بهمن مرزیجرانی / داستان وارده / رادیو کوچه
سه پله که از کوچه پائین میرفتی وارد طاقی میشدی، که محوطهای بود گرد شبیه گود زورخانه با سقفی گنبد مانند که چهار ستون از چهار گوشه آن با لا رفته بودند و سپس به سوی یکدیگر سر خم کرده بودند تا در مرکز گنبد با هم تلاقی کنند. ردیف خشتهای عمودی ستونها سقف را به چهار قسمت مساوی تقسیم کرده بود تا فاصله بین آنها را به شکل ضربی با خشت سقف بزنند. کف آن با سنگهای ناموزون سنگ فرش شده بود. چهارسکودر انتهای دو قطر عمود بر هم دایره در دیوارها کنده شده بود که به راحتی میشد در آنجا نشست و استراحت کرد و ما بچهها میتوانستیم در آنجا به جای نشستن بایستیم بدون اینکه کسی که از بیرون میآمد بتواند ما را ببیند و با یک داد او را بترسونیم و این یکی از سرگرمیهای ما بود. چرا به آنجا طاقی میگفتند نمیدانم ولی احتمالا به این خاطر که طاق به معنی سقف و محل سرپوشیده میتواند باشد، از طاقی که رد میشدیم درگاه کوچکی بود که سه در را از یکدیگر جدا کرده بود، سمت راست دری بود که همیشه تمیز و رنگ شده بود و همیشه بسته بود، دیگری سمت چب که دری بود قدیمی با دو در زن متفاوت برای زن و مرد که همیشه باز بود و بوی طویله از آن بیرون میزد، صاحب خانه گاو داشت و شیر میفروخت. و در سوم که بین این دو در قرار داشت خانه پدر بزرگم بود. یک در چوبی کهنه که رنگش چیزی بین خاکستری و آبی رنگ پریده بود و در نور کمی که در آنجا بود تیرهتر از آنچه بود جلوه میکرد. در به دالانی تاریک باز میشد که یک نیمدایره بود و به همین دلیل انتهای آنرا در محض ورود به دالان نمیدیدی و پس از یک پیچ کوچک نور حیاط در ساعات پیش از ظهر که با ولع به داخل آن هجوم میآورد برای لحظهای چشم را آزار میداد. وارد حیاط که میشدی در سه طرف آن ساختمانی بود که روزگاری خانه اربابی بوده و خانهها در دوطبقه ساخته شده بود. طبقات زیرین در واقع محل زندگی خدمه و نگهداری گاو و گوسفند و آذوقه بوده و طبقات بالا محل زندگی خانواده ارباب و خدمتکاران برگزیده و مهمانان بوده است. در واقع این خانه محل مسکونی زمستانی ارباب بوده. اما از آن روزها دیگر هیچ اثری نبود، خانهای قدیمی بود که اتاقهای بالا و پائین در دست مستاجران بود. آنهائی که در آمد بیشتری داشتند اتاقهای بالا را اجاره کرده بودند و آنها که بیبضاعت بودند در اتاقهای پائین مینشستند. اکثر کسانی که در خانههای بالا مینشستند خانواده بودند.
مردها اکثرا کارگران ساختمانی و یا فصلی بودند و بیشتر زنها نیز هر از چند گاهی برای دیگران رختشوئی و یا نظافت خانه را انجام میدادند. تقریبا تمامی آنان روستائیانی بودند که به شهر مهاجرت کرده بودند. پدر بزرگم یک اتاق در طبقه دوم برای خودش نگه داشته بود و با اجارهای که از مستاجرها میگرفت زندگی خود را میگذراند. برایش مهم نبود که چقدر کرایه میدهند، همین قدر که میتوانست با آن پول زندگی کند و هزینه مشروبش را تامین کند، برایش کافی بود. خانه پدر بزرگم بخشی جدائی ناپذیر از دوران کودکی من است. دوران سر خوشی و بیخیالی که همه چیز گوئی جایز بود. اهالی خانه میدانستند که نوه میرزا اسدالله هستم و به همین دلیل کسی کاری به من نداشت و من آزادانه در در گوشه کنار آن خانه سرک میکشیدم. خانه پدر بزرگ با شبستانها و راه پلههای پیچ در پیچ، برای من دنیای مرموزی بود که میتوانستم در گوشههای تاریک آن خودم را پنهان کنم و در دنیای کودکی خودم فرو بروم. بچه هائی که روی لگن نشسته بودند و یا دنبال هم میکردند و آخرش به کتک کاری میانجامید بخشی از زندگی هر روزه آن خانه بود. زنها که یا مشغول نظافت بودند و یا در حال پختن غذا با جیغ بچهها از اتاقهایشان بیرون میزدند و بچهها را جدا میکردند و شروع به متهم کردن یکدیگر در بیعرضگی در نگهداری از بچههایشان میکردند. فرهنگ فحشهای رکیک من در آن خانه تکمیل شد.
