای دنیای ماست.
آقای بازجو! بلرز و گوشی مرا بلرزان…
ببینیم بازی کجا تمام میشود.
1 بهمن 1388
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
Ava
ma ham larzidim… ma ham ke delemeoon baraye shiva ha mitapad larzidim …che berese be in heivanat e ensan nama