Saturday, 18 July 2015
27 September 2023
پس‌نشینی تند

«لعنت به خواب»

2013 April 23

اکبر ترشیزاد/ رادیو کوچه

 یک داستان کوتاه. تقدیم به همه‌ی قربانیان تروریسم.

این عادتم بود که هر وقت که وارد مترو می‌شدم خودم رو به دور‌ترین محل از درهای واگن‌ها می‌رسوندم. هیچ وقت از اینکه دایم با فشار این و اون جلو و عقب برم خوشم نمی‌اومد. امروز عصر هم همین کار رو کردم. رفتم ته واگن و به در ورودی دو سالن مجاور هم، تکیه دادم. قطار که راه افتاد به ردیف صندلی کناری‌م نگاهی کردم، مسافری که روی آخرین صندلی نشسته بود و زانوهاش دقیقن کنار من بود یک دختر جوون بود که حداکثر بیست و یکی دو ساله به نظر می‌رسید. صورت سبزه‌ی زیبایی داشت با موهای مشکی بلند که اونارو بافته و از یک طرف روی شونه‌ش گذاشته بود. کوله‌پشتیش رو گذاشته بود روی رون‌هاش و دست‌هاش رو ضربدری روی اونا قرار داده بود. چشماش رو بسته بود و خوابیده بود، نمی‌شد حدس زد که دانشجوست یا کارمند یا کارگر یک اداره یا شرکت، اما هرچی بود خیلی خسته بود.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

قطار ایستگاه‌هارو یکی پس از دیگری رد می‌کرد و دختر هنوز خواب بود. نمی‌دونم چرا باید سرنوشت این دختر اینقدر برام مهم شده باشه اما دایم نگران بودم که نکنه دختر از ایستگاش جا بمونه. این بود که یکی دوبار سعی کردم به بهونه‌ی تکون خوردن قطار موقع توقف تو ایستگاه‌ها خودم رو کمی به جلو تکون بدم تا شاید پاهام بخوره به زانوهاش و از خواب بیدار بشه اما راستش دلم سوخت. اونقدر راحت خوابیده بود که دلم نمی‌اومد بیدارش کنم و خودم رو توجیه کردم. شاید این برنامه‌ی هر روزه‌ی دختره‌ست و اون اونقدر سرش شلوغه و گرفتاره که بعد از اتمام دانشگاه یا کار، بخشی از استراحت یا خواب روزانه‌ش رو می‌ذاره واسه مترو. پس چرا من باید با اینکارم مزاحم استراحتش بشم؟ چند ثانیه‌ی بعد فکر دیگه‌ای اومد تو ذهنم و با خودم ‌گفتم که نکنه دخترک تازه داره می‌ره سرکار و اگه به موقع نرسه صاحب‌کارش اون از کار اخراج می‌کنه و اگه اینجوری بشه تو این اوضاع خراب اقتصادی و بیکاری، دختر بیچاره از کجا می‌تونه یه کار دیگه پیدا کنه. پس به خودم قبولوندم که باید هر جوری هست بیدارش کنم.

a1

این ایستگاه، مقصد خودم بود و باید پیاده می‌شدم، این آخرین فرصت برای بیدار کردن دختر بود. قطار داشت به ایستگاه نزدیک می‌شد پس دلم رو زدم به دریا و آروم با دست زدم روی شونه‌ی دختر. یکم جا خورد و چشماش رو باز کرد. بهش گفتم:

«نترسین دیدم خوابتون برده، فقط خواستم بگم یه وقت از ایستگاه مقصدتون جا نمونید.»

یه نگاهی به نقشه‌ی ایستگاه‌ها کرد و گرم ازم تشکر کرد. بهم گفت که باید ایستگاه قبلی پیاده می‌شده ولی ایرادی نداره، از این ایستگاه هم تا مقصدش پیاده راه زیادی نیست. قطار رسیده بود و واگن خیلی شلوغ بود، هر دو به سمت در خروجی راه افتادیم، دختر جلو می‌رفت و من پشت سرش. زنگ هشدار در به صدا در اومد و اون به سرعت خودش رو بیرون کشید اما من تو قطار جا موندم. برگشت پشت سرش رو نگاه کرد و وقتی فهمید من جا موندم کلی جا خورد و با لبخندی شیرین و با اشاره ازم معذرت خواهی کرد و من هم با لبخند و اشاره‌ی متقابل بهش فهموندم که مشکلی نیست و قطار دوباره راه افتاد.

A

از ایستگاه که پیاده شدم راه افتادم سمت خونه. دو سه دقیقه‌ای بیشتر نگذشته بود که زنگ موبایلم به صدا دراومد. رفیقم بود، صداش می‌لرزید و مضطرب بود. ازم پرسید که کجایی؟ خوبی؟ رسیدی؟ و من جواب دادم آره و ازش علت نگرانیش رو پرسیدم. بهم گفت درست چند دقیقه‌ی قبل توی اون ایستگاه مترویی که همیشه من پیاده می‌شم یه بمب منفجر شده و عده‌ی زیادی کشته و مجروح شدن. تمام بدنم سرد شد و پاهام شل شدن. همونجا کنار خیابون نشستم و از توی کیفم شیشه‌ی آبم رو درآوردم و کمی نوشیدم. داشتم با خودم فکر می‌کردم اگه منم توی ایستگاه همیشگی پیاده شده بود شاید منم یکی از کشته‌شد‌ه‌های امروز بودم. بعد راه افتادم سمت خونه. به خونه که رسیدم به سرعت رفتم سراغ تلویزیون و روشنش کردم. تمام کانال‌ها داشتن گزارش‌ها و تصاویر زنده‌ای رو از این حمله‌ی تروریستی پخش می‌کردن. همه جا رو خون گرفته بود و زخمی‌ها، پلیس و نیروهای امدادی ایستگاه‌ رو پر کرده بودن. اون وسط یهو دوربین یه تصویر بسته نشون داد از یه نفر از کشته‌شده‌های حادثه که روی زمین ولو شده بود.

چشمم که بهش افتاد قلبم داشت از حرکت وای میستاد. دختر بود همون دختری که امروز توی مترو دیده بودمش. وای بر من، وای برمن. یهو همه چیز مثل یک نوار ویدیویی دوباره اومد جلوی چشمام. من باعث شدم اون بمیره، لعنت به من، اگه من اون دختر رو بیدار نکرده بودم و اون تو این ایستگاه پیاده نمی‌شد، الان زنده بود. بعد با خودم فکر کردم خوب اگه من اون رو بیدار نمی‌کردم خودم می‌تونستم به موقع از قطار پیاده شم و اون وقت ممکن بود که خودم کشته بشم. گیج شده بودم کدوم بدتر بود مردن اون دختر بخت‌برگشته یا زنده موندن من؟ زنده بودن من که خوبه، پس کدوم بهتره، زنده موندن من یا مردن اون بیچاره؟ وای من چقدر خودخواهم. بعد به خودم گفتم که اصلن چه ربطی به من داره؟ اگه امروز این حمله اتفاق نمی‌افتاد هم اون زنده بود هم من. اما عذاب وجدان داشتم. نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم جلوی اشکام رو بگیرم. لعنت به جبر، نه لعنت به اختیار، لعنت به تروریسم، لعنت به تروریست، لعنت به مترو. نه، اصلن لعنت به خواب، لعنت به خواب، لعنت به خواب.

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , , 

۱ Comment

  1. 1

    wh0cd6270402 cialis