در گوشه حیاط یک طویله قدیمی بود که تبدیل به مرغداری شده بود و من هیچ وقت نفهمیدم مرغها مال کی بود ولی یکی از سرگرمیهایم این بود که مرغها را که روی تخم مرغ خوابیده بودند فراری بدم تا ببینم چند تا تخم گذاشتند. به غیر از دیوار سمت راست که دیوار مشترک با خانه آقای پیش نماز بود، همان خانهای که درش همیشه تمیز و بسته بود، سه طرف دیگر ساختمانی یکپارچه و به هم پیوسته در دو طبقه بود. طبقات زیرین کمی از سطح حیاط پائینتر بودند و تنها دو اتاق بود که مستاجر داشت و بقیه انبار متروکه بودند و یکی از آنها هم به مرغداری تبدیل شده یود. در قسمت جنوبی پیرزنی نحیف وتکیده با قامتی شکسته و قدی خمیده زندگی میکرد که هر روز با تمام ناتوانی که داشت در جلوی هرزه گرد مینشست و نخ کلاف میکرد؛ همه او را آواج گل بهار صدا میکردند، هر چند که دیگر نه از گل خبری بود و نه از بهار نشانی. چادر خال خالیاش را به کمر میبست و تا زمانی که هوا اجازه میداد در حیاط چرخ هرزه گردهایش را میچرخاند و لقمهای نان از آن برای زنده ماندن در میاورد. روبروی خانه او خانهای بود که همیشه مرتب بود و گوهر خانم زن میانسالی در آن زندگی میکرد. معمولا خانه نبود، فکر کنم در خانه مردم برای رختشوئی و یا نظافت کار میگرفت. در جوار خانه گل بهار طویله بود که به مرغداری تبدیل شده بود و بالای مرغداری خانهای بود که به جای در ورودی یک گونی نصب شده بود و ماه پیشونی با شوهر و بچه هاش آنجا زندگی میکرد. ماه پیشونی بر عکس اسمش زنی بود که یک چشمش کور بود و صورتش هم حالتی از فلج بودن داشت و همیشه یا حامله بود و یا بچه شیر میداد. شوهرش کارگر فصلی بود و خودش در خانه مردم برای رختشوئی میرفت. از کنار خانه گل بهار راه پلهای بود که به خانه شیر آقا میرفت، شیر آقا کارگر یک کارگاه تولید قند بود و همراه با زن و فرزندانش و مادرش در دو اتاق که ایوان هم داشت زندگی میکرد، زن شیر اقا همیشه اشپزی میکرد و بچهها راتر و خشک میکرد. در طرف مقابل پلکانی بود که به ایوان ختم میشد و پدر بزرگم اتاقی را که پنجرهاش به حیاط باز میشد برای خودش انتخاب کرده بود. اتاقهای مجاور را خانواده مشهدی رحیم لحاف دوز اجاره کرده بودند و تقریبا از بقیه مستاجرین وضع آنها بهتر بود. مشهدی رحیم مرد میان سالی بود و همراه زنش و تنها پسرشان که دستیار پدر بود در دو اتاق که در ایوانش میتوانستند آشپزی کنند زندگی میکردند. این خانه تنها دارائی باقیمانده پدر بزرگم از ملک و املاکی بود که همه را در قمار باخته بود. در زیر راه پلهای که به ایوان خانه پدر بزرگم منتهی میشد، شبستانی بود که من روزهای زیادی را در آنجا سپری کردم، ودر صندوقهای چوبی که مملو بود از روزنامهها و مجلات قدیمی در جستجوی چیزی بودم که نمیدانستم چیست، ولی حس میکردم که بخشی از روح پدر بزرگم در آن روزنامهها و نشریات مدفون شده است. در میان آنها مجلهای بود با جلد بنفش و شاید هم صورتی رنگ پریده که چندین شماره از آن را در صندوقها پیدا کردم و دو نمونه را به خانه بردم و برادرم نگاهی کرد و گفت قدیمیه، فکر کنم اسمی را که روی مجله بود ارغوان خواند.
