بهمن مرزیجرانی / داستان وارده / رادیو کوچه
ملوک خانم میدونست که رشید نمیتونه از کلفت خونه چشم بپوشه. این نقطه ضعف را ملوک خانم از همان روزی که به خانه شوهر رفت میشناخت. آن تابستان پانزده سالش بود که از نورگیربالای کاهدان محو تماشای جفتگیری رشید با عصمت کلفت رحیم خان در انبار کاه بود. تمام تنش غرق شهوت بود.
دستهای رشید که پستانهای سفید عصمت را فشار میداد بدن ملوک داغ میشد. آن تابستان رحیم خان، دائی ملوک مثل هر سال به ده بالا آمده بود و همه فامیل را دعوت کرده بود. رشید چند ماه بیشتر از خدمت سربازیش باقی نمونده بود و آمده بود مرخصی. رشید بلند قدترین پسر در همه فامیل بود، ملوک خیلی خوب به خاطر داشت که وقتی بچه بود دخترهای فامیل به رشید میگفتند رشید دراز. در نور کمی که از دریچههای بالا، کاهدان را روشن کرده بود، رشید با بدن پر مو روی عصمت افتاده بود و سعی میکرد که شرت او را پایین بکشد، صدای ملتمسانه توام با تمنای عصمت که «نه ارباب ترا خدا نه» و همزمان دست رشید را پس میزد تمام وجود ملوک را مملو از تمنا میکرد.
از همان روز آرزو کرد که ایکاش یک روز او در آغوش رشید خودش را رها کند. و درست ۷ سال بعد که ۲۲ سالش بود با رشید ازدواج کرد. شیفته کشش مردانگی او بود و مثل بقبه فامیل میدونست که رشید در برابر زنها و بخصوص کلفتهای جوان که هر چند وقت یکبار از دهات به خانه ارباب فرستاده میشدند ضعیف بود. شاید هم به همین خاطر آسیه را استخدام کرد که کارهای خانه را انجام بدهد، هر چند دیگر از آنهمه قدرت اربابی تنها پسوند خان را یدک میکشیدند. پس از اصلاحات ارضی شاه، تمامی املاکشان را از دست دادند و تنها آن بخشی از دارائیهایشان که در شهر بود برایشان ماند. برای خانزادهها که هیچ وقت کار نکرده بودند و به امر و نهی عادت داشتند زندگی در شرایط جدید چندان دلپذیر نبود. در تمام مدت ۱۸ سال زندگی با رشید ملوک الدوله میدانست که رشید هر وقت به ده میرود پای بساط تریاک مینشیند و دستی هم به سر و گوش کلفتهای جوان میکشد. همیشه در ذهنش به آن روزی فکر میکرد که از دریچه کاهدان شاهد التماسهای پر از شهوت عصمت بود.
در تمام این سالها حتی یکبار آن احساس لذت را آز هماغوشی با رشید حس نکرده بود. تنها احساسی که از همبستری با او به یادش میآمد درد وحشتناک به دنیا آوردن دو پسر و یک دختر بود. او این کمیود را با این دلخوشی که عروس محسن الدوله است برای خودش توجیح میکرد. حالا دیگر از آن کبکبه و دبدبه خبری نبود و ملوک الدوله به ملوک خانم معلم کلاس اول دبستان نزول کرده بود و در واقع این حقوق او بود که خرج خانه را میداد، رشید هیچ وقت در زندگیاش کار نکرده بود ولی همچنان باید هر روز برایش صبحانه را آماده میکرد و شام و نهارش را حاضر میکرد. رشید هنوز فکر میکرد خان است و همیشه به بچهها میگفت که آنها خان زادهاند.
همه اینها را همچنان ملوک تحمل میکرد ولی دیگر همبستری به عنوان یک وظیفه برایش قابل قبول نبود. با اینکه از نظر مالی در مضیقه بودند آسیه را که دختر یکی از رعیتهای خانه زادشون بود به خانه آورد تا کارهای خانه را برایش انجام دهد. آسیه زن خوش آب و رنگی بود در اوایل سی سالگی که با شوهرش به شهر مهاجرت کرده بودند. شوهرش چاه کن بود و نزدیک ۵۰ سال را داشت، با ۶ تا بچه قد و نیم قد. آسیه هر جمعه میامد و خانه را جارو میکرد، رختها را میشست و کارهای دیگر خانه را انجام میداد. ملوک اوایل در خانه میماند تا به آسیه یاد بدهد چه کارهائی باید انجام بدهد و با یک چشم رشید را زیر نظر داشت تا ببیند چه وقت طاقتش را از دست میدهد و به آسیه بند میکند. تقریبا دو ماه گذسته بود که ملوک مطمئن شد دیگر وقتشه و به همین دلیل وقتی آسیه میآمد رفتن به خانه مادرش را بهانه میکرد و از خانه بیرون میزد و بچهها را هم میفرستاد خونه دوستانشون.
آن روز جمعه اواسط مرداد بود، هوا ی گرم مرداد مردم را به سا یه کشانده بود. مطمئن بود که دیگر سر و سری بین آنها بر قرار شده و یک ساعت پس از خداحافظی به خانه بازگشت وآسیه و رشید را در رختخواب غافل گیر کرد. شرت رشید را که جلوی تخت افتاده بود قاپ زد و به سرعت به سر پشت بام رفت و با نعرهای که از نفرتی به اندازه تمام سالهای ازدواجش بود داد زد: آی مردم بیائید ببینید پسر محسن الدوله، خانزاده اصیل با کلفت خونه ریخته رو هم. همسایهها از خانههاشان بیرون ریختند و بر پشت بام خانه رشید خان، مردی را دیدند که با نیم تنه لخت به دنبال زنش میدود و زن شرت او را در هوا میچرخاند و داد میزند که «پسر محسن الدوله، خانزاده اصیل با کلفت خونه ریخته رو هم»
این داستان بدون ویرایش رادیو کوچه منتشر شده است
داستانهای قبلی این نویسنده در رادیو کوچه را از اینجا بخوانید
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»