مهشب تاجیک / رادیو کوچه
در طوسی کشویی رو که کشید، اومدم بیرون. بیرون یک جایی بود که دیگه یکخورده برام غریبه شده بود. نمیترسیدم ازش ولی انگار من دیگه بهش، به این بیرون تعلق نداشتم.
به هر حال دیگه فرصتم اونجا تموم شده بود، نمیتونستم که بیشتر بمونم. باید میومدم بیرون. هی پشت سر هم کلمهی بیرون رو برای خودم تکرار میکردم، این بیرون که الان من اینطرف در کشویی طوسیش ایستاده بودم، چه فرقی با اون پشت داشت، پشت در طوسی که سالها تو بود. برای خیلیها که سالهای سال اون تو میموندند. بیرون مثل یک سرزمین غریب میشد. مثل من که وقتی هم میگفتند بیا برو، از این توی خفهخون گرفتهی دلمرده برو، حسی نداشتم دیگه برای رفتن.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
دلم میخواست میومدم توی سلولمون، به آناهیتا که هنوز بیرون آرزوی بزرگش بود، میگفتم: آناهیتا میخوای جای من بری بیرون؟
بعد هم تخت آناهیتا و یک سری وسایلشو برمیداشتم و دوباره اون تو زندگیمو شروع میکردم. زندگی رو دوباره شروع کردن جایی که بیست سال تورو توش نگه داشتن خیلی راحتتر از جاییِ که بیست سال پیش تورو از توش پرت کردن بیرون، به سادگی. یک روز همه چیز شروع شد و تموم شدنش بیست سال طول کشید. حالا وقتی یک زن چهل و شیش سالهای هیچچیز از این بیرون نمیدونی. این بیرونی که دیگه نه متعلق به توئه نه تو متعلقی بهش. انگار یک دورهای از زمان تورو بریدن و حالا که دو قسمت رو بهم وصل کردن، اون تیکه نافرم جاش خالیه و با هیچی هم پر نمیشه.
یک لحظه آنقدر هول کردم که خواستم برگردم بکوبم به در و بگم: ترو خدا بذارین من برگردم تو. من این بیرون هیچکاری ندارم. یکهو یک خانومی از بغلم رد شد. همسنهای خودم بود. منتهاش از این آدما که تو و بیرونش با من فرق داشت.
موقعی که منو انداختن این تو، این همین بیرون بوده و داشته زندگیشو میکرده. یک روسری سرش بود با گلهای بزرگ قرمز و حاشیههای آبی. یکجور خیلی دلچسبی خوشرنگ بود. رنگهاش با روسری من که از اکرم خوشخط گرفته بودم خیلی فرق داشت. اکرم با هیچکس حرف نمیزد. برادر معتادشو کشته بود. خطاط بودن. هر دو شون. هم اکرم هم برادرش که اصلن اکرم خطاطی رو ازش یاد گرفته بود. خلاصه کشته بودش. پدرش رضایت داده بود نکشنش، اما بهش گفته بود وقتی آزاد شد برنگرده خونه. اکرم با کسی حرف نمیزد و خط مینوشت. موقعی که فهمید میخوام آزاد بشم این روسری رو داد به من. گفت من جایی ندارم که سرم کنم. حالا انگار من جایی داشتم، ولی خب بیروسری هم که نمیشد اومد بیرون.
