Saturday, 18 July 2015
29 September 2023
دایره‌ی شکسته

«درهای پشت و رو»

2013 June 10

مهشب­ تاجیک / رادیو کوچه

در طوسی کشویی رو که کشید، اومدم بیرون. بیرون یک جایی بود که دیگه یک‌خورده برام غریبه شده بود. نمی‌ترسیدم ازش ولی انگار من دیگه بهش، به این بیرون تعلق نداشتم.

به هر حال دیگه فرصتم اونجا تموم شده بود، نمی­تونستم که بیشتر بمونم. باید میومدم بیرون. هی پشت سر هم کلمه­ی بیرون رو برای خودم تکرار می­کردم، این بیرون که الان من این‌طرف در کشویی طوسی­ش ایستاده بودم، چه فرقی با اون پشت داشت، پشت در طوسی که سال­ها تو بود. برای خیلی­ها که سال­های سال اون تو می­موندند. بیرون مثل یک سرزمین غریب می­شد. مثل من که وقتی هم می­گفتند بیا برو، از این توی خفه­خون گرفته­ی دل‌مرده برو، حسی نداشتم دیگه برای رفتن.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

دلم می­خواست میومدم توی سلولمون، به آناهیتا که هنوز بیرون آرزوی بزرگش بود، می­گفتم: آناهیتا می­خوای جای من بری بیرون؟

بعد هم تخت آناهیتا و یک سری وسایلشو برمی­داشتم و دوباره اون تو زندگیمو شروع می­کردم. زندگی رو دوباره شروع کردن جایی که بیست سال تورو توش نگه داشتن خیلی راحت­تر از جاییِ که بیست سال پیش تورو از توش پرت کردن بیرون، به سادگی. یک روز همه چیز شروع شد و تموم شدنش بیست سال طول کشید. حالا وقتی یک زن چهل و شیش ساله­ای هیچ‌چیز از این بیرون نمی­دونی. این بیرونی که دیگه نه متعلق به توئه نه تو متعلقی بهش. انگار یک دوره­ای از زمان تورو بریدن و حالا که دو قسمت رو بهم وصل کردن، اون تیکه نافرم جاش خالیه و با هیچی هم پر نمی­شه.

یک لحظه آن‌قدر هول کردم که خواستم برگردم بکوبم به در و بگم: ترو خدا بذارین من برگردم تو. من این بیرون هیچ­کاری ندارم. یکهو یک خانومی از بغلم رد شد. همسن­های خودم بود. منتهاش از این آدما که تو و بیرونش با من فرق داشت.

2013610-Kooche-Mahshab1

موقعی که منو انداختن این تو، این همین بیرون بوده و داشته زندگی­شو می­کرده. یک روسری سرش بود با گل­های بزرگ قرمز و حاشیه­های آبی. یک‌جور خیلی دلچسبی خوش‌رنگ بود. رنگ­هاش با روسری من که از اکرم خوش­خط گرفته بودم خیلی فرق داشت. اکرم با هیچ‌کس حرف نمی­زد. برادر معتادشو کشته بود. خطاط بودن. هر دو شون. هم اکرم هم برادرش که اصلن اکرم خطاطی رو ازش یاد گرفته بود. خلاصه کشته بودش. پدرش رضایت داده بود نکشنش، اما بهش گفته بود وقتی آزاد شد برنگرده خونه. اکرم با کسی حرف نمی­زد و خط می­نوشت. موقعی که فهمید می­خوام آزاد بشم این روسری رو داد به من. گفت من جایی ندارم که سرم کنم. حالا انگار من جایی داشتم، ولی خب بی­روسری هم که نمی­شد اومد بیرون.

