اردوان روزبه/ رادیوکوچه
ardavan.roozbeh@gmail.com
پدر و مادرم همیشه بیموقع دعوا میکردند، دم صبح نیمه شب و گاهی جلوی مهمون، پدرم کارمند بود، تو اداره ثبت احوال قسمت بایگانی کار میکرد. مادرم هم میگفت از روزی که با پدرم آشنا شده اون کارمند ثبت احوال بوده. همیشه ساکت بود،مگر وقتی که قرار میشد دعوایی سر بگیره که اون موقع مصیبت بود، دیگر نمیشد جلوش رو گرفت تا وقتی که میرفت تو حیاط و به مرغها دونه میداد فریاد میزند.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
اما وقتی که دونهها را با غیض پاش میداد کمکم آروم میشد اونقدر که سکوت همه جا رو میگرفت و ما میفهمیدیم که دیگه اون عصبانی نیست و باز میشد همون آدم ساکت.
یادم مییاد اون موقعها مادرم هر وقت سر خرید چیزی، با کمی عشوه و ناز سر صحبت را باز میکرد، بابا زود فیش حقوقش رو از توی جورابش بیرون میکشید – درست عین هفت تیر کشهای فیلم دختری با روبان زرد جان وین که همیشه آماده شلیک هستن – روی فیش یه عالمه عدد بود، پرداخت و کسورات، آخرین عددش هم اونی بود که دست پدر رو میگرفت: ده هزار و نهصد و هفتاد و یک تومان.
بابا همیشه فکر میکرد با این کار آتش بس میشه ولی مادر که تازه فوران احساساتش گل میکرد، با ترکیبی از بغض و گریه و آه یادش میآمد که باید قلم پای اون کسی میشکست که باعث این ازدواج شده و حالا اون برای یک دست لباس «فزرتی» باید حسرت بکشه و بره از زن همسایه غرض کنه.
من اینجور مواقع بند دلم پاره میشد چون میدونستم این فقط دست گرمه و تیرهای مشقی به زودی تبدیل به گلولههای خمپارهای میشن که بر سر ما فرود مییان.
خونه ما تو محلهای به نام «عدل خمینی» بود، این خیابون قبلن اسمش «عدل پهلوی» بوده که بعد از انقلاب مثل خیلی از اسمهای دیگه که شاه داشته تبدیل به خمینی شده، یک پیر زنی تو محل ما بود به اسم خاله سلطان که به تاکسی وقتی میخواست آدرس بده میگفت: « عدل حاج آقا خمینی» میخوره؟ البته این گفتنه خودش داستانی داشت. بیچاره بعد از خوردن یه دمپایی توی دهنش، از خیر پهلوی و عدلش گذشته بود.
اون میگفت آدم باید اسم سید اولاد پیغمبر را با ادب بگه. همین خاله سلطان محله ما که نمیدانم چرا بعد از انقلاب هم بهش «سلطان» میگفتند یه پسر داشت که بلیط فروش سینما شهر فرنگ -که بعد انقلاب بهش میگفتند آفریقا- بود.
توی یکی از همین اعزامها رفت جبهه و یه هفته بعد جنازهاش رو برگردوندند. خاله سلطان از اون وقت دیگه به تاکسی نمیگفت «عدل حاج آقا خمینی».
بگذریم داشتم از خونهمون میگفتم، دیوارای خونه پر از چسبک بود با کرمهای گنده قرمز، گاهی هم صورتی و زرد، پاییز که میشد کار ما در مییومد چون باید روزی دوبار برگ جمع میکردیم، عصرها دم غروب که بابام اداره اضافه کار میموند و مامانم میرفت روضه اول ماه عمه طاهره و آبجی کوچیکه دم در «مامان» بازی میکرد من مییومدم وسط حیاط و روی این انبوه برگهای زرد و نم دار ولو میشدم و به آسمون نگاه میکردم و با خجالت به دختر همسایه روبروییمون که باباش تانکر داشت فکر میکردم، به اون دستهای لاغر و موهای مجعدش. اسمش «گلاب» بود.
با اینکه سه سال بود همسایه بودیم، اولین بار روزی که پسر خاله سلطان رو از جنگ با تابوتی که چوباش شکسته بود و لق میخورد و پرچم ایران روش بود آوردند، نگاهم تو نگاه گلاب گره خورد
با اینکه سه سال بود همسایه بودیم، اولین بار روزی که پسر خاله سلطان رو از جنگ با تابوتی که چوباش شکسته بود و لق میخورد و پرچم ایران روش بود آوردند، نگاهم تو نگاه گلاب گره خورد.
تا اون موقع فکر میکردم که کم سن و ساله اما اونجا بود که فهمیدم برام بیشتر از یک دختر همسایه است.
وقتی اشک تو چشاش حلقه زده بود و خفه سوز گریه میکرد دلم هوری ریخت پایین، میخواستم برم جلو دلداریش بدم، بگم که حالا اشکال نداره که پسر خاله سلطان مرده یا نمی دونم شهید شده،من که هستم!
خیلی ناجوره که آدم به یه مرده حسودیش بشه، اما من اون روز احساس میکردم به اون حسودیم میشه. خلاصه از اون موقع بود که وقتی رو برگهای پاییزی ولو میشدم وسط آسمون گلابو میدیدم.
نمیدونم چرا یه حس خوبی پیدا میکردم یه جور بی وزنی، دلم میخواست وسط همون برگهای خشک میبود و بغلش میکردم.
اما هر روز که میگذشت، این دعواهای مامان و بابا بیشتر میشد و من عاصیتر از این همه فریاد. دیگه به جملههای کلیشهای شون عادت کرده بودم. درست مثل فیلمهایی که بعد ظهرهای دلگیر جمعه تلوزیون پخش میکرد.
به نظرم دنیا همش شده بود بدبختی، گاهی اوقات اگر یه خانوادهای رو میدیدم که میخندند و با هم حرف میزنند تعجب میکردم. این آخریها مامان خواستگاراشو به رخ بابا میکشید، اون از روزی که توی روضه با یک خانمی آشنا شده بود که بعد فهمیده بود زن یکی از خواستگارای خودش شده کلی دمغ بود و به هر بهانهای اینو میگفت، پسرک اون موقع شاگرد طلاسازی بوده و حالا برای خودش حجرهای تو «بازار رضا» راه انداخته. گاهی به باباش لعنت میفرستاد که چرا نذاشته زن اون پسره بشه و گول کارمند بودن بابا رو خورده. گاهی هم به خودش و بابا و زندگی و خدا و پیغمبر.
پاییز تمومی نداشت عصرها که از مدرسه میآمدم هوا تاریک بود. باد میآمد و گرد و خاک میزد توی حلقم.
از سر «چهارراه لشگر» که مدرسهام بود تا خونه که آخر «عدل حاج آقای خمینی» بود پیاده میرفتم. این جوری دیرتر میرسیدم خونه و کمتر دعواهای اون دوتا خروس جنگی رو میدیدم. تازه یه فرصتی هم بود که توی خیالم برم با گلاب قدمی بزنم و از زندگیمون صحبت کنیم، از بچههای دکتر مهندس و خونه و باغچههای پر گل.
این راه رو که میآمدم سر کوچهها پر از حجله بود. مال شهیدایی که می آوردن، تا یه عملیات تازه میشد توی کوچهها پر میشد از عکسهای یه مدل از جوونایی که زل زده بودن تو چشات تا تو رو که توی این هیر و ویر دنبال گلاب هستی شرمندت کنن.
درست شب آخر آذر بود؛ کلید رو که تو قفل گردوندم دیدم بابام جلو راه پله نشسته زل زده به در، حتا وقتی درو باز کردم جهت نگاهش عوض نشد. مثل خل و چلا نگاه میکرد اینگاری برق گرفته بودتش.
از کنارش رد شدم و رفتم تو زیر زمین. مامان نبود،صداش کردم جواب نداد. آمدم توی حیاط دیدم لب حوض سرش پایینه، باهاش حرف که میزدم روشو بر میگردوند. تو سایه روشن دیدم لبش مثل یه گردو ورم کرده و یه طرف صورتشم از گوشه چشمش پاره شده،خون از روی پارگی با آب قاطی میشد و خونابه راه میانداخت تا توی لباسش، ترسیدم!
دیده بودم که جیغ بزنن و فحش بدن اما ندیده بودم اینجوری بشه، بغضم ترکید: «مامان چی شده؟ مامان تورو خدا چیشده؟»
با سرش آروم اشاره کرد که برم تو … وقتی داشتم میآمدم تو فقط شنیدم میگفت: «الهی بابا توی آتیش جهنم یک روز بیکار نمونی که این پدر سگو انداختی به جون من …»
شبها خوابای شلوغ میدیدم. یکی مرده بود و جنازش توی یخچال خونه ما بود. پسر خاله سلطان داشت فرفره میفروخت و یا میدیدم وسط کویر میخوام از یه شیری آب بخورم که هر کار میکنم ازش آب نمی یاد.
نمیدونم چرا، امابعد یه مدتی رفتم بسیچ مدرسه برای اعزام فرم گرفتم. هر شب توی تلویزیون یه صحنهای رو می ذاشت که «آهنگران» وسط صدای خمپاره و گلوله میخوند: «ای لشگر صاحب زمان آماده باش! آماده باش!»
از زل زدن عکسهای توی حجله، از دادهای مامان و بابا، از عشق یک طرفهام به گلاب خسته شده بودم. میگفتند میتونم بدون اجازه پدرم برم جبهه چون «واجب کفایی» یه … سپاه محمد داشت میرفت و من هم همسفرش.
