مهشبتاجیک / رادیو کوچه
قرار بود برم گوشمو سوراخ کنم، خودمم نمیدونم چرا توی این سن و سال این تصمیم رو گرفتم. سالها بود گوشم سوراخ نبود و هرگز هم بهش فکر نمیکردم، حالا امروز خاص، سر صبحی یکهو برام معضل شد که برم گوشامو سوراخ کنم.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
پدرم هم همین یکساعت پیش زنگ زد که میخواد کلکسیون پروانهها رو بفرسته خونم. بالاخره نوبت من شده بود. این کلکسیون زشت از پروانهها که من همیشه ازشون فرار میکردم تا این همه رنگ مرده رو نبینم باید میومد و می نشست جلوی چشمام. درست روبهروی فکرم، که حتا اگه نخواهم هم باید بهشون فکر کنم. این مجموعه نمیدونم از کی و کِی رسیده بود به خونوادهی ما و ما که هیچیمون به هیچیمون نمیومد، این مجموعهی عظیم و موروثی رو حفظ کرده بودیم.
در تموم وصیتنامهها اومده بود که این کلکسیون باید برسه بهدست فرزندان ذکور خانواده و حالا اومده بود تا به امروز که رسیده بود به پدرجان من، که من تنها دخترش بودم
در تموم وصیتنامهها اومده بود که این کلکسیون باید برسه بهدست فرزندان ذکور خانواده و حالا اومده بود تا به امروز که رسیده بود به پدرجان من، که من تنها دخترش بودم و پدر روشنفکرم مصرانه گفته بود که مجموعه باید برسه به دخترم تا زنان هم سهمی از این میراث داشته باشن. من که بیشتر سالهای زندگیم به عنوان یک زن محرومیت را حتا با چونین پدری حس کرده بودم، داشتم تموم شهامتم رو جمع میکردم که به پدرجانم بگویم در این یک مورد من همون حس محرومیت همیشگی زنانه رو میپسندم، بزارین این میراث عظیم برسه به اهلش که مردان لافزن خونوادهیمان تا یک گزینه برای پز و لافشان بیشتر داشته باشن که یکی برای پدرم دست زد و صدای دستها تمام شهامت منو از بین برد تا امروز آپارتمان شصتمتریام این مجموعهی مزخرف رو در خودش جای بده.
آرزو میکردم ای کاش اتاقی مجزا داشتم تا تمام تابلوهای مردهها رو پرت میکردم و درش رو هم قفل تا هرگز چشمم بهشون نیفته. اما نداشتم، تنها یک اتاق خواب داشتم که تنها پناهگاهم برای فرار از همه چیز و همهکس بود که هرگز قصد نداشتم، حتا به این اهل مردگی اجازه بدم ثانیهای به این حریم پا بذارن. نمیدونستم چه غلطی بکنم و گوشمام هنوز سوراخ نکرده، ذوق ذوق میکرد. من همیشه عادت داشتم بهخاطر لال بودنهای ممتدم بیفتم به دردسر، اما این دفعه تمام عزمم رو جزم بود که کلکسیون رو بکوبم توی سر پسر عموم که نمیدونم کدوم بیشعوری چونان غرا برای پدرم دست زد و منو لال و لالتر کرد.
منتظر بودم محمولهام برسه تا برم گوشمو سوراخ کنم. بعد با همون درد بیام یه فکری برای این همه زشتی بکنم. دوست داشتم موقع نگاه کردن به این همه پلیدی درد یک سوزن رو توی جونم حس کنم، تا ببینم که خاندان احمقم با چه دلی تونستن این بدبختا رو سوراخ کنن و این چنین فجیع و قتلوار و با بهبه و کیف به همدیگه منتقلشون کنن. بلند شدم و یک چایی ریختم، کاش جای این همه فکر و زرت و پرتهای درونی یک کلمه دهنمو باز میکردم و میگفتم که: آقاجان! این مجموعه منو و روحمو خراش میده و همشون رو بریزین توی سطل زباله تا این همه خشونت و شنیعی هی توی این خونوادهی دیوونه با پدربزرگها و مادربزرگهای فلانالدوله که همدیگه رو با قهوه مسموم کردنشون گوش فلک رو کرده و امروز فقط اِهن و تُلپ یه مشت اسم و فامیل بیخود رو دارن با یه مجموعه نفیس قتل و کشتار به من نرسه حداقل.
برای اینکه بعد از من این مجموعه به هیچکس نرسد و نابود شود من هرگز فکر بچهدار شدن رو هم نمیکنم
زنگ که زدن قلبم چونان کنده شده که انگار نوبت تاکسیدرمی خودم شده بود. درو باز کردم کارگرها تابلوها رو که لای مقواهای مخصوص پیچیده شده بودن آوردن بالا. گذاشتنشون کنار درو و رفتن. سریع کیفمو برداشتم و رفتم که برم داروخونه که گوشمو سوراخ کنم. یک بغض درست و حسابی داشتم که همش میترسیدم نکنه بزنم زیر گریه موقع گوش سوراخ کردن ولی رفتم. دیگه گوربابای همهچیز منم پیوسته بودم به قلمرو قاتلین خونوادهی دیوونم.برگشتم و کلید رو که انداختم بوی مقواها همه جا رو پر کرده بود. گوشم رو سوراخ کردم. ذوقذوق میکرد. موقع سوراخ کردن دردی که حس کردم مثل وقتی بود که توی بچگی گیرههای لباس رو وصل میکردیم به گوشمون تا گوشواره داشته باشیم ولی به اندازهی ده ثانیه دردش رو بیشتر تاب نمیآوردیم. یعنی پروانهها هم موقع سوراخ شدن زنده بودن و همینقدر درد حس کردن؟ رفتم توی آشپزخونه و یک چایی ریختم.
آنقدر بوی گند مقواها پیچیده بود توی سرم که حتا چایی هم نمیتونستم بخورم. کاری که هر موقع کار دیگهای نمیتونستم انجام بدم، انجام میدادم. اوضاعم وخیم بود امروز. خب. چایی رو نتونستم بخورم. باید شهامتمو جمع کنم تا تابلوها رو در بیارم. رفتم از توی آشپزخونه یک قیچی و چاقو آوردم، شروع کردم به باز کردن تابلوها. رنگهای کدر پروانهها کوچیک و بزرگ نمایان میشد. به ردیف و تمیز مرده بودن. من هیچ قشنگی در این حشرات بیجون نمیدیدم. یادم اومد که چه کلکسیونرهایی سر و دست میشکستن برای اینکه این مجموعه رو از خونهی ما خارج کنن و من توی اتاقم دست به دعا و استغاثه برمیداشتم که پدرم تطمیع شه که هیچوقت نشد و میراثش رو چپوند توی حلق خونهی شصتمتری من. برای اینکه بعد از من این مجموعه به هیچکس نرسد و نابود شود من هرگز فکر بچهدار شدن رو هم نمیکنم. گوشم ذوق ذوق میکرد.
کمی الکل مالیدم که دلم از بوش آشوبتر شد. نمیدونم به این بیچارهها هم الکل مالیدن یا نه تا ذوق ذوق نکنن؟ دیگه دارم چرت و پرت میگم، بهتره تا پاک خل و دیوونه نشدم یه فکری به حال خودمو این بدبختها بکنم. مقواها رو باز کردم. حالا باید چیکار کنم؟ آخه توی شصت متر خونه هر طرف بچرخم این لعنتیها رو میبینم که…
کوچیکترین تابلو رو با قاب مرصعش برداشتم و به یه دیوار کوچیک کنار در ورودی تکیه دادم. یکجوری میخکوبش میکنم که در که باز شد بیفته و داغون شه. بعد دیگه خوب میشه. همشو یکجوری نصب میکنم که به بهونهای بیفتن و خرد شن.. اینطوری خوبه… کیفم داره، دونه دونه از بین میرن… همینطوری داشتم کشکمش میکردم که تابلو از دستم افتاد و شکست. قلبم از جاش کنده شده، زیرپام پر از خرده شیشه شده و یکی- دوتا پروانه کنده شده و کج و کوله و یک قاب شکسته. نشستم روی زمین. حالا چه خاکی بریزم توی سرم؟ از همه مهمتر پدرم بود و دلش که شکسته میشد و سرش جلوی تمام ذکور فامیل که مصر بودن قابها به من تعلق نگیره…
از تمام این حشرات زشت متنفرم. پیانو به خواهرم رسید و این مجموعهی نامطلوب به من. من میخشان کردم به دیوار خانهی پدریم
همینطوری که عزای عالم رو گرفته بودم، یک تیکه کاغذ از پشت قاب زده بود بیرون، آهسته درش آوردم. داشت پودر میشد. آروم بازش کردم. با جوهر نوشته شده بود با خطی کلفت و کتابت قدیمی. مورخ معلوم نبود کی بود. پاک شده بود و کاغذ از زور زردی، جوهر کلمات را در خودش غرق کرده بود. رفتم ذرهبین آوردم شاید بتونم بخونمش. هیجان و ترسی وافر داشتم. یعنی چی میتونست باشه؟!
با جوهر و قلمی کلفت نوشته شده بود.
از تمام این حشرات زشت متنفرم. پیانو به خواهرم رسید و این مجموعهی نامطلوب به من. من میخشان کردم به دیوار خانهی پدریم. خواهرم پیانو آموخت. یک روز یکی از فرزندان ذکور این مجموعهی قیمتی را دفن خواهد کرد تا به هیچکس نرسد. به امید آن روز.
نامه مال یک عضو خانوادهم بود با حسی شبیه الان من. با حس فرار و تنفر از این موجودات. تابلوها رو با بدبختی دونه به دونه گذاشتم دم در. به توضیحات برای پدرم فکر میکردم. هیچی نداشتم برای گفتن اما خوشحال بودم، دوست عزیز کلکشونو کندم. عضو ذکور نیستم. یک زنم اون هم تقریبن لال، اما از این ارثیهی موروثی متنفرم به اندازهی تو که پیانو رو بیشتر دوست داشتی. کاش پدرم برایم یک پیانو بخرد. گوشم کمتر ذوق ذوق میکند.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
seda
read this, it was interesting.
aaa
این داستان به زیبائی بیشعوری خودخواهی و نفهمی زنان را بیان می کند