اردوان طاهری/ رادیو کوچه
info@ardavantaheri.com
«دلم هوای شعر کرد. میروم سراغ نامههای سیدعلیصالحی. دفتر دهم و خوانش شعر دلپذیر سید و اشک خمیدهای – از شرم چشمهای در چشم – با من و شعر صالحی و صدای گرفته از غبار راه و سفر، همراه میشود. »
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
نوبت
«ما سه نفر بودیم
دستهامان بیسایه
سایههامان بر دیوار
و چشمهامان رو به ردپای پرندگانی
که در اوقات رویاها رفته بودند،
بعد هم اندکی باران آمد
ما دلمان برای خواندن یک ترانهی معمولی تنگ شده بود
اما صدای شکستن چیزی شبیه صدای آدمی آمد.
سالها بعد، از مادران مویهنشین شنیدیم
هیچ بهاری آن همه رگبار نابههنگام نباریده بود،
میگویند سال … سال کبوتر بود.
ما دو نفر بودیم
یادهامان در خانه
خوابهامان از دریا
و لبهامان تشنه
تنها به نام یکی پیاله از انعکاس نوشانوش،
بعد هم اندکی باران آمد
ما دلمان برای دیدن یک رخسار آشنا تنگ شده بود
اما صدای شکستن چیزی شبیه صدای آدمی آمد.
سالها بعد، از مادران مویهنشین شنیدیم
هیچ بهاری آن همه رگبار نابههنگام نباریده بود،
میگویند سال … سال چاقو بود.
ما یک نفر بودیم
دارد باران میآید
«دارد باران میآید
باران دارد به خاطر دلداری مادرانمان
هی گونههای من و سنگ مزار ترا میشوید.
انگار همین شب رفته از پیش ما بودی
که ناگهان به واهمه گفتی: نگاه کن دکمهی پیراهنم افتاد!
که ناگهان زنی در قاب خیس دریچه آوازت داد:
– سفر بخیر!
سفر بهخیر مسافر غمگین پاییز پنجاه و هشت!
حالا هزار چلهی بیچراغ از نشستن ما میگذرد
که ماه در غیبت بیزمان تو خواب موریانه میبیند،
حالا هزار سال تمام از قرار موعود ما میگذرد
که گهوارههای آن همه رویا، مدفون مویههای مناند.
دریغا مسافر غمگین پاییز پنجاه و هشت!
مگر همین دقیقهی نزدیک به دوری از امروز ما نبود
که ما با هم از بارش بدمجال گریه سخن میگفتیم؟
مگر ندیدیم که پرنده از شدت پشیمانی آفتاب
پربسته بر شاخهسار خیس
خواب آرامش آسمان میدید؟
پس چرا نیامدی!؟
پس چرا باران آمد و تو نیامدی!؟
دارد باران میآید
باران دارد به خاطر سنگ مزار من و
پل و تکرار همان ترانهی معلوم
«ما راهی سفر به جانب دریا بودیم،
که همان ابتدای راه آوازمان دادند:
– پیش از رسیدن به آن همه پلهای پیشرو
مسیرِ سایه و مقصد آفتاب را مشخص کنید!
ما ساده بودیم
گولمان زدند.
رفتیم که انعکاس روشن دریا را
در آوازِ یکی قطره جستوجو کنیم،
دیدیم بیشتر کلمات ما
کدبانوی کوچک گریهها را نمیشناسند.
آیا دیگر هیچ پروانهی مردهای
از لای کتاب کهنه برنخواهد خاست؟
رفتیم، بی که برگردیم و پشتسر
لااقل از سرنوشت ستاره و سوسن سراغی بگیریم،
فقط به هوای پرسشی از یک پیالهی آب
خسته و بیخبر از خواب تشنگی
گفتیم که [:] به دریارفتگان از پی ما میآیند،
آمدند، غریب و آزرده هم آمدند
و با آن که بالای همهی ابرهای جهان گریسته بودند،
اما حتا یکی …
یکیشان حتا دریا را ندیده بود.
پرسیدیم پس تکلیف این همه ترانهی ناسروده، چه میشود؟
مگر همین شما نبودید
که از مسیر سایه و مقصد آفتاب سخن میگفتید!؟
ما ساده بودیم
آنها نگاهمان کردند
قمقمههای خالی خود را نشان تشنگان دادند
اندکی نشستند
بعد هم بند کفش کهنهی خویش را گشودند و
اقرار
«تو قول داده بودی
همه چیز را انکار خواهی کرد!
و حتا گفتی اگر اتفاقی از خواب آینه افتاد
بسا اول از شکستن خشت و
دوری از خانه بترسی،
اما بعد به یاد میآوری:
خلاص فقط کبوتری خسته از چاقوی پر سووال،
نجات سایهسار آسمان آبی نیست.
گفتی اول از تو سووال میشود که نام دریا چیست؟
و تو تمام ترانههایی را به یاد خواهی آورد
که در شب تشنگی، چشم به راه بارانند،
اما باز از باران، هیچ سخن نخواهی گفت
سکوت، سرآغاز رستگاری رویاهاست،
پس رو به دریچهای کوچک
با پنج میلهی ماهگرفته، آهسته میپرسی:
بیرون از بلندی تمام این دیوارها
آیا هنوز باد میآید؟
تو قول داده بودی
همه چیز را انکار خواهی کرد!
و حتا گفتی اگر آینه از خواب اتفاق افتاد،
(بسا بعد از شکستن دریا و رفتن از خانه)
خاطرات دورِ گریه و گهواره را به یاد خواهی آورد،
اما باز از نشانی روزگار ما، هیچ سخن نخواهی گفت،
سکوت، سرآغاز رستگاری رویاهاست.
پس رو به جهانی بزرگ
با شش جهت از جستوجوی علاقه آهسته میگویی
سرانجام روزی نهچندان دور
نام دریا را به یاد خواهم آورد، تمام ترانهها را به یاد خواهم آورد،
و دیگر نه از شکستن خشت و نه دوری از خانه[،] نخواهم ترسید!
حالا مزارت کجاست کبوتر کوچک پاییز پنجاه و هشت؟!»
سر شب
«گل انگار نمیخواهد باز باد بیباور بیاید
پروانهای بر پنجمین شانهی خستهاش خواب است.
پرنده انگار نمیخواهد به خاطرِ باد بخواند
صنوبر مهتاب خوردهی باغ شامگاهیاش خواب است.
کودکانم انگار نمیخواهند از باد بیسووال
سراغی از پروانه و پرنده بگیرند،
بابایی خستهی بیلبخندشان خواب است …!
اما من بیدارم بابا
پروانه لای کتابی کهنه مرده است
از پرنده هم هیچ نباید گفت
حالا دیگر دیروقت است، بخوابید!
فردا صبح … خودتان میفهمید
چرا باد بیباور بود و
سوتیتر:
سیدعلیصالحی: «ما ساده بودیم
آنها نگاهمان کردند
قمقمههای خالی خود را نشان تشنگان دادند
اندکی نشستند
بعد هم بند کفش کهنهی خویش را گشودند و
گفتند: گولتان زدیم»
سیدعلیصالحی: «نام دریا را به یاد خواهم آورد، تمام ترانهها را به یاد خواهم آورد،
و دیگر نه از شکستن خشت و نه دوری از خانه[،] نخواهم ترسید!
حالا مزارت کجاست کبوتر کوچک پاییز پنجاه و هشت؟!»
از دفتر دهم سیدعلیصالحی
«سفر به خیر، مسافر غمگین پاییز پنجاه و هشت»
اردوان طاهری/ رادیو کوچه
«دلم هوای شعر کرد. میروم سراغ نامههای سیدعلیصالحی. دفتر دهم و خوانش شعر دلپذیر سید و اشک خمیدهای – از شرم چشمهای در چشم – با من و شعر صالحی و صدای گرفته از غبار راه و سفر، همراه میشود. »
نوبت
«ما سه نفر بودیم
دستهامان بیسایه
سایههامان بر دیوار
و چشمهامان رو به ردپای پرندگانی
که در اوقات رویاها رفته بودند،
بعد هم اندکی باران آمد
ما دلمان برای خواندن یک ترانهی معمولی تنگ شده بود
اما صدای شکستن چیزی شبیه صدای آدمی آمد.
سالها بعد، از مادران مویهنشین شنیدیم
هیچ بهاری آن همه رگبار نابههنگام نباریده بود،
میگویند سال … سال کبوتر بود.
ما دو نفر بودیم
یادهامان در خانه
خوابهامان از دریا
و لبهامان تشنه
تنها به نام یکی پیاله از انعکاس نوشانوش،
بعد هم اندکی باران آمد
ما دلمان برای دیدن یک رخسار آشنا تنگ شده بود
اما صدای شکستن چیزی شبیه صدای آدمی آمد.
سالها بعد، از مادران مویهنشین شنیدیم
هیچ بهاری آن همه رگبار نابههنگام نباریده بود،
میگویند سال … سال چاقو بود.
ما یک نفر بودیم
دارد باران میآید
«دارد باران میآید
باران دارد به خاطر دلداری مادرانمان
هی گونههای من و سنگ مزار ترا میشوید.
انگار همین شب رفته از پیش ما بودی
که ناگهان به واهمه گفتی: نگاه کن دکمهی پیراهنم افتاد!
که ناگهان زنی در قاب خیس دریچه آوازت داد:
– سفر بخیر!
سفر بهخیر مسافر غمگین پاییز پنجاه و هشت!
