Saturday, 18 July 2015
30 September 2023
دایره‌ی شکسته

«جایی که درد می‌کند»

2013 May 25

 

مهشب­تاجیک / رادیو کوچه

قرار بود برم گوشمو سوراخ کنم، خودمم نمی­دونم چرا توی این سن و سال این تصمیم رو گرفتم. سال­ها بود گوشم سوراخ نبود و هرگز هم بهش فکر نمی‌‌کردم، حالا امروز خاص، سر صبحی یک‌هو برام معضل شد که برم گوشامو سوراخ کنم.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

پدرم هم همین یک‌ساعت پیش زنگ زد که می‌خواد کلکسیون پروانه‌ها رو بفرسته خونم. بالاخره نوبت من شده بود. این کلکسیون زشت از پروانه‌ها که من همیشه ازشون فرار می­کردم تا این همه رنگ مرده رو نبینم باید میومد و می نشست جلوی چشمام. درست روبه­روی فکرم، که حتا اگه نخواهم هم باید بهشون فکر کنم. این مجموعه نمی‌دونم از کی و کِی رسیده بود به خونواده‌ی ما و ما که هیچی­مون به هیچی‌مون نمیومد، این مجموعه­ی عظیم و موروثی رو حفظ کرده بودیم.

در تموم وصیت­نامه‌ها اومده بود که این کلکسیون باید برسه به‌دست فرزندان ذکور خانواده و حالا اومده بود تا به امروز که رسیده بود به پدرجان من، که من تنها دخترش بودم

در تموم وصیت­نامه‌ها اومده بود که این کلکسیون باید برسه به‌دست فرزندان ذکور خانواده و حالا اومده بود تا به امروز که رسیده بود به پدرجان من، که من تنها دخترش بودم و پدر روشن‌فکرم مصرانه گفته بود که مجموعه باید برسه به دخترم تا زنان هم سهمی از این میراث داشته باشن. من که بیشتر سال­های زندگیم به عنوان یک زن محرومیت را حتا با چونین پدری حس کرده بودم، داشتم تموم شهامتم‌ رو جمع می‌کردم که به پدرجانم بگویم در این یک مورد من همون حس محرومیت همیشگی زنانه رو می‌پسندم، بزارین این میراث عظیم برسه به اهلش که مردان لاف‌زن خونواده­ی‌مان تا یک گزینه برای پز و لافشان بیشتر داشته باشن که یکی برای پدرم دست زد و صدای دست­ها تمام شهامت منو از بین برد تا امروز آپارتمان شصت­متری‌ام این مجموعه­ی مزخرف رو در خودش جای بده.
آرزو می­کردم ای کاش اتاقی مجزا داشتم تا تمام تابلوهای مرده‌ها رو پرت می­کردم و درش رو هم قفل تا هرگز چشمم بهشون نیفته. اما نداشتم، تنها یک اتاق خواب داشتم که تنها پناهگاهم برای فرار از همه چیز و همه­کس بود که هرگز قصد نداشتم، حتا به این اهل مردگی اجازه بدم ثانیه­ای به این حریم پا بذارن. نمی­دونستم چه غلطی بکنم و گوشم­ام هنوز سوراخ نکرده، ذوق ذوق می­کرد. من همیشه عادت داشتم به‌خاطر لال بودن­های ممتدم بیفتم به دردسر، اما این دفعه تمام عزمم­ رو جزم بود که کلکسیون­ رو بکوبم توی سر پسر عموم که نمی­دونم کدوم بی­شعوری چونان غرا برای پدرم دست زد و منو لال و لال­تر کرد.

2013525-Kooche-Mahshab1

منتظر بودم محموله­ام برسه تا برم گوشمو سوراخ کنم. بعد با همون درد بیام یه فکری برای این همه زشتی بکنم. دوست داشتم موقع نگاه کردن به این همه پلیدی درد یک سوزن رو توی جونم حس کنم، تا ببینم که خاندان احمقم با چه دلی تونستن این بدبختا رو سوراخ کنن و این چنین فجیع و قتل­وار و با به‌به و کیف به همدیگه منتقلشون کنن. بلند شدم و یک چایی ریختم، کاش جای این همه فکر و زرت و پرت‌های درونی یک کلمه دهنمو باز می­کردم و می­گفتم که: آقاجان! این مجموعه منو و روحمو خراش می­ده و همشون ر­و بریزین توی سطل زباله تا این همه خشونت و شنیعی هی توی این خونواده­ی دیوونه با پدربزرگ­ها و مادربزرگ­های فلان­الدوله که همدیگه رو با قهوه­ مسموم کردنشون گوش فلک رو کرده و امروز فقط اِهن و تُلپ یه مشت اسم و فامیل بی‌خود رو دارن با یه مجموعه نفیس قتل و کشتار به من نرسه حداقل.

 برای این­که بعد از من این مجموعه به هیچ‌کس نرسد و نابود شود من هرگز فکر بچه­دار شدن رو هم نمی­کنم

زنگ که زدن قلبم چونان کنده شده که انگار نوبت تاکسی­درمی خودم شده بود. درو باز کردم کارگرها تابلوها رو که لای مقواهای مخصوص پیچیده شده بودن آوردن بالا. گذاشتنشون کنار درو و رفتن. سریع کیفمو برداشتم و رفتم که برم داروخونه که گوشمو سوراخ کنم. یک بغض درست و حسابی داشتم که همش می­ترسیدم نکنه بزنم زیر گریه موقع گوش سوراخ کردن ولی رفتم. دیگه گوربابای همه­چیز منم پیوسته بودم به قلمرو قاتلین خونواده­ی دیوونم.برگشتم و کلید رو که انداختم بوی مقواها همه جا رو پر کرده بود. گوشم رو سوراخ کردم. ذوق‌ذوق می‌کرد. موقع سوراخ کردن دردی که حس کردم مثل وقتی بود که توی بچگی گیره­های لباس رو وصل می­کردیم به گوشمون تا گوشواره داشته باشیم ولی به اندازه­ی ده ثانیه دردش رو بیشتر تاب نمی‌آوردیم. یعنی پروانه­ها هم موقع سوراخ شدن زنده بودن و همین‌قدر درد حس کردن؟ رفتم توی آشپزخونه و یک چایی ریختم.

آن‌قدر بوی گند مقواها پیچیده بود توی سرم که حتا چایی هم نمی­تونستم بخورم. کاری که هر موقع کار دیگه­ای نمی­تونستم انجام بدم، انجام می­دادم. اوضاعم وخیم بود امروز. خب. چایی رو نتونستم بخورم. باید شهامتمو جمع کنم تا تابلوها رو در بیارم. رفتم از توی آشپزخونه یک قیچی و چاقو آوردم، شروع کردم به باز کردن تابلوها. رنگ‌های کدر پروانه­ها کوچیک و بزرگ نمایان می‌شد. به ردیف و تمیز مرده بودن. من هیچ قشنگی در این حشرات بی­جون نمی­دیدم. یادم اومد که چه کلکسیونرهایی سر و دست می­شکستن برای این­که این مجموعه رو از خونه­ی ما خارج کنن و من توی اتاقم دست به دعا و استغاثه برمی­داشتم که پدرم تطمیع شه که هیچ­وقت نشد و میراثش رو چپوند توی حلق خونه­ی شصت­متری من. برای این­که بعد از من این مجموعه به هیچ‌کس نرسد و نابود شود من هرگز فکر بچه­دار شدن رو هم نمی­کنم. گوشم ذوق ذوق می­کرد.

2013525-Kooche-Mahshab2

  کمی الکل مالیدم که دلم از بوش آشوب­تر شد. نمی­دونم به این بیچاره­ها هم الکل مالیدن یا نه تا ذوق ذوق نکنن؟ دیگه دارم چرت و پرت می­گم، بهتره تا پاک خل و دیوونه نشدم یه فکری به حال خودمو این بدبخت­ها بکنم. مقواها رو باز کردم. حالا باید چیکار کنم؟ آخه توی شصت متر خونه هر طرف بچرخم این لعنتی­ها رو می­بینم که…

کوچیک‌ترین تابلو رو با قاب مرصعش برداشتم و به یه دیوار کوچیک کنار در ورودی تکیه دادم. یک‌جوری میخکوبش می­کنم که در که باز شد بیفته و داغون شه. بعد دیگه خوب می­شه. همشو یکجوری نصب می­کنم که به بهونه­ای بیفتن­ و خرد شن.. این‌طوری خوبه… کیفم داره، دونه دونه از بین می‌رن… همین‌طوری داشتم کشکمش می­کردم که تابلو از دستم افتاد و شکست. قلبم از جاش کنده شده، زیرپام پر از خرده شیشه شده و یکی- دوتا پروانه کنده شده و کج و کوله و یک قاب شکسته. نشستم روی زمین. حالا چه خاکی بریزم توی سرم؟ از همه مهم‌تر پدرم بود و دلش که شکسته می­شد و سرش جلوی تمام ذکور فامیل که مصر بودن قاب­ها به من تعلق نگیره…

از تمام این حشرات زشت متنفرم. پیانو به خواهرم رسید و این مجموعه­ی نامطلوب به من. من میخشان کردم به دیوار خانه­ی پدریم

همین‌طوری که عزای عالم­ رو گرفته بودم، یک تیکه کاغذ از پشت قاب زده بود بیرون، آهسته درش آوردم. داشت پودر می­شد. آروم بازش کردم. با جوهر نوشته شده بود با خطی کلفت و کتابت قدیمی. مورخ معلوم نبود کی بود. پاک شده بود و کاغذ از زور زردی، جوهر کلمات را در خودش غرق کرده بود. رفتم ذره‌بین آوردم شاید بتونم بخونمش. هیجان و ترسی وافر داشتم. یعنی چی می­تونست باشه؟!

با جوهر و قلمی کلفت نوشته شده بود.

از تمام این حشرات زشت متنفرم. پیانو به خواهرم رسید و این مجموعه­ی نامطلوب به من. من میخشان کردم به دیوار خانه­ی پدریم. خواهرم پیانو آموخت. یک روز یکی از فرزندان ذکور این مجموعه­ی قیمتی را دفن خواهد کرد تا به هیچ­کس نرسد. به امید آن روز.

نامه مال یک عضو خانواده­م بود با حسی شبیه الان من. با حس فرار و تنفر از این موجودات. تابلوها رو با بدبختی دونه به دونه گذاشتم دم در. به توضیحات برای پدرم فکر می­کردم. هیچی نداشتم برای گفتن اما خوشحال بودم، دوست عزیز کلکشونو کندم. عضو ذکور نیستم. یک زنم اون هم تقریبن لال، اما از این ارثیه­ی موروثی متنفرم به اندازه­ی تو که پیانو رو بیشتر دوست داشتی. کاش پدرم برایم یک پیانو بخرد. گوشم کمتر ذوق ذوق می­کند.

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , , , 

۲ Comments


  1. seda
    1

    read this, it was interesting.


  2. aaa
    2

    این داستان به زیبائی بیشعوری خودخواهی و نفهمی زنان را بیان می کند