روسری خانومه منو بیخودی دنبال خودش کشوند. همینطور سلانه سلانه کشیده شدم توی خیابونهای شلوغ. خیلی تغییر کرده بود. یعنی از خیلی هم بیشتر. پول داشتم خدا رو شکر. یک خرده کار کرده بودم، یک خردم بچهها همراهم کرده بودن. قوت قلب داشتم. حالا نمیدونستم میخوام چیکار کنم. یک خونه داشتم. خبرشو داشتم که سرجاشه. اما نمیخواستم برم، حداقل امشب نمیخواستم برم. صدف یک دخترکی بود خیلی ماه بود. باسواد و آدم حسابی. ازم قول گرفت برم ناهار یک ساندویج هاتداگ بزنم. روم نشد بگم دوست ندارم. حالا میرم میخورم الان که گشنم نیست. یکبار میرم ملاقاتش براش هاتداگ میبرم، بسکه هلاک این آتو آشغالا بود. همینطوری ول، چرخ میزدم توی خیابونها. خوشگل شده بودن، بزرگ. پاساژ ساخته بودن همینطور گُله به گُله. رفتم توی یکیشون چرخیدم. چه مغازههایی، چه آدمایی همه شیک. شیکها یعنی. رفتم توی ساندویچفروشی. یک هاتداگ سفارش دادم. خیلی خوشمزه بود، گرون شده بود اما خیلی خوشمزه بود.
حالا فهمیدم چرا بچه هلاک اینا بود. برای من یکیش بزرگ بود البته. نصفشو خوردم، بقیهاشم خودشون گذاشتن توی یک جعبهی شیک دادن که بیارم. مردمو نمیشناختم. شیک شده بودن، مودبتر، اما خسته بودن. منم خسته بودم. انگار یکجورایی هم اونایی که بیرون بودن خسته شده بودن هم اونایی که مثل من اون تو بودن. همه خسته. فقط اینجا رنگها خیلی خوشرنگتر شده بود. همهچی رنگ داشت. اون تو همهچی رنگ نداشت. حتا لباس صورتی صدف که مادرش براش آورده بود. میپوشید مثل ماه میشد.
خسته شدم. ساکمم سنگین بود. خوب بود میرفتم یک جایی استراحت میکردم. یک مسافرخونهای جایی. صدف گفت شاید به من که یک زن تنهام جا ندن. اونجاهایی هم که میدن ممکنه امن نباشه. گفت برم یک جای درست و درمون. اگر قبول نکردن پول بدم بیشتر، قبول میکنن. هر جایی نرم. نمیرفتم هر جایی. هر چند نمیترسیدم. از هیچی نمیترسیدم دیگه. ترس دیگه برام معنا نداشت. وقتی رفتی اون تو بیست سال، وقتی با یک خط رفتی، با صد و بیستتا خط برگشتی دیگه چی میمونه برای ترس؟
امروز انگار روزه منه. همینطوری روزمه. صدف همیشه میگفت یک روزایی میاد که روزای ماست. من بیشتر وقتا بهش میخندیدم. اکرم بهش پشت چشم نازک میکرد. حتا اون روز که براش حکم اعدام بریدن، فقط گفت انگار روز من نبود. من لال شده بودم و اکرمم گریه کرد. برای اولینبار بلند، بلند. الان این بلیز صورتی تنم مال اون بچه است. داشتم میومدم دادش به من. مامانش براش خریده بود. میپوشید مثل ماه میشد. بچه عاشقه هاتداگ. بزرگ همهی ما شده بود یک دخترک بیست و چند ساله که همیشه میگفت یک روز، روز ما میاد بالاخره. مال من امروز بود انگار. پاشدم دوباره بارونیمو پوشیدم. برم اون فیلمی رو که صدف گفت اومده ببینم. قول گرفت که برم. فردا میخوام برای بچهها هاتداگ بگیرم ببرم ببینم قبول میکنن بدن بهشون. برای صدف مخصوص میگیرم. فیلمم براش مینویسم امشب آخر شب که اگر شد فردا بخونتش. خدا کنه قبول کنن، هر روز براشون ساندویچ ببرم. حالا هر روزم نشد یک روز در میونم خوبه. شاید اندفعه اصن رفتم ملاقاتشون. از اکرم بپرسم میخواد بیاد خونهی من زندگی کنه. والا خونه درندشت، کسی رو هم که ندارم. برم یک چندتا روسری از این خوشرنگا بخرم ببرم برای بچهها. صدف بپوشه مثل ماه میشه.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»