مهشبتاجیک/رادیو کوچه
حوصلهم به شدت سر رفتهبود، نمیدونستم چیکار کنم. صد دفعه در یخچالو باز کرده بودم که چیزی بهش اضافه نشده بود و صد دفعه هم کانالهای تلویزیون جابهجا کرده بودم که از باز کردن در یخچال خسته کنندهتر بود. وقتی هیچکاری برای انجام دادن نداشتم که کم هم پیش نمیاومد چون من یک آدم تنهلش بودم به زعم بقیه دچار اضطراب میشدم. اضطرابی که با یک دلشورهی کوچیک شروع میشد و اونقدر نمیتونستم کنترلش کنم که گاهی تبدیل به اسهال و استفراغ میشد. باید یک کاری میکردم تا این خوره دوباره نیفتاده به جونم. لباسهامو سریع پوشیدم. توی آینه به خودم نگاه کردم. چیز آشنایی نمیدیدم اما غریبه هم نبودم. میدونستم از اون روزاست که هیچکس متوجه من نمیشه، پس مشکلی نبود که چی بپوشم یا چیکار کنم یا چه شکلی برم بیرون…دیدین یک روزایی اصلن دیده نمیشین؟ برای من کم البته پیش نمیاد. مخصوصن توی روزهای اخیر.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
از در خونه زدم بیرون. اول فکر کردم به یکی از دوستام زنگ بزنم باهاش برم یک جایی، بعد دیدم حوصله ندارم فکم را برای ادای یک کلمه از هم باز کنم و زبونم برای یک سلام ساده هم نمیچرخه. روز مزخرفی بود. دلشورهام داشت بیشتر میشد. باید راه میرفتم. همینطور از کنار آدمها میگذشتم و پیش خودم فکر میکردم چند نفرشون دارند از دلشوره میمیرن؟ چند نفر وقتی دلشوره میگیرن توشون یک اتفاقی میافته که احساس کنند همین الان باید یک جوبی، جایی گیر بیارن و بالا بیارن؟ بدبختم دیگه همیشه دلم میخواد یک عده آدم هم باشن که در همان لحظات مثل من باشن. حالا آدمی مثل من که گرفتار نیست و فقط دچار مالیخولیاست دلشورههای بیپایان میگیره اما اون عدهای از آدمها که مشکلی، دردی، رنجی واقعی دارن خب دلشورههای واقعیتری میگیرن اما برای من مهم نبود فقط میخواستم در همین لحظات عدهای هم باشن که من از کنارشون رد بشم و مثل وقتی که آدم بوی عطر خودشو روی تن دیگری حس میکنه مثل من دلشورههای آزار دهنده داشته باشن.
همینطور سر از تاکسی و مترو درمیاوردم و سوار و پیاده میشدم و به آدمها زل میزدم که ببینم حال کدومشون مثل من خوب نیست و له و خراب هی پیاده و سوار میشن. یکهو یک لحظه یک فکری به سرم زد. نگاه کردم دیدم کارت عابر بانکم را همراهم آوردم. پیش خودم فکر کردم بروم یک روسری درست و حسابی بخرم، یکخوردم خودم را درست کنم توی توالت یکی از این ایستگاههای مترو و بعد با یکی دیت بذارم. میشناختم دو سه نفری را که بتونم امروز بخواهم بیان سر یک قرار با من…میآمدن، حداقل از دو نفرشون مطمئن بودم. تازه خونهی خالهام هم نزدیک بود میتونستم برم پیش دخترخالهم و خودمو روبهراه کنم. دیت پروسهی خوبیه…باعث کاهش اضطراب میشه. یک کم حرف، یک کم شوخی، یک چیزی میخوری و بعد هم یک چیزی که بهش فکر کنی، یا به ادامه دادنش یا به بهم زدنش. خودش خوبه…دلشورهم هم کم میشه. شاید هم اصلن آدم زندگیم را پیدا کردم که کلن حالم خوب بشه. مترو یک ایستگاه رفت جلوتر. باید زودتر تصمیم میگرفتم ایستگاه بعدی خونهی خالم بود یا باید میرفتم دنبال روسری و عطر هم جورشون میکردم. نمیدونستم چیکار کنم دلشورهام داشت بدتر میشد. یک لحظه فکر کردم چقدر حوصله ندارم به خالهام سلام کنم و هی به سوالهای دخترخالم جواب بدم. فایدهای نداشت. دیت هم به درد نمیخورد، حوصلهی حرف زدن نداشتم. فکم قفل شده بود. دیت و بیخیال شدم. ایستگاه خونهی خالم رد شد و دلشورهام بیشتر شد.
پیاده شدم و راه افتادم همینطور راه میرفتم که بهتر شم که هیچ بهتر شدنیم در کار نبود. یکهو نمیدونم چطور شد که سر از قبرستون درآوردم. وقتی متوجه شدم داخل قبرستونم که پامو میذاشتم به روی پستی و بلندی، بعد که زیر پامو نگاه کردم دیدم داخل قبرستونم. خوشم اومد. حس خوبی بهم دست داد. از دلشورهم کمی کم شد، از اینکه میدونستم اینجا دیگه کسی هیچ دلشورهای ندارد، دیگه نه نگرانی اتفاقی بیفته، نه نگرانی حال کسی بد یا خوب شه یا بیفته بمیره، چون طرف افتاده مرده و دیگه تموم شده. تموم شدن گاهی وقتها دلشورهها را به کل از بین میبرد. همیشه ناتمامی است که هنوز خط و ربط دلشوره را دنبال میکنه. من هر وقت به قبرستون مییام فیلسوف میشم. همینطوری چریدنم میگیره در خط فلسفه. روی قبرها راه میرفتم. بعضیهاشون قشنگ بود، بعضیهاشون فاخر، بعضیها ساده، سنگ قبرها رو میگم. تعدادیشون تا تونسته بودند عمر کرده بودند و عدهای هم نه، مردمو میگم…زود جمع و جور کرده بودن و رفته بودن. یعنی موقع رفتن هم کسی دلشوره میگیره؟
همینطور داشتم روی قبرها راه میرفتم و نگاه میکردم. کاش «ام پیتری» توی گوشم بود، اینجور موقعها موسیقی حال میده و حس خوبی به آدم میده. درختان قبرستون همیشه قشنگتر از درختای بقیهی جاهای شهر هستند، نمیدانم لابد فکر میکنند تمام تلاششون بکنن برای زنده موندن در یک جای بدون زندگی
همینطور داشتم روی قبرها راه میرفتم و نگاه میکردم. کاش «ام پیتری» توی گوشم بود، اینجور موقعها موسیقی حال میده و حس خوبی به آدم میده. درختان قبرستون همیشه قشنگتر از درختای بقیهی جاهای شهر هستند، نمیدانم لابد فکر میکنند تمام تلاششون بکنن برای زنده موندن در یک جای بدون زندگی…همینطور که داشتم روی قبرها رو میخوندم خشکم زد، آب دهنم خشک شد و دلشورهام صد برابر شد. نشستم سنگ قبر سیاهی بود که با طلایی تمام مشخصات من روش حک شده بود. چند بار چند خط را از اول تا به آخر خوندم. چرا خودم بودم. این شعر مزخرف دستمالی شدهی روی قبر هم خودم گفته بودم. من بودم. کی مردم؟ من کی مرده بودم؟ چرا پس هنوز اینجا بودم؟ چرا کسی بهم چیزی نگفته بود؟
بلند شدم راه افتادم هنوز دلشوره داشتم اما دیگه حالت تهوع نداشتم. از روی پستی و بلندیهای قبرها میگذشتم. پس من این چند وقت با کیا حرف میزدم؟ پدر و مادر هم یادم مییاد چندوقت ندیده بودمشون. عجیب بود مگه میشه بمیری و متوجه نشی؟ پس چرا هی دلشوره میگیرم؟ من بودم دیگه، مطمئنم که مرده بودم. اون شعر زشت مال خودم بود. زندگی من همیشه لوس بود. همیشه. حتا یک خاطرهی جذاب هم نداشتم که تعریف کنم. حالا مردنم هم لوس بود. باید پاشم راه بیفتم بیام قبرستون و یکهو بفهمم ای بابا مردم. اَه…
سوار مترو شدم. آدمها به من نگاه نمیکردند. خب خدا را شکر بیخودی اعتماد به نفسمو از دست داده بودم. من مرده بودم که کسی به من توجهی نمیکرد. چند بار سعی کردم دستم را از لای آدمها رد کنم نتونستم. هیچکار ویژهای نمیتونستم بکنم. مردنم هم مزخرف بود. نمیتونستم از بین آدمها رد شوم یا دنبالشون با سرعت نور راه بیفتم. برم به زندگیهای خصوصیشون و هر کاری که دلم میخواد و همه را به چشم تماشا ببلعم. رفتم بلیط بخرم پول دادم به دختر بلیط فروش. سرش رو بالا کرد و به من لبخند زد. من را دید. چشمای خوشرنگی داشت. باز دو مرتبه دلشوره گرفتم. منو میدید؟ اومدم بالا به یکی زنگ بزنم تا ببینم بالاخره تکلیفم چیه؟ به مادر زنگ زدم. گوشیش خاموش بود، پدرم، برادرم، دوستام همه خاموش کرده بودند. یک کم نشستم. دوباره از پلههای مترو اومدم پایین. برم از دخترک بلیط فروش بپرسم من مردم یا نه…کاش اگر مردم این دلشوره دست از سرم برداره. به همین راضیام از سهم مردنم به خدا…
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»