حالا هزار چلهی بیچراغ از نشستن ما میگذرد
که ماه در غیبت بیزمان تو خواب موریانه میبیند،
حالا هزار سال تمام از قرار موعود ما میگذرد
که گهوارههای آن همه رویا، مدفون مویههای مناند.
دریغا مسافر غمگین پاییز پنجاه و هشت!
مگر همین دقیقهی نزدیک به دوری از امروز ما نبود
که ما با هم از بارش بدمجال گریه سخن میگفتیم؟
مگر ندیدیم که پرنده از شدت پشیمانی آفتاب
پربسته بر شاخهسار خیس
خواب آرامش آسمان میدید؟
پس چرا نیامدی!؟
پس چرا باران آمد و تو نیامدی!؟
دارد باران میآید
باران دارد به خاطر سنگ مزار من و
پل و تکرار همان ترانهی معلوم
«ما راهی سفر به جانب دریا بودیم،
که همان ابتدای راه آوازمان دادند:
– پیش از رسیدن به آن همه پلهای پیشرو
مسیرِ سایه و مقصد آفتاب را مشخص کنید!
ما ساده بودیم
گولمان زدند.
رفتیم که انعکاس روشن دریا را
در آوازِ یکی قطره جستوجو کنیم،
دیدیم بیشتر کلمات ما
کدبانوی کوچک گریهها را نمیشناسند.
آیا دیگر هیچ پروانهی مردهای
از لای کتاب کهنه برنخواهد خاست؟
رفتیم، بی که برگردیم و پشتسر
لااقل از سرنوشت ستاره و سوسن سراغی بگیریم،
فقط به هوای پرسشی از یک پیالهی آب
خسته و بیخبر از خواب تشنگی
گفتیم که [:] به دریارفتگان از پی ما میآیند،
آمدند، غریب و آزرده هم آمدند
و با آن که بالای همهی ابرهای جهان گریسته بودند،
اما حتا یکی …
یکیشان حتا دریا را ندیده بود.
پرسیدیم پس تکلیف این همه ترانهی ناسروده، چه میشود؟
مگر همین شما نبودید
که از مسیر سایه و مقصد آفتاب سخن میگفتید!؟
ما ساده بودیم
آنها نگاهمان کردند
قمقمههای خالی خود را نشان تشنگان دادند
اندکی نشستند
بعد هم بند کفش کهنهی خویش را گشودند و
اقرار
«تو قول داده بودی
همه چیز را انکار خواهی کرد!
و حتا گفتی اگر اتفاقی از خواب آینه افتاد
بسا اول از شکستن خشت و
دوری از خانه بترسی،
اما بعد به یاد میآوری:
خلاص فقط کبوتری خسته از چاقوی پر سووال،
نجات سایهسار آسمان آبی نیست.
گفتی اول از تو سووال میشود که نام دریا چیست؟
و تو تمام ترانههایی را به یاد خواهی آورد
که در شب تشنگی، چشم به راه بارانند،
اما باز از باران، هیچ سخن نخواهی گفت
سکوت، سرآغاز رستگاری رویاهاست،
پس رو به دریچهای کوچک
با پنج میلهی ماهگرفته، آهسته میپرسی:
بیرون از بلندی تمام این دیوارها
آیا هنوز باد میآید؟
تو قول داده بودی
همه چیز را انکار خواهی کرد!
و حتا گفتی اگر آینه از خواب اتفاق افتاد،
(بسا بعد از شکستن دریا و رفتن از خانه)
خاطرات دورِ گریه و گهواره را به یاد خواهی آورد،
اما باز از نشانی روزگار ما، هیچ سخن نخواهی گفت،
سکوت، سرآغاز رستگاری رویاهاست.
پس رو به جهانی بزرگ
با شش جهت از جستوجوی علاقه آهسته میگویی
سرانجام روزی نهچندان دور
نام دریا را به یاد خواهم آورد، تمام ترانهها را به یاد خواهم آورد،
و دیگر نه از شکستن خشت و نه دوری از خانه[،] نخواهم ترسید!
حالا مزارت کجاست کبوتر کوچک پاییز پنجاه و هشت؟!»
سر شب
«گل انگار نمیخواهد باز باد بیباور بیاید
پروانهای بر پنجمین شانهی خستهاش خواب است.
پرنده انگار نمیخواهد به خاطرِ باد بخواند
صنوبر مهتاب خوردهی باغ شامگاهیاش خواب است.
کودکانم انگار نمیخواهند از باد بیسووال
سراغی از پروانه و پرنده بگیرند،
بابایی خستهی بیلبخندشان خواب است …!
اما من بیدارم بابا
پروانه لای کتابی کهنه مرده است
از پرنده هم هیچ نباید گفت
حالا دیگر دیروقت است، بخوابید!
فردا صبح … خودتان میفهمید
چرا باد بیباور بود و
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
۱ Comment