تا رسیدن به گرمای اهواز باورم نمیشد که دارم میرم جنگ، گفته بودند دوره آموزشی رو همون جا میبینم. تازه میتونم توی مجتمع رزمندگان درس بخونم. به سه سوت شدم رزمنده.
شبا سر نگهبانی خیالم راه میافتاد پیش گلاب، با خودم فکر میکردم توی این چند ماه که ندیدمش چه شکلی شده. تو خیالم مثل بعد از ظهرهای تاریک برگشتن از مدرسه من میشدم مرد زندگی و اون مادر بچههای دکتر مهندسمون.
تازه من حالا رزمنده هم بودم میتونستم کلی چیز برای بچهها تعریف کنم. میتونستم کارمند بایگانی ثبت احوال نباشم. آدم خیلی گندهای باشم.
از خونه خبر نداشتم. بابام یه بار فقط زنگ زد. پشت تلفن بغض کرده بود. میگفت به حق همین «امام رضا» آقام میکنه. شش ماه گذشت،کرکهای پشت لبم توی آفتاب تند جنوب پر رنگتر شده بود و ته ریشم اگرچه تنک بود اما خیلی ژست داشت.
حموم صلواتی که میرفتم وای میستادم توی آیینه به خودم نگاه میکردم. باور نمیکردم همون آدم دست و پا چلفتیام که وقتی مامان و بابا داد میزدند از ترس نمیتونست نفس بکشه.
اینجا وقتی داد میزدند: «برادر محسن فلان کار رو برید انجام بدید.»
قنداق کلاشینکف رو محکمتر به پهلوم فشار میدادم حس میکردم هستم،خوبم هستم.
دوست داشتم با همین ریخت و اسلحه یه کاره برم در خونه گلاب و بهش بگم که از دستهای لاغرش خوشم مییاد.
بعد شیش ماه مرخصی آمدم. حقیقتاش برای دوتا چیز، یکی اینکه دوست داشتم آبجی کوچیکه رو ببرم سینما، آخه اون شب رفتن فهمیده بود دارم ساک مو میبندم. بهش قول داده بودم که اگر به کسی نگه برگشتم میبرمش سینما و دوم برم حتا به قد یه کلمه با گلاب حرف بزنم.
قطار اهواز تهران شلوغ بود، سربازا و رزمندههایی که میآمدن مرخصی وسط راهروها میخوابیدن، از اونجا تا تهران به هزار و یک بدبختی آمدم.
قطار راه شونزده ساعته رو به سی ساعت آمد. میگفتند هواپیماهای عراقی شناسایی کردن که توی این قطار رزمنده هست و میخوان بزننش، یه خانم میانه سال با بچهاش تا قطار وسط یک تونل شل میکرد که به اصطلاح استتار کنه. نگاهی به لباس بسیجیها میکرد و بیپروا میگفت: «گور پدر شماها و اون صدام پدر سگ که همه تون سر و ته یه کرباسین.» با خودم اون موقع این حرفهارو کفر مطلق میدونستم. فکر میکردم اگر زن نبود دهنشو سرویس میکردم.
سفر برای من وقتی که از تاکسی پیاده شدم و سه تومان و پنج زار کرایه رو دادم تموم شد.
درست سر کوچه محلمون؛ دوتا حجله بسته بودن که عکساشو نمیشناختم لابد این چند ماهی که من نبودم آمده بودند این محل. تا دم خونه بدو رو کردم، عادت کرده بودم با پوتینهای گشاد خوب بدوم.
زنگ که زدم آبجی کوچیکه درو واکرد. صورتش پر خنده بود. بوسیدمش، بعد مامان، بابا نبود رفته بود از برادر یکی از همکاراش یه فرش قسطی بخره. مادرم تا چایی را داشت میریخت یهکاره سر صحبت رو با گلاب وا کرد. یعنی چی فکر کرده بود؟
اون از حال من خبر داشت؟ گفت که گلاب رو دادن به پسر یکی از رفقای باباش، جیغم در اومد: «آخه اون که سنی نداشت!»
شب بابام که آمد خودمو زدم به خواب. باز صدای فحشهای ننه و بابا میاومد. بابا داشت از اون روزی میگفت که با مشت زده بود تو صورت مامان تا درس عبرتی بشه که سوار ماشینهای مردم نشه و مثل زنای هر جایی بزک و دوزک نکنه.
صداش میپیچید نمیدونم توی کله من یا توی ساختمون. دم صبح روی یه کاغذ با خط درشت که آبجی کوچیکه بتونه بخونه براش نوشتم که تا من برگردم مراقب خودش باشه.
از پول «امریه»ای که گرفته بودم یه ده تومنی گذاشتم لای کاغذ و چپوندم زیر بالشتاش.
اگر میجنبیدم به اتوبوس اهواز اول وقت میرسیدم…
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
samereh
doost dashtam dooost dashtammmm ziiiadd :(((( va delam ghade hame donia gereft…