مادرم وقتی مجلهها را دید مثل همیشه آهی کشید و گفت «با بام جوونی هاش همهاش سرش تو کتاب و روزنامه بود». پدر بزرگم همیشه مست بود و خندان و من هیچ درک خاصی از مست بودن نداشتم، تنها آنچه که از بزرگترها شنیده بودم به من این را القاء کرده بود که مست بودن کاری زشت و عملی ناپسند است و من هیچ چیز ناپسندی در پدر بزرگم نمیدیدم و همین در دنیای کودکانه من پرسشهای بیپاسخی را مطرح میکرد. پدر بزرگم هر روز حدود ساعت ۱۰ میآمد خانه ما، خانهای که پدرم تنها به این خاطر که مادرم در نزدیکی پدرش زندگی کند در آن محله قدیمی شهر بنا کرده بود. مادرم تنها فرزند پدرش بود و همیشه از اینکه تنها برادرش به خاطر ابتلا به حصبه در سنین نو جوانی از دنیا رفته بود تاسف میخورد: «ساسان میگفت هر وقت ۱۸ سالش بشه کفالت با بام را به عهده میگیره تا این مگسهائی که دور شیرینی جمع شدهاند را بیرون بریزه، حیف که اجل مهلتش نداد» این جملهای بود که مادرم هر وقت یاد برادرش میافتاد به زبان میآورد.
معمولاوقتی پدر بزرگم به خانه ما میآمد همزمان بود با جارو کردن خانه و همیشه دقیقا تکیهاش را به دیوار کنار در اتاق میداد و اعتنائی به تقاضای مادرم که بالاتر بنشیند نمیکرد. در آن ساعت از روز با چند پیک عرق خودش را ساخته بود و شاد و خندان با برادر کوچکم و من بازی میکرد. من هنوز مدرسه نمیرفتم و فکر کنم ۵ یا شش سال داشتم. نزدیک به یک ساعت مینشست، یک چائی میخورد و خیلی وقتها زیر لب شعری را زمزمه میکرد و اگر خیلی سر حال بود با صدای بلند شعر میخواند به خصوص شاهنامه را خیلی قشنگ میخواند. هر روز برای دیدن دخترش میآمد، با نوههایش بازی میکرد و میرفت، کجا میرفت نمیدانم، احتمالا به خانهاش بر میگشت. مردی که در عنفوان جوانی هیچ چیز برایش مهمتر از پایبندی به اصول دین و رعایت شرع نبوده است به یکباره از عرش بر زمین فرود آمده بود و خوش باشی را پیشه کرده بود. تمام ثروتش را در قمار باخته بود و دیگر در قید داشتن یا نداشتن مال دنیا نبود. هر موقع با مادرم از جلوی ساختمان بزرگ دو طبقهای در یکی از بهترین محلههای شهر رد میشدیم میدانستم که مادرم آه بلندی خواهد کشید و کسانی را که آن خانه را در قمار از چنگ پدر بزرگم بیرون آوردند نفرین خواهد کرد. در بالای خانهای که گوهر خانم زندگی میکرد اتاق بزرگی بود که مادرم به آن گالری میگفت و بدون مستاجر بود. اتاق بزرگی حدود سی متر مربع با سقف بلند که تمام سقف را با قاب چوبی تزئین کرده بودند. گالری راه پله جداگانهای داشت که از داخل دالان ورودی مستقیم وارد گالری میشد. مادرمگاه گداری که دلش میگرفت سری به گالری میزد و گاهی به آرامی اشک میریخت. چندین بار برایم گفته بود که زمانی که پدرش هنوز اموالش را از دست نداده بود در این اتاق سفرهای به بزرگی اتاق میانداختند و دوستان پدر بزرگم تا پاسی از شب به خوردن و نوشیدن ادامه میدادند. دوستانی که هیچ یک دیگر سراغی از او نمیگیرند. اشکهایش را پاک میکرد، آهی میکشید و گالری را با خاطرههایش ترک میکرد و همزمان زیر لب زمزمه میکرد «این دغل دوستان که میبینی، مگسانند دور شیرینی». مادرم همزمان با به سلطنت رسیدن رضا شاه به دنبا آمده بود، و زمانی که هفت سالش شده بود این امکان بوجود آمده بود که به مدرسه برود و پدرش که از منور الفکرهای زمان خودش بوده او را به مدرسه دوشیزگان فرستاده بود تا همراه معدود دختران شهر سواد بیاموزد. مادرم هر از چند گاهی گواهی پایان دوره ششم ابتدائیش را از درون صندوقچه چوبیاش بیرون میآورد و به عکس دوران نو جوانیاش خیره میشد. تاریخ گواهینامه تیر ۱۳۲۱ خورشیدی بود. هر چند مادرم افسوس از دست دادن اموال پدرش را میخورد ولی پدر بزرگم در غم گذشته زندگی نمیکرد و از بودن در لحظه خوش بود و در اتاق محقری که برای خودش داشت زندگی را میگذراند. آیا پدر بزرگم تحت تاثیر جنبش مشروطیت با محافل روشنفکری آن زمان قرار گرفته بوده است؟ چه اتفاقی افتاده بوده ایت که تاجری مورد اعتماد و امین به یکباره بر خلاف تمام ارزشهای پذیرفته شده زمان خود راه خوش باشی و لذت دنیوی را انتخاب میکند و زندگی خود را به قمار میگذارد؟ بعضی وقتها آرزو میکنمای کاش میشد روح پدر بزرگم را احضار میکردم و با او به گپ و گفتگو مینشستم، تا ببینم چه شد که شیخ صنعان زمان خود شد و همچون حافظ دردی کش میخانه شد و یک لا قبا از بالش پر قو سر برداشت تا سر بر گونی کاه بگذارد و مست از شراب آرام بخوابد، بیآنکه در قید حرف این و آن باشد؟ داستان آن مجلهها با جلد بنفش چه بود؟ چه شد که به همه چیز پشت کرد و خرقه در گروی شراب نهاد؟ در پیاله عکس رخ کدام یار را دیده بود که در کوچههای سرگردانی به طره گیسوی هر شوخ چشمی دست نوازش کشید و مست و سر خوش آنان را در آغوش کشید تا شهد زندگانی را از پستان آنان بنوشد؟ اگر مادرم از اینکه پدرش را فریفتند و اموالش را چپاول کردند متاسف بود من افسوس میخورم که چرا پدر بزرگم چند سال بیشتر نماند تا راز زندگیش را برایم بگوید.
ساعت تقریبا ۱۰ بود و مادرم طبق عادت هر روزه در حال جارو کردن و نظافت خانه بود که صدای شتاب آلود در زدن مادرم را به سمت دالان کشاند تا در را باز کند و ببیند چه کسی است که با این شتاب در میزند. معصومه زن اسماعیل بود با چادر چیت خاکستری که انگار سراسیمه به سر کرده بود و ظاهرا با عجله آمده بود که بگوید: «هر کاری میکنیم آقا بیدار نمیشه، فکر کنم حالش زیاد خوب نیست». یک ساعت بعد مادرم در حیاط نشسته بود و در سوگ پدرش چیزی بین نوحه و مرثیه میخواند و گریه میکرد. در اینکه روز چهارم آبان بود شک ندارم، چون روز تولد شاه بود و خواهرم همراه با دوستانش از تماشای مراسم چهارم آبان بر میگشتند که مادرم خبر مرگ پدر بزرگ را به او داد، ولی اینکه دقیقا چه سالی بود مطمئن نیستم، احتمالا سال ۱۳۴۲ بود، من شش سالم بود که پدربزرگم را از دست دادم و تنها چیزی که باقی ماند خاطراتی بود که از خانه او اندوخته بودم، خانهای که مثل خانههای دیگر نبود.
این مطلب بدون ویرایش رادیو کوچه منتشر شده است
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»