روسری خانومه منو بیخودی دنبال خودش کشوند. همین‌طور سلانه سلانه کشیده شدم توی خیابون­های شلوغ. خیلی تغییر کرده بود. یعنی از خیلی هم بیشتر. پول داشتم خدا رو شکر. یک خرده کار کرده بودم، یک خردم بچه­ها همراهم کرده بودن. قوت قلب داشتم. حالا نمی­دونستم می­خوام چیکار کنم. یک خونه داشتم. خبرشو داشتم که سرجاشه. اما نمی­خواستم برم، حداقل امشب نمی­خواستم برم. صدف یک دخترکی بود خیلی ماه بود. باسواد و آدم حسابی. ازم قول گرفت برم ناهار یک ساندویج هات­داگ بزنم. روم نشد بگم دوست ندارم. حالا می­رم می­خورم الان که گشنم نیست. یک‌بار می­رم ملاقاتش براش هات­داگ می­برم، بس‌که هلاک این آتو ­آشغالا بود. همین‌طوری ول­، چرخ می­زدم توی خیابون­ها. خوشگل شده بودن، بزرگ. پاساژ ساخته بودن همین‌طور گُله به گُله. رفتم توی یکیشون چرخیدم. چه مغازه­هایی، چه آدمایی همه شیک. شیک­ها یعنی. رفتم توی ساندویچ­فروشی. یک هات­داگ سفارش دادم. خیلی خوشمزه بود، گرون شده بود اما خیلی خوشمزه بود.

2013610-Kooche-Mahshab2

 حالا فهمیدم چرا بچه هلاک اینا بود. برای من یکیش بزرگ بود البته. نصفشو خوردم، بقیه­اشم خودشون گذاشتن توی یک جعبه­ی شیک دادن که بیارم. مردمو نمی­شناختم. شیک شده بودن، مودب­تر، اما خسته بودن. منم خسته بودم. انگار یک‌جورایی هم اونایی که بیرون بودن خسته شده بودن هم اونایی که مثل من اون تو بودن. همه خسته. فقط این‌جا رنگ­ها خیلی خوش‌رنگ­تر شده بود. همه­چی رنگ داشت. اون تو همه­چی رنگ نداشت. حتا لباس صورتی صدف که مادرش براش آورده بود. می­پوشید مثل ماه می­شد.

خسته شدم. ساکمم سنگین بود. خوب بود می­رفتم یک جایی استراحت می­کردم. یک مسافرخونه­ای جایی. صدف گفت شاید به من که یک زن تنهام جا ندن. اونجاهایی هم که می­دن ممکنه امن نباشه. گفت برم یک جای درست و درمون. اگر قبول نکردن پول بدم بیشتر، قبول می­کنن. هر جایی نرم. نمی‌رفتم هر جایی. هر چند نمی­ترسیدم. از هیچی نمی­ترسیدم دیگه. ترس دیگه برام معنا نداشت. وقتی رفتی اون تو بیست سال، وقتی با یک خط رفتی، با صد و بیست­تا خط برگشتی دیگه چی می­مونه برای ترس؟

امروز انگار روزه منه. همین‌طوری روزمه. صدف همیشه می­گفت یک روزایی میاد که روزای ماست. من بیشتر وقتا بهش می­خندیدم. اکرم بهش پشت چشم نازک می­کرد. حتا اون روز که براش حکم اعدام بریدن، فقط گفت انگار روز من نبود. من لال شده بودم و اکرمم گریه کرد. برای اولین­بار بلند، بلند. الان این بلیز صورتی تنم مال اون بچه است. داشتم میومدم دادش به من. مامانش براش خریده بود. می­پوشید مثل ماه می­شد. بچه عاشقه هات­داگ. بزرگ همه­ی ما شده بود یک دخترک بیست و چند ساله که همیشه می­گفت یک روز، روز ما میاد بالاخره. مال من امروز بود انگار. پاشدم دوباره بارونی­مو پوشیدم. برم اون فیلمی رو که صدف گفت اومده ببینم. قول گرفت که برم. فردا می­خوام برای بچه­ها هات­داگ بگیرم ببرم ببینم قبول می­کنن بدن بهشون. برای صدف مخصوص می­گیرم. فیلمم براش می­نویسم امشب آخر شب که اگر شد فردا بخونتش. خدا کنه قبول کنن، هر روز براشون ساندویچ ببرم. حالا هر روزم نشد یک روز در میونم خوبه. شاید اندفعه اصن رفتم ملاقاتشون. از اکرم بپرسم می­خواد بیاد خونه­ی من زندگی کنه. والا خونه درندشت، کسی رو هم که ندارم. برم یک چندتا روسری از این خوشرنگا بخرم ببرم برای بچه­ها. صدف بپوشه مثل ماه میشه